اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۳۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

چندان اهل شعر نیستم. ولی گاهی. محمود درویش با کلماتش. به زبانی که ظاهرا زبان مادری‌م نیست. چیزی را جابجا می‌کند در من. که من از بودنش بی‌خبر بوده‌ام. یا غافل. یا اگر به بودنش واقف بوده‌ام. جور ِبودنش را آن گونه درک نکرده‌ام. یا کلمه‌ای برایش نداشته‌ام. یکی از شعرهایش که خیلی دوست دارم همین شعر "لدینی... لدینی لاعرف" است. لدینی یعنی مرا به دنیا آور یا متولدم کن. از ریشه ولد فعل امر مونث مفرد مخاطب )لدی( به اضافه ضمیر متصل ی و نون اتصال. لدینی... لدینی لاعرف، مرا به دنیا بیاور.. مرا به دنیا بیاور تا بفهمم.

 

لدینی... لدینی لاعرف فی ارض اموت و فی ای ارض سابعث حیا

مرا به دنیا بیاور... مرا به دنیا بیاور تا بدانم در کدام زمین می‌میرم و در کدام زمین به رستاخیز زنده خواهم شد

سلامٌ علیک و أنت تعدّین نار الصّباح، سلامٌ علیک... سلامٌ علیک

سلام بر تو که آتش صبحدمان را بر می‌افروزی، سلام بر تو... سلام بر تو

أما آن لی أن أقدّم بعض الهدایا إلیک: أما آن لی أن أعود إلیک؟

آیا وقت آن نرسیده تا هدیه‌ای چند نثارت کنم؟ آیا وقت آن نرسیده تا به سوی تو برگردم؟

أَما زال شعرِکِ أَطول من عُمرنَا ومن شجر الغیمٍ وهو یمدّ السماء إلیک لیحیا؟

آیا گیسوانت بلندتر از عمر ما نیست؟ و بلندتر از درخت ابر؟ که آسمان را به سوی تو می‌کشد تا زنده شود

لدینی لأشرب منک حلیب البلاد، وأبقى صبیاً على ساعدیک وأبقى صبیاً إلى أبد الآبدین

مرا به دنیا بیاور تا شیر ِسرزمین‌ها را از تو بنوشم، و بر بازوانت کودک بمانم و کودک بمانم تا همیشه‌ی همیشه‌ها

رأیت کثیراً یا أمی رأیت. لدینی لأبقى على راحتیک

بسیار دیده‌ام ای مادر من بسیار دیده‌ام. مرا به دنیا بیاور تا بر کف دستانت بمانم

أما زِلتِ حین تحبیننی تنشدین وتبکین من أَجل لاشیء

آیا هم چنان وقتی به من مهر می‌ورزی، می‌خوانی و بی بهانه گریه سر می‌دهی؟

أَمّی! أَضعتُ یدیّ على خصر امرأة من سَرَابٍ. أَعانقُ رملاً أعانق ظلاً. فهل أَستطیعُ الرجُوع إلیکِ/ إلیّا؟

مادرم دستانم را بر کمرگاه زنی از سراب گم کردم، رمل را در آغوش گرفتم، سایه را در آغوش گرفتم. اینک آیا می‌توانم برگردم به سوی تو/ به سوی خود؟

لامّک امّ، لتین الحدیقة غیم. فلاتترکینی وحیدا شریدا، ارید یدیک لاحمل قلبی

مادرت مادری دارد، انجیرِ باغ ابری دارد. پس مرا تنها و سرگردان رها مکن، دو دستت را می‌خواهم تا قلبم را ببَرم.

أَحنّ إلى خُبزِ صوتِکِ أمّی! أَحنّ إلى کُل شیء. أحن إلَیّ .. أحنّ إلیکِ

مشتاقم به نان صدای تو مادر! مشتاقم به همه چیز. مشتاقم به خویش.. مشتاقم به تو

 

شعر مربوط به دیوان "ورد اقل" محمود درویش است، فارسی آن از کتاب "من یوسفم پدر" به ترجمه عبدالرضا رضائی‌نیا آورده شده و مارسل خلیفه، موسیقیدان لبنانی و صاحب یکی از شریف‌ترین و عزیزترین صداهای جهان، ملودی بخش‌های عمده‌ای از این کلمات را به شیوه خودش این‌طور آشکار کرده..

 

Peace Be with You

Salamon Alaiki

Marcel Khalife

1989

صبحانه یعنی صبحانه‌ای که گرندمافا برایت آماده کند. روز یعنی روزی که با گرندمافا شروع شود.

