اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

Salam Hannah jan,

It is good to hear from you. I thought you had forgotten me. I enjoy getting messages from you. You are my only friend who actually lives in Iran. I know other Iranians, but they live outside of Iran. I know what you mean about the Sufis. Apparently, when one gets to a certain stage (maqam) in the journey, one see's Allah everywhere. I'm no at that point either. So I like to see beautiful things and hear beautiful music. I try to avoid that which is ugly in the world.

I looked up Max Richter's Sleep. There is an abridged version of that work. I'm listening to it right now. It is very good and relaxing. I have only heard "On the Nature of Daylight" by him before. Some of his music is very melancholy.

How was Ashura this year for you? How do feel at this time?

Last month, I did have a dream about you. I did not see you, but you where there. But then I realized you were gone. Somehow I felt like you where never coming back. So I cried in my dream. It was enough to wake me. I was troubled for a while after that. I did not worry though, because I knew I would hear from you soon.

Your happiness is very important to me. If I had Aladdin's lamp, I would wish that your happiness was secured.

All the best, Arthur, Oct 21, Vandergrift


Salam Arthur jan,

I am sorry for my belated reply. I spent part of summer in a region there was not internet and cell phone coverage, but lots of silence. Usually people find me peaceful. I cannot say usually, but lots of time, I find deep knots inside. In these situations, mostly, all I need is silence and loneliness. Sounds of wind, birds and animals and waves of sea would be okay, but other sounds disturb me.

I started to work on my thesis while beside my questions in regard of methodology, I had a personal problem, that grew more as I went ahead. It's not easy to explain but somehow it was like I couldn't find any relationship between my life and Sufis' and it made me feel bad to read or write about them. As I understood them, they, all, found nothing but beauty in the universe, whereas I had been encountered, mostly, bitterness and ugliness in the world..

However, the nature and being alone helped me again to feel better and finally it's about three days that I started again work on my thesis. I want to work on it, despite all problems and concerns I have.

In my journey, beside some music that I usually listen, mostly "Sleep" of Max Richter accompanied me. It is an eight-hour album that has been called "a personal lullaby for a frenetic world" by the composer. I find it very very lovely and wonderful and I recommend it strongly in case you didn't have the chance to listen to it yet.

How are you and how is everything with you?

Bests, Hannah, Oct 03, Tehran

اسم‌ها رابطه‌ها را تغییر می‌دهند. گاهی رابطه‌های نداشته را می‌سازند. سال‌ها رابطه‌ای با امام دوازدهم نداشتم. یک بیابان خالی این بین بود. فضاهای مذهبی امام زمانی را درک نمی‌کردم. داوری‌ای نداشتم راجع به این ایده‌ها و این حرف‌ها ولی هیچ کلام آشنایی هم نمی‌شنیدم. خاطره و تاریخی در این قلمرو نداشتم. مثل خیلی امامان دیگر. مثل امام محمد باقر، ع، مثل امام محمد تقی، ع، یا امام علی النقی، ع. با این تفاوت که امام دوازدهم را می‌گفتند حاضر است، زنده است.

خجالت می‌کشیدم وقتی کسی توصیه می‌کرد کارد که به استخوانت رسید به امام زمان توسل کن. نمی‌دانستم دقیقا چه باید بکنم و این آشفته‌ام می‌کرد. فقط سکوت می‌کردم. حتا یک روز صبح، در اتوبوسی که من را از قم به تهران برمی‌گرداند و همراهانم را به فرودگاه تا به کشورشان برگردند، حنان که یک معلم قرآن خیلی معصوم، حساس و مهربان بحرینی بود، و بعد از دو هفته همراهی حسابی به هم انس گرفته بودیم، انگار بوهایی برده باشد، پرسید تو آرزو نداری یکی از آن سیصدوسیزده نفر باشی؟ باز سکوت کردم. چشم‌هایش مثل هر بار که نگاهش می‌کردی پر از محبت بود ولی این بار یک شبنم نازک هم رویش را پوشانده بود.

