اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

قرار بود که بیایم لبنان، ازدواج کنم و یک گوشه خلوت و بی صدا بچه‌هایم را بزرگ کنم. قرار بود تا دو سه سالی کسی دیدنم نیاید و وقتی بچه ها از آب و گل درامدند از من با هیبت جدیدم پرده برداری شود. قرار بود که اینجا بیایم و عاشق شوم. حالا البته قرار که چه عرض کنم، خوابم را دیده بودند که آن‌جا یار و دل‌دار دار می‌شوم. قرار که نه اما به دلشان افتاده بود که ریشه می‌دوانم و مستقر می‌شوم، از رویای باد شدن دست برمی‌دارم و درختی می‌شوم در کنار یک دو سه درخت دیگر در حاشیه یک تپه خاموش. و خب می‌توانست قرار باشد قراریافتن را بچشم و ببینم دنیا از یک قاب مستقر و غیرپادرهوا چه حال و هوایی دارد.

اما کسی خواب ندیده بود که مادربزرگ‌های اینجا این‌طور بی‌مهابا قاپ دلم را بدزدند. من گرم‌ترین و بازترین و لبالب مهر و محبت‌ترین آغوش‌های دنیا را در آغوش این دوست‌داشتنی‌های دلربای تا بن استخوان مادر چشیدم. عمیق‌ترین شعورها، زیباترین لبخندها و درخشان‌ترین چشم‌های جهان را نزد اینان ملاقات کردم. زیباترین تصاویر سیده مریم را نه در قاب‌های روی دیوار خانه‌‌ها که در خانه دل‌هایشان پیدا کردم. این‌ها کاری با من کردند که ترس همیشگی‌ من از پیری‌م در قالب یک پیرزن غرغروی بداخلاق ترک بخورد و یواشکی به خدا بگویم اگر خدای نکرده به پیری رسیدم لطفا شبیه یکی از این دلبرکان نازنین باشم.

کسی نگفته بود قرار است من این همه بین آن کوره‌راه‌ها، بین آن دهکده‌های تودرتو، بین آن کوه‌ها و تپه‌ها و دره‌ها و آن جاده‌های پیچ در پیچ در تردد باشم. قرار نبود این‌قدر خو بگیرم به این مناظر. قرار نبود این همه کلیسا و مسجد نقلی کنار هم باشند. قرار نبود هربار که گوشه یکی از این جاده‌ها قدم می زنم اگر ماشینی از کنارم رد شد توقف کند و بپرسد که مسیرم کجاست و بخواهد که برساندم. قرار نبود که وقتی جاده‌ای به دهکده‌ای می رسد و من از میان دهکده عبور می‌کنم هر بنی بشری که سرراهم می‌بینم، نشسته یا ایستاده، پیر یا جوان، بن‌ژور بگوید. قرار نبود این همه در خانه‌ها و دل‌ها به رویم باز باشد.

به دل هیچ‌کس نیفتاده بود یک سکوت اثیری هر روز صبح و عصر سرتاپای وجودم را پر می‌کند. صدها درخت انجیر و زیتون پر راز و رمز، متواضعانه و باوقار دوره‌ام می‌کنند و ابدیت می‌پراکنند. ابرهای همیشه خاکستری نه ماهه باردار و با این همه، ناتوان از باریدن، هر غروب سایه سارم می‌شوند. این همه افطار مهمان اهالی دهکده‌ها می‌شوم و به احترام پیرها روزه‌ام را چند دقیقه زودتر، به سنت‌شان، باز می‌کنم و دلم روشن است که خدا بیشتر از همیشه میزبان این میهمانی است. شب‌هایم با ساعت‌ها سکوت و موسیقی خوب و کلمات مقدس و چند شمع روی یک بام در کنار چند انسان خوب سرشار از آسمان می‌شوند.

چه خبر داشتم که یک فوج مادربزرگ ماه لبنانی می‌توانند این‌طور بی‌رحمانه دل و دین من را با هم ببرند. چه می‌دانستم که جانم در خاطره جاده‌هایی که از یک تپه و دهکده به تپه و دهکده بعدی می‌رسید و این همه تصویر زیبا، باز، بی‌قرار و پادرهوا خواهد ماند. چه می‌دانستم آسمان تابستانی تنگ غروب بقرزلا همیشه پر از ابرهای گرفته باشد و محض رضای خدا حتا یک بار هم نبارد. چه می‌دانستم طعم انجیرها تا بن کامم نفوذ می‌کنند. قرار نبود این همه از سکوت اینجا پرشوم. قرار نبود احساس تعلق کنم. به قدر کافی و بیشتر از کافی پر و بالم با تعلقات بسته بود. اصلا قرار نبود. والله که قرار نبود.