السلام علیک یا اباعبدالله

با سلام

با توجه به آلودگی هوای تهران در این ایام و جهت تردد کمتر در سطح شهر برنامه‌های عزاداری دهه آخر صفر حضرت آیت الله امجد در تهران برگزار نمی‌گردد.

پشت کیسه‌های خریدم برای آلا و علی گم شده‌ام. گوشه‌ تاکسی. سرم تکیه‌داده به پاییز. به این فکر می‌کنم که من بچه‌ها را معمولا دوست دارم ولی آلا و علی برایم فرق می‌کنند. به این‌که جانم برایشان درمی‌آید این‌قدر که شیرینند. به ام‌آلا و این همه عاطفی بودنش. به این‌که وقتی نباشم لابد خیلی از غصه اذیت بشود. به گرندمافا فکر می‌کنم و این‌که چقدر دیدن پیرشدنش دلم را به درد می‌آورد. به این‌که نمی‎دانم عشق چیست. به تنها تجربه‌‌‌ شاید نزدیک به عشق که عمرش چهار روز پاییزی بود. به این‌که این چهار روز چه‌قدر کوتاه و چه‌قدر بلند بود. به این‌که گذشتن هزار و نود و پنج روز هم، رنگش را کم نکرده. دلم کنت نعنایی می‌خواهد. مکس ریکتر در گوشم است. اشک‌هایم دلم را می‌شویند.

f

Sleep

-Dream 2 -Entropy

Max Richter

2015

گلویم درد می‌کند. حرف زدن انرژی زیادی از من می‌برد. از جانم کم می‌شود. و تقریبا سه سالی است که گلویم هم درد می‌‌گیرد، کاملا فیزیکی. حدس می‌زنم از وقتی آواز را شروع کردم این گلودردهای بعد از حرف زدن شروع شد. نمی‌دانم. شاید هم ربطی به آواز نداشت وفقط توان حرف زدنم باز بیشتر تحلیل رفته است. اگر مخاطبم یک پیرمرد یک لاقبا باشد که کاملا مشخص است هدف کاری ندارد، اگر یک جوان دانشجو باشد، فرقی نمی‌کند. با خودم فکر می‌کنم شاید بازنشسته‌ای از خانه نشستن دلش گرفته و زده بیرون، شاید جوانی به امید پیدا کردن کار آمده اینجا. می‌خواهم با همه با انرژی مواجه شوم و حرف بزنم و این آسان نیست. خسته‌ام می‌کند. یاد حرف ادی می‌افتم. یک بار با ادی و همایون لانه بودیم. چند دقیقه‌ای حرف زدم و بعد احساس کردم جانی در بدنم نمانده. بچه‌ها فهمیدند. ادی گفت برای اینست که از ته جانت و ته وجودت حرف می‌زنی. هرکس دیگری هم باشد، تمام می‌شود.

 فکر می‌کنم چرا بچه‌ها این‌جور برنامه‌ها نمی‌آیند که یک پسر دوازده ساله روبرویم می‌ایستد. شبیه "نور" است، شاگردم در بقرزلا و البته واقعا شبیه نور. دست یک جوان سندرم دانی هم‌قد و قامت خودش در دستش. خجالت بر چهره‌اش. می‌پرسد چیزی برای توضیح به ما دارید. به زیباترین و شرم‌گینانه‌ترین نحوی که بشود این سوال را پرسید. در دلم یک دسته پرستو به پرواز درمی‌آیند. تا جایی که بتوانم ایده اصلی و منطق کار دستگاه را برایشان توضیح می‌دهم. به کمک دستم و اشیاء اطرافم و هر چیزی که کمک کند. دستگاه را که از صبح روشن نشده برایشان روشن می‌کنم و صدا و حباب‌های عمق آب ذوق‌زده‌شان می‌کند. می‌پرسم عربی حرف می‌زنید؟ سر تکان می‌دهد. یعنی بله. به عربی می‌گویم که پس عربی حرف بزنیم. البته اینجا می‌گویند لهجه من با شما فرق دارد. متوجه زبانم می‌شوید؟ صورتش سرخ می‌شود و به فارسی می‌گوید می‌فهمم ولی نمی‌توانم جواب بدهم، چون شما زبانت با ما فرق دارد.