اوضاع به همین منوال بود تا آن‌که روحانی جوانی در کربلا "حضرت صاحب" خواندش و چیزی در دلم برای اولین بار جابجا شد. روزنه‌ای باز شد در جانم که هر بار دیگری که این اسم را شنیدم یا خواندم گشوده می‌شد. یک سال و نیم بعدش یک صبح زمستانی در حضرت شاهِ چراغ موقع خواندن اذن دخول یک چراغ بالای آن روزنه روشن کردند. أادخل یا مولای یا حجة الله صاحب الامر و العصر و الزمان؟

نه این‌که حالا خبری باشدها. فقط یک شمع کوچک در دلم کاشته‌اند. با خواندن این نام روشن می‌شود. شاید حنان برایم دعا کرده است.

در زندگی دردهایی هست کلمه نشدنی‌. دردهایی که با واژه‌ها نسبتی پیدا نمی‌کنند. مبهمند. قابل قسمت کردن با دیگری نیستند. حتا برای خودت به وصف درنمی‌آیند. مثل یک لشکر بی‌امان یکهو از راه می‌رسند. نشانی‌شان فقط این است که می‌بینی یک حجم سیل‌آسا همه‌ی فضای گلویت را پر کرده و تمام سرحداتت زیر فشار این امواجند. کیش و ماتت می‌کنند. مثل یک هجمه‌ی سهمگین و بی‌خبر. درست به مرکز قلمروات.

دخترهای محله‌ی ما معمولا دوست‌پسرها یا فیانسه‌های بانمکی دارند. از آن‌ ژانر کم‌یاب که می‌آیند جلوی در خانه منتظر و لیدی جوان که آمد بلند می‌شوند در ماشین را برایش باز می‌کنند و بعد که لیدی نشست در را برایش می‌بندند. من این تصویر را طی این سال‌ها نسبتا به کرات و فقط در کوچه‌های اطراف خانه‌مان دیده‌ام.‌ ظاهرا و به گواهی برخی شواهد این مدل رفتارها در مردان جوان غرب هم دیگر دِمُده است و اُلد فشند به حساب می‌آید. مثلا شاید چون به طور ضمنی تداعی‌کننده نوعی ضعف برای جنس مونث است و بنابراین منافی با تساوی دو جنس یا شاید چون لوس است و وقت تلف‌کنی یا چون تکنولوژی هر روز تنبلترمان کرده است. خیلی در پی تحلیل و ارزیابی‌ نیستم ولی به لحاظ حسی و به عنوان یک مونث، که معمولا اجازه نداده‌ام مذکرها از موضع سلطه با من برخورد کنند، خیلی این حرکت را می‌پسندم و هر بار چنین موقعیتی می‌بینم اول به مقدار معتنابهی غش و ضعف می‌روم و بعد درخواست از رحمان الدنیا و الاخره که جنتلمن مزبور عینا همین حرکت را برایم انجام دهد، گیرم با کمی شرم که تنیده در تاروپود جانش است.

امیدوارم از این جهت بخت و اقبالم به هم‌محله‌ای‌ها رفته باشد.

عالیجناب پو که زین پس ممکن است وی را به اختصار عالیپو بخوانم در تحلیلی از من فرمودند "تو آنتیکی".

سعی‌ می‌کنم با شنیدن "آنتیک" یاد "عتیقه" نیفتم و به اصطلاح امروزی‌ها با "انرژی مثبت" به استقبال این گزاره بروم، چنان‌که گوینده‌اش اصرار دارد. 

بعد اضافه می‌فرمایند که "جنس آنتیک مشتری خاص داره".