صدای حمیرا را خیلی‌کم شنیده‌ام ولی آن‌ دو سه آهنگی که شنیدم برای من جیغ‌جیغی تمام‌عیار، سوهان گوش و روح و مصداقی بارز از بروز یک زنانگی غیرطبیعی و نمایشی و غیرقابل تحمل بود. شگفتی وقتی رخ می‌دهد که این آهنگ "من طالب وصلت نبودم"ش برایم مقبول می‌افتد. چه اتفاقی می‌افتد که صدایش اینجا انگار این همه از دلش درآمده است و این‌قدر دل را می‌سوزاند؟ به گوش من در این صدا یک شکوه‌ی صادقانه در حال رخ دادن است.. حس خواننده با حس شعر و موسیقی همراه و هماهنگ است.. نمی‌خواهد جلو بزند.. پا از نمایش انگار پس کشیده.. شاید در مقطع خواندنش آزرده‌تر از آن بوده که حس نمایشی جای جولان بیابد.. نمی‌دانم، هرچه هست برای من کار می‌کند. گفتم مگر جویم تو را در خلوت دل.. دنبال دل افتاده‌ام منزل به منزل..

 

Be Donbale Del

Homeyra

Ali Tajvidi

1966

گاهی فکر می‌کنم حتما کسی هست که گوشه افغانستانی پاکستانی یا هر جای دیگری به حیات طیبه‌ای روزگار می‌گذراند. کسی که روشن و مهربان و فهمیده است و در سرنوشتش نوشته‌اند که یک روز وارد زندگیم شود. گاهی مطمئنم که خدا کاری به بد بودن من ندارد و یکی از آن خوب‌هایش را برای من کنار گذاشته است. که پشت و پناهم باشد. که یارش شوم. نمی‌دانم مقدر کرده این همراهی چقدر طول بکشد. اما یقین دارم کیفیتی خواهد داشت که همه چیز را جبران خواهد کرد. لحظات نادری هست که ایمان دارم فقط باید صبر اقامه کنم. به وقتش عزیز‌ترین موهبتش را برایم می‌فرستد.

یک نفر در خیابان می‌خندد.. کمی شبیه به خنده‌های تو.. چشم از صورتش برنمی‌دارم.. تا دور شود.. در این سه سال و نیم که نیستی این اولین خنده‌ای است که شبیه به خنده توست.. چند سال دیگر باید بگذرد تا من خنده شبیه دیگری ببینم.. چند سال تا خود خنده تو.. چقدر تا معجزه تو.. نمی‌دانم.

هیچ‌کس جای دیگری را پر نمی‌کند. جای خالی آدم‌ها با هم قابل مقایسه نیست. هر کسی جور بودنش جوری است. ساراکو و مریمانا هستند. ماهی دو ماهی یک بار می‌بینیم هم را. ادی و نیک هستند. دو ماهی سه ماهی چهار ماهی یک بار می‌بینیم هم را. رزا و ام‌سلما و ماه‌بو هستند. سه چهار ماهی یک تلفن می‌زنیم به هم. اصلا تا بوده کمیت معاشرت‌های من زیاد نبوده. با این‌حال سالی که به زندگیم وارد شد، بگویم مثل یک نسیم، نه، بگویم مثل یک پروانه، نه. در عین لطافت و سبکی حضور قدرتمندی داشت، مثل یک بندرگاه بود سالی. خیلی‌ وقت‌ها پنج روز از هفت روز هم را می‌دیدیم. برای من، که در عین فوبیای غرق شدن، هیچ چیز مثل آب دریا، وقتی هنوز پایم روی زمین سفت است، حالم را خوب نمی‌کند، لنگر انداختن کنار این بندر لذتی بود که تکراری نمی‌شد. گشایشی داشت که تمامی نداشت. وقتی می‌گفتم با سالی‌ام. ام‌حنه با تعجب سکوت می‌کرد یا با تعجب می‌پرسید "مگه شما دو تا دیروز با هم نبودید؟" و لابد در دلش ادامه می‌داد و پریروز و پس‌پریروز. آن سمت هم آن‌قدر اسم مرا شنیده بودند که یقین کرده بودند اسم مستعار دوست‌پسر سالی حنه است و مصر که از این مرد جوان پرده‌برداری شود. گاهی او می‌آمد این طرفی. گاهی من می‌رفتم آن طرفی. گاهی با هم می‌رفتیم یک طرف دیگری. من با هیچ دوست و فامیلی در زندگی این همه وقت نگذارندم که با سالی در آن چند سال، البته به استثنای چند ماه‌ آخر، گذراندم. عجیب که حالمان از این همه با هم بودن بد نمی‌شد. پیش می‌آمد آن وسط‌ها یکهو برای یکی دو سه هفته یکیمان غیبش بزند یا جفتمان. این نیاز به خلاء در هر دوی ما بود. اما از غار که در می‌آمدیم باز همان آش می‌شد. دنیاست دیگر. آدم است دیگر. فرصت‌ها ناغافل می‌آیند و ناغافل‌تر می‌روند، مثل ابرها. گاهی مدتی می‌مانند. گاهی سریع می‌دوند. گویا در کتاب ما دو نفر آن چند سال رفاقت را نوشته بودند. ننه من غریبم در آورم که چرا تمام شد؟ نه. فقط نگاه می‌کنم سمتش و می‌گویم ان الحمد و النعمة لک.