دلم می‌خواهد همان وسط چهارزانو بنشینم و غم و خوشی‌ای که هم‌زمان پیچیده در دلم را با های‌‌های‌هایم به هستی برگردانم. به جایش اما آرام برمی‌گردم سر جایم چون می‌بینم یک ردیف آدم ایستاده‌اند به نظاره. از مامور حراست سالن و بازدیدکنندگان تصادفی تا غرفه‌های اطراف. این‌که گفته بودم من آدم نمایشگاه و این‌طور داستان‌ها نیستم، برای این بود که خودم را کمی می‌شناختم. از توان و ظرفیتم قدری خبر داشتم. کسی نظر من را نخواسته بود. فقط پرسیده بودند که فلان روز دانشگاه نمی‌روی و صبح بعدش بلیط‌ها روی میزم بودند. آلیا گفته بود به نظرم مهندس دیده چند وقتی است سفر نرفته‌اید. خودش راسا دست به کار شده. جوانی می‌آید. کمی مکث می‌کند. بعد می‌پرسد دعوت به همکاری هم دارید؟ تیر خلاص را هم او می‌زند. خیلی، خیلی محجوب است.

مردم مرا می‌کشند. بدهایش یک‌جور. خوب‌هایش یک‌جور.

بعد از ده روز پیاپی و با وجود کم‌خوابی، اینجا در اهواز خبری از سردردم نیست.

می‌پرسم"کی برگشتته؟". یک مکث چند ثانیه‌ای دوطرفه بینمان. اصلاح می‌کنم"منظورم رفتته." باز کمی مکث و این بار هر دو بلند می‌خندیم و با خنده از چشم‌هایم دو رود باریک روی صورتم جاری می‌شود. مبداهامان این‌طور جابجا شده؟ دست‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم که قضیه را جمع کنم و صدایم عوض نشود. همه این ماه‌ها ویولتا را جز به ندرت و جز در میان جمع چهار نفره‌ با مریمانا و ساراکو ندیده‌ام و این بار آخری چند دقیقه‌ای که ما زودتر از آن دو تا رسیدیم رسما معذب بودم. چند بار کمی هم که مثل امروز تلفنی صحبت کرده‌ایم بی‌صدا اشکم درآمده است. یادم می‌آید یک زمانی به خودش گفته بودم که اگر روزی رفاقت من با تو و سالی شکست بخورد. این شکست برای من به منزله از دست دادن یک یا دو رفیق نیست، به معنی شکست کل پروژه‌ی رفاقت در زندگی من است. ماه‌های خیلی سختی است. خداوند به هزار جلوه و گاهی دردناک‌ترین جلوه‌ها به آدم نشان می‌دهد که هیچ، که هیچ ندارد.

This is the most American thing to ever happen in America.

So I just say 'Yes, sir. It is.'

این قدر روزا داشتم که قدر این روزا رو بدونم، با همه تلخیا و سنگینیاش.

خیلی نفسی حنه، دلم می‌خواست بغلت کنم ولی نمیدونم چرا اینکارو نکردم، شاید خجالت کشیدم، دفعه بعد جبران می‌کنم :*


ساراکو | یازدهم مهر

کارهایشان را نسبتا دوست دارم. به‌خاطر این حزنی که روان است در صداهایشان. به‌خاطر متن‌ها و انتخاب موسیقی‌ها. و به‌خاطر بی‌نام بودنشان. یاد سنتی آشنا می‌اندازندم. سنت جنون، یا عقلای مجانین، ادب فارسی. کاری که به عقل بر نیاید دیوانگی‌اش گره گشاید..

 

Payeez

Radio Chehrazi

از آن رنگ زرد کهن و حال خوب‌کن که به حلب پاشیده شده بود حرف می‌زنیم و آب یک در روز هفته و حال این روزهایش، از احتمال بالای مرگ در هر نقطه از شهر و پدر پزشکی که حاضر به ترک شهر نیست. از فادر پائولو و امام موسی و سرنوشت‌‌های مشابه. از فیروز و شجریان. از تفاوت حس‌‌وحال میةبالمیة و صددرصد. از مردم این‌جا و آن‌جا. می‌گوید تقریبا همه‌ چیز اینجا ظاهری دارد و باطنی، که با هم متفاوتند. موافقم. از این‌ همه تعارف ایرانی‌ها متحیر است، عزیزم و بفرمایید و قربانت‌ برم‌هایی که واقعی نیستند. می‌گویم تقبرنی؟! بلند می‌خندد و می‌پرسد از کجا این عربی کف خیابان را یاد گرفته‌ای؟ حتما خیلی بین مردم بوده‌ای. می‌گوید در این یک سال و نیمی که ایران است کسی را ندیده که به خوبی من عربی حرف بزند. ذوق می‌کنم و می‌پرسم عن‌جد؟!

دم رفتن قبل از دراز کردن دستش می‌پرسد با دست خداحافظی می‌کنی یا با قلب، و به قلبش اشاره می‎کند. از آدم‌های فهمیده خوشم می‌آید.