دُنی می‌گوید هر شهری که در ایران رفته احساس خانه کرده. می‌گوید مشهد و اصفهان و شیراز و تهران با هم متفاوت بوده‌اند ولی با وجود تفاوت‌ها همه جا احساس آشنایی کرده است. من یاد ورودم به دمشق می‌افتم و آن احساس خیلی خیلی عجیب که انگار به خانه‌ام برگشته‌ بودم. چقدر چنین احساسی باورنکردنی ولی آشناست. دُنی یک نقاش میانسال فرانسوی است که گرچه برای اولین بار به ایران سفر کرده ولی چند سال گذشته را به خواندن عطار و حافظ و سهروردی و یادگرفتن نقاشی مینیاتور گذرانده است. از همه بیشتر تحت تاثیر نجم‌الدین کبری قرار گرفته است. آدم غریبی به نظر می‌رسد. کریستف می‌گوید در آن برنامه‌ی محله‌ی یونانی‌های استانبول دُنی هم بوده است ولی نه من و نه دُنی هیچ‌کدام همدیگر را به یاد نمی‌آوریم. چند دقیقه‌ای با کریستف حرف می‌زنم و قرار می‌گذارم که هفته‌ی بعد ببینمش. دّنی فقط دو روز دیگر اینجاست. یک رونوشت از مینیاتوری که کشیده را هدیه می‌دهد، اطلاعات تماس جابجا می‌کنیم و من از جمع عذرخواهی و خداحافظی می‌کنم. تحمل هر جمعی برایم خیلی سخت است.

مرگ بر اون دانشی که به آدم تکبر بده

نجس‌ترین نجاسات تکبره


آقای امجد | چند شب پیش


اگر روزی روزگاری یک همای فیلتردار در مسیر زندگیتان قرار گرفت، خدا از سر تقصیرات همه از جمله من بگذرد، ولی در کشیدنش یک لحظه هم درنگ نکنید. حتا اگر شما هم مثل من ادیکتد به این داستان‌ها نیستید و ممکن است سه چهار ماه بگذرد و فقط یک بار هوس دود کنید. همای فیلتردار، حتا اگر چهل سال گوشه‌ی یک خانه‌ی قدیمی سکوت خورده باشد، با همه تجارب قبلی در مواجهه با پدیده‌ی دخان متفاوت است. به کلی متفاوت است. 

مثلا برگردم و به جناب مدیرعامل که با همه‌ی فهمیدگی‌اش اساسا در جهانی موازی با جهان من زیست می‌کند بگویم امروز صبح ارتباط با جهان دشوارتر از همیشه بود.. شدنی نبود.. این شد که نتوانستم ساعت هشت شرکت باشم؟ و این اتفاق نه یک بار که به کرات رخ دهد.

وقتی سالی هم‌خانه اردنی می‌گیرد، از مهد زبان می‌آموزد، برایم موسیقی عربی می‌فرستد و به جای روال معمول ایرانی‌ها در معاشرت با هم‌دیگر با رفقای فلسطینی مهد آمد و شد دارد. وقتی من با سروکله زدن با نازنینی‌های زبان فرانسه دست و پنجه‌ام را صفا می‌دهم، خودم را با Avec le Temps دالیدا خفه می‌کنم و اتمسفر و استیل فرانسوی مَ پخوف‌ نغمه می‌تواند خوش‌خوشان به خانه برم گرداندم، یعنی ما رو به سوی هم داریم. یعنی شب سالی روز من نیست، و روزش شب من، نه. یعنی بین ما نه سه قاره و نیم و چند اقیانوس بی‌انتها، که فقط تار مویی جدایی افتاده است.

حدود بیست سالی ندیده بودمش. امروز در پیاده رو خیابان شریعتی از کنار هم رد شدیم. شاید اتفاقی نگاهمان به هم خورد. سرعتمان را کم کردیم و با آن‌که میومیو به چشمم بود که یک عینک نسبتا بزرگ آفتابی است، زد عزیز گفت حنه..؟ و من گفتم زدِ عزیز..؟ و بعد در آغوش هم بودیم. یعنی یک ثانیه زد عزیز دستش را آمد که جلو بیاورد. من اعتنا نکردم و بغلش کردم. بعد دو سه جمله معمولی و خداحافظی، چون از قضا هردومان دیرمان شده بود. همه چیز خیلی عجیب و هم‌زمان خیلی عادی بود. هیچ جیغ جیغی مبادله نشد و هیچ گزاره متافیزیکی خرج قصه نشد. ولی انگار هم‌زمان حس می‌کردیم که این اتفاق، خیلی هم اتفاقی نیست.

حنه من یه روز میام ازین فرودگاه لعنتی شهرمون برت میدارم ... گاهی فکر میکنم به مهد بگم اون روز رانندگی کنه چون اون روز مثل علی نصیریان تو بوی پیراهن یوسف احتمالا قدرت رانندگی رو نزدیک فرودگاه از دست بدم ... بعد دیگه نمیذارم برگردی ... اینو جدی میگم ... هر روز با ایمان برا اون لحظه دعا میکنم و برام مثل روز روشنه که میای.

 

سالی | بیست و هشتم اوت

یخچال به مثابه ماوی، به مثابه پناهگاه. یخچال یک بار دیگر به نقش تاریخی‌اش در زندگی من برگشته است. سنگینم و باز و باز می‌خورم. دکمه احساس سیری و اساسا دکمه پاز خوردنم از کار افتاده است. خوراکی‌ها طعم همیشگیشان را از دست داده‌اند، ولی نمی‌توانم دست از خوردنشان بردارم. در عرض دو هفته سه کیلوی ناقابل به خودم الحاق کرده‌ام و البته چندان باکیم نیست. بخشی از ذهنم دچار این خطاست که خوردن چاله‌ها را پر می‌کند. سعی‌ام در اصلاحش بی‌فایده است. زورم ناچیز است. شاید هم که اصلا من اشتباه کنم. شاید لازم است وقتی جان سنگین است، جسم هم سنگین باشد. مگر لذتی بالاتر از یگانگی در عالم امکان وجود دارد؟

عصر بی‌حوصله‌ام. حوصله خودم را ندارم و حوصله دیگران را اصلا ندارم. می‌گویم بروم چرخی بین پارچه‌ها بزنم شاید حال و هوا کمی جابجا شود. تقاطع مصطفی خمینی و مولوی پیاده می‌شوم. خیابان کمی عجیب به نظر می‌رسد، انگار شلوغ‌تر از قبل‌هاست و فضا کمی سنگین. خودم را به پیاده روی جنوبی که خلوت‌تر است می‌رسانم و می‌پیچم داخل عبداللهی. چند نفر اول را که می‌بینم فکر می‌کنم اتفاقی اینجا نشسته‌اند. جلوتر می‌روم و صحنه به کرات تکرار می‌شود. گّله به گله نشسته‌اند در جمع‌های دو نفره، سه نفره و چهار نفره، شیشه می‌کشند و چای می‌نوشند. کل بار و بنه شان یک جعبه یا چند پاکت است که کنارشان در پیاده‌رو قرار دارد. بهت حق مطلب را ادا نمی‌کند. مثل آدم‌هایی‌ام که بعد از بیست سال به ایران برگشته‌اند.

پارچه تراپی ظاهرا قسمت نیست که امروز کار کند. دو سالی است که این حوالی نیامده‌ام. پارچه‌هایی که ویولتا از لوزان آورده، پارچه‌هایی که خودم از چابهار و قشم گرفته‌ام و پارچه‌های هدیه‌ از این طرف و آن طرف کفایتم کرده‌اند. داخل پاساژ می‌شوم. راه می‌روم و از جلوی پارچه‌ها عبور می‌کنم، چیزی به چشمم نمی‌آید. یک مغازه آشنا می‌بینم. سلام می‌کنم و به مودبانه‌ترین طریق ممکن می‌پرسم وات ئه فاکین هِل ایز گویین هی‌یر؟

انگار خیلی اتفاق جدیدی نیست و این بنده‌های خدا چند وقت پیش از پارک هرندی تارانده شده‌اند و حالا در خیابان‌های اطراف، از جمله این خیابان در به در شده‌اند. یاد دروازه غار زنده می‌شود و آن سال‌های به چشمم دور، سرسختی خانواده‌ در مخالفت با چهارشنبه‌های ما و غد بودن‌های من و رزا. یاد بچه‌ها، بهرام و شعرهایش، حسین و چشم‌های همیشه خندانش، مجید، خانم قلی‌پور، یاد همه بچه‌ها.. یاد آن محله که سرتاسرش پر بود از این قاب‌ها.