چهار سال پیش وقتی برای اولین بار با سفرنامه شام باباحبیب مواجه شدم، با آن‌که از پیش می‌دانستم که بابا خیلی اهل سیر و سفر بوده، به شدت غافلگیر شدم. انگار برای اولین بار داشتم با ریشه‌های بعضی جنون‌های خودم ملاقات می‌کردم و می‌دیدم آن‌که نادیده از دست داده‌ بودمش، خویشاوندترین خویشاوندم است. این دو خط را همان شب روی یک فایل نوت ذخیره کردم.

Just realized my grandpa traveled to Bayt al-Maqdis twice. Cannot understand and express what my "self" is feeling..

من در زندگی‌ام دو بار خواب سفر به فلسطین را دیده بودم و باباحبیب در زندگی‌اش دو بار به فلسطین سفر کرده بود. اصلا باورکردنی نبود. این‌که باباحبیب در خیابان‌های پررمز بیت‌المقدس قدم زده باشد و این‌که هیچ‌کس راجع به این موضوع این همه سال حتا کلمه‌ای حرف نزده باشد.

سالی آن وقت‌ها می‌گفت گاهی فکر می‌کنم نیازم به همراهی مذکرها در زندگیم فقط درحد چندساعت در ماه است، که یک خوش‌اخلاق بگو بخندی شلوغ در شهر بچرخاندم و یک دل سیر بخنداندم. چرت و پرت بگوییم و آب‌طالبی بخوریم و به قدر ساعاتی از همه چیز فاصله بگیرم. بعدش هم برود و پشت سرش را نگاه نکند.

امروز من هم، این چنین نیازی دارم. منتها دوست دارم طرف آدم آرام و کم‌حرفی باشد، رانندگی‌اش خوب باشد و ذائقه‌اش با موسیقی‌های من جور باشد. همین‌که کسی باشد که کنارش احساس امنیت داشته باشم و چند ساعتی در یک جاده خوب، مثلا آن جاده فرعی لواسان به تهران، جابجا کندم، مرا بس. ماشینش هم اگر شاسی بلند باشد که خوبتر از خوبتر است. 

حنه

یعنی می‌خوام بگم تو مپندار که خاموشی من، هست برهان فراموشی من.


هدا | سی و یکم اکتبر

همین حالا یادم آمد. یک بار فنجان سالی را خواندم. از خاک‌سپاری مغ‌افسر که برمی‌گشتیم، جایی در جاده ایستادیم. من و ویولتا و سالی بودیم. برای پراندن خواب قهوه خوردیم و من فنجان سالی را دیدم. کمی اصرار کرد که چه می‌بینی. گفتم هیچ. باور نکرد. حق داشت. گفتنی نبود. من هم حق داشتم. همان روز که با آن حال و روز خراب قهوه تیر خلاص را زد و ترتیبمان را داد و کار به بیمارستان کشید. همان روز که بی مغ‌افسر برگشتیم. چه روزها و شب‌هایی بود. بمیرم برای سالی.

جناب مدیرعامل از دقت، نکته‌سنجی و هوشمندی اینجانب تقدیر نموده، با حالت خنده می‌فرمایند تیم دونفره ایشان و بنده وزارت صنایع را به هم ریخته است و دور نباشد که بیت رهبری هم بخواهدمان. بعد اضافه می‌نمایند به هر حال خدا به هر کس توانایی‌هایی داده و مگر ما چند نفر مثل شما و مهندس اردوانی داریم؟ این کارها عبادت ماست و اساسا مهندس را چه به فلسفه خواندن؟ مگر این آخوندها که این همه فلسفه خواندند چه گلی به سر مملکت زدند؟ حالا خواندنش بالاخره عیبی ندارد ولی فلسفه‌ی مهندسین عمل است، عمل!

من لبخند می‌زنم.