هیچ وقت دوست ندارم به هیچ دوره‌ای از زندگیم برگردم ولی گاهی خیلی دلم برای خودم تنگ می‌شود.

حوصله ندارم که کسی بخواندم. دوست دارم در خلاء این حرف‌ها را بنویسم و این کلمات جایی در همان خلاء معلق بمانند. از طرفی دلم نمی‌آید قید این تاریخ دوساله را بزنم. فکر کردم اگر آدرس اینجا را عوض کنم، به هر دو خواسته‌ام می‌رسم. ولی ظاهرا ساختار "بیان" کاری به تغییر آدرس ندارد و مطالب جدید را با آدرس جدید به استحضار خوانندگان می‌رساند. نمی‌دانم باید چه کنم. همان داستان یک دل و دو دلبر همیشگی. نابودگر درون می‌گوید دکمه حذف سایت را بزن و خلاص. دستم نمی‌رود.

جرویس پندلتون با آن سبکی سرخوشانه و لطافت جانانه، آن دقت فوق‌العاده در دریافت جهان، آن خودساختگی و فردیت تمام عیار، آن جنتلمنی بالفطره و البته آن شنونده بودن بی‌نظیرش، هنوز برایم یکی از جذاب‌ترین پارتنرهای بالقوه دنیاست، اگر نگویم جذاب‌ترینشان. و خب این بار کمی هم مرا یاد تو می‌اندازد دن کارل. با همان لگ‌های لانگ، آن خروار جنتلمنی، آن بی‌خیالی و باخیالی توامان و البته آن همه شنوا بودن. گرچه به گمانم تو حتا از ددی هم شنونده بهتری بودی. آدم می‌توانست تا ته دنیا با تو حرف بزند و مطمئن باشد که تو تک تک کلماتش را با گوش جان شنیده‌ای و سراپاگوش مشتاق بیشتر شنیدنی.

رزومه‌ام را برای مریمانا می‌فرستم. گرچه مریمانا معتقد است روحیات و احوال من به فضای آنجا که کار می‌کند نمی‌خورد و خودم هم همین اعتقاد را، منتها نه فقط در خصوص آنجا که درخصوص اکثر فضاهای کاری، دارم. فرد مزبوری در مجموعه‌شان دنبال تخصصی مشابه من است و من هم البته به دلیل حضور فرد مزبور دیگری، بدم نمی‌آید که مدتی آنجا باشم. فرد مزبور اول بعد از اینکه می‌بیند یک دانشکده درس خوانده‌ایم، دست‌به‌کار پیدا کردنم در شبکه‌های اجتماعی می‌شود که ببیند احیانا می‌شناسدم یا نه، شاید هم که از باب کنجکاوی یا فضولی یا هرچه. به هر حال از آن‌جا که راه رضای خدا هیچ وقت اهل این داستان‌ها نبوده‌ام، فرد مزبور پیاپی به در بسته می‌خورد. برای جبران ناکامی یا لابد برای نشان دادن شکست‌ناپذیری‌اش، سراغ ایمیلم می‌رود. نتیجه کمی تا قسمتی مضحک از آب در می‌آید. تنها چیزی که پیدا می‌کند اینست: برگزیده جشنواره مد و لباس فجر چند دوره پیش. البته باز هم اطلاعاتی از من نیست، جز عکس کارم تن مدل جشنواره. طرف که دیگر این همه تناقض را نمی‌توانسته در خودش هضم کند، صدایش در می‌آید که این دوست شما مهندس است؟ فلسفه خوانده؟ یا فشن دیزاینر است؟ مریمانا که حتما در دلش به این می‌خندیده که اگر فرد مزبور از بین سطور رزومه خبر داشت می‌خواست سرش را به کدام دیوار بکوبد، با آن آرامش اصیل، لبخند شیرازی ماهش را به سمت طرف نشانه می‌گیرد و می‌گوید: از پس کار شما بر می‌آید.

مریمانا می‌گوید خبر نداشته که من لباس‌هایم را در جشنواره‌ای شرکت داده‌ باشم. من می‌گویم خودم هم خبر نداشته‌ام که کارهای آن جشنواره اصلا روی اینترنت باشد و از آن بالاتر از جستجوی ایمیلم چنین چیزی درآید. 

باید ایمیل دیگری را جایگزین آن ایمیل رزومه کنم. و باید از مریمانا بنویسم، کهنه رفیقم.

سال مبهم و تار پیش دانشگاهی | روزهای حباب‌طور سرگیجه‌وار پادرهوا | مدرسه‌ای که می‌خواست بهترین آموزشگاه خصوصی دخترانه تهران باشد | و بود | و لاغیر نبود | نمی‌دانم | چه کیفیتی بود در شما | ولی می‌دانم | روزهای کلاس شما | مزه‌ی یک ته‌رنگ زرد خاکستری خوب داشت | گرم بود | زنده بود | آدم قرار می‌گرفت سر جایش | نمی‌دانم چه طور | نگاه شما که به سقف دوخته می‌شد | زمان را نگه می‌داشت | سقف را می‌شکافت | بالای سرمان یک تکه ابر می‌آورد | و انگار | پاره‌ای از رویاهای به تبعید رفته در سیاه‌چاله‌ها را | برای ثانیه‌هایی | به جهان باز می‌گرداند.

فقط گلنار می‌تواند با جسارت تمام و مهربانی تام ابتدای یک نامه اداری بنویسد خانم مهندس میرا جان،

بی‌نظیر است این دختر.

زندگی بارها به من نشان داده که باید از همه‌ی مرزها و پنهان‌ترین داوری‌ها درباره‌ی آدم‌ها عبور کرد. آخرین بارش سه شب قبل بود. فریدون، خواننده پاپ، به برنامه‌ای تلویزیونی آمده بود. جز یکی دو آهنگ معروفش که حدود ده سال پیش شنیده بودم، نسبتی نداشتیم. سبک و سیاق حرف زدن و پوشیدنش همان بود که می‌شد حدس زد. نه که بگویم خوب یا بد، بالا یا پایین، مدل خودش. مدلی که معمولا من از کنارش می‌گذرم و نمی‌ایستم، قلابم گیر نمی‌کند. ارتباط برقرار نمی‌کنم. آن بار ولی ایستادم، یعنی نشستم. تماشا کردم و درگیر شدم و حالا اینجا غم تازه‌ای است که جوانه‌اش آن شب در دلم کاشته شد. برنامه بنا بود به اصطلاح شاد باشد و تولد هم گرفته بودند و لبخند و فشفشه و شمع و گل و پروانه، ولی فوج اندوه و غصه بود که از کلمات و صدا و چشم‌های خواننده به سمت من جاری می‌شد. از هجرت‌هایش که گفت و غربت‌ها که نگفت، از عشق‌های بی‌فرجام که گفت و تلخکامی‌ها که نگفت، از مادرش و عشق مادری که ‌گفت و تنهایی‌ که نگفت، نمی‌دانم چطور، ولی پلی ساخته شد به سفر زندگی‌اش، گرچه قبلش فکرش را نمی‌کردم. رومن رولان یکی از پیامبران دوران نوجوانی من جایی در کتاب عزیز جانِ شیفته می‌گفت: "نه، بی هیچ چیز نیست که ما به سان خوشه انگور پاره پاره و لگدمال و درهم کوبیده شدیم! و حتی اگر این به هیچ باشد، آیا شراب بودن هیچ چیز نیست؟ آن نیرویی که می‌نوشدمان، بی ما چه خواهد بود؟ چه عظمت ترس آوری!.."

وقتی آن لحظه‌ی جادویی اتصال رخ می‌دهد، می‌بینی که حتا فریدون هم دور نیست. اصلا فاصله‌ای در کار نبوده از اولش.