نمی‌دانم از کی فنجان‌های قهوه ترک ام را برگردانم و شروع به خواندن کردم، آن آخرها که سالی هنوز بود یا بعدش. یادم نمی‌آید اولین فنجانی که برای کسی خواندم فنجان که بود. من در زندگی‌ام پیش هیچ فالگیر و پیشگویی نرفته بودم. در فرهنگی بزرگ شده بودم که اگر چیزی حتا شانه به خرافه می‌زد مغضوب علیهم بود و خرافاتی بالاترین ناسزا به شمار می‌رفت. چه شد که فنجان را اولین بار برگرداندم، نمی‌دانم. چه شد که تصاویر از زمینه فنجان بلند ‌شدند و چشمانم را پر ‌کردند، نمی‌دانم. چرا فنجان با من حرف می‌زد، هیچ نمی‌دانم. خیلی زود دوستانم، همین سه چهار دوست که گاه‌گاه می‌بینمشان، شدند مشوق و پیگیر فنجان خواندنم و قضیه شوخی‌شوخی جدی شد. مریمانا می‌گفت یک استعداد و قابلیت ویژه است که تو داری. ویولتا می‌گفت باور کن تو می‌توانی در زندگی‌ات از ده‌ راه عجیب و غریب پول درآوری، یکی‌اش همین فنجان خوانی. ادی می‌گفت لامصب، به شهودت ایمان دارم! این حرف‌ها را از کجای فنجان‌ها درمی‌آوری؟! و نیک نگاهش را به چشم‌هایم گره می‌زد و می‌گفت حنا فنجان لازمم، احتیاج دارم که فنجانم را بخوانی.

خواندن فنجان برای من چیزی از جنس رمل و جادو نبود. پیشگویی و دیدن آینده نبود. نقب به گذشته هم نبود و نمی‌خواستم از رازها یا تاریخ کسی باخبر شوم. فنجان خواندن برای من سفر کردن در شهود بود و کشف معنا در این سفر. پیوستگی ماده و شعور در لحظه بود. لمس یگانگی در بعضی آن‌ها بود. راهی به ارتباط با جهان بود، برای منی که سخت و کم ارتباطم با جهان برقرار می‌شد. ترکیبی منحصر به فرد بود از شهود، روایت‌گری و زنانگی. می‌نشستم در سکوت و قرار، و با جهان از درون فنجانی مواجه می‌شدم، با قوا و ادراکی زنانه‌. یک سطح که مساحتش از کف یک دست بیشتر نبود، پلی می‌شد که به پهنای جهان متصلم می‌کرد. جهان، آن سیاره پهناور و غریبه، ته فنجان که می‌افتاد، سرزمین آشنایی می‌شد. فنجان‌خوانی برای من مسیری ناشناخته و در عین حال بسیار شخصی بود. استاد و مکتب و راهنمایی در کار نبود. تنها اصل، حضور هر چه تمام‌تر در لحظه و گشودن دریچه‌های جان بود. و خب تک‌تک این‌ مختصات آن‌قدر برایم جذاب بود که از تابوی عنوان خرافه عبور کنم و با شوق به این مسیر دل بدهم و در آن طی طریق کنم.

شبی در خوابگاه فنجان بچه‌ها را خواندم. فردایش سر کلاس، استادی که به من عنایتی و لطفی داشت، از قضا، از فال مثالی زد و به خرافه تاخت. بچه‌ها خودشان را می‌زدند که نخندند، که وای اگر استاد چهره واقعی شاگرد محبوبش را دیده بود.. یک روز هم درحال خواندن فنجان دبورا بودم که ام‌حنه رسید، مکثی کرد و بعد با تعجب به من نگاه کرد و فقط پرسید فالِ قهوه؟!! همین. بعدتر هم هیچ وقت به رویم نیاورد و سوالی نپرسید. فنجان‌خوانی نسبتی با ساینس، ریاضیات، فلسفه، عقل و حتا دین نداشت؟ برایم مهم نبود. در تقابلشان بود؟ مطمئن نبودم که باشد، دست‌کم با نگاهی که من به هستی داشتم و طبیعتا بر همه چیز از جمله این موضوع، سایه افکنده بود. البته که فنجان هر کسی را نخواندم. هر موقعی فنجان نخواندم. هر چیزی که در فنجان به چشمم آمد را بازگو نکردم. هرگز به کسب درآمد از این راه فکر هم نکردم. برای هیچ کسی هیچ نسخه ‌امر و نهی‌ای نپیچیدم. و نهایتا همیشه باوری به الله بر همه چیز سایه می‌انداخت، اگر خدا بخواهد. برای همین‌ها بود شاید که می‌شنیدم می‌گفتند فنجان خواندنم شبیه هیچ کس نیست.

پیمودن این مسیر، زیستن این تجربه، دادگی‌ها و گشودگی‌های خودش را برایم داشت. شاید یکی از مهمترین رهاوردهایش لمس این نکته بود که مسیر شهود از مسیر علم و حواس جداست. نمی‌دانم تا چه حد تجربه من با تجارب مشابهش مشترکات داشت، اما برای من همواره سخت‌ترین فنجان‌ها، فنجان‌های خودم بودند. اکثرا لام تا کام حرف نمی‌زدند. این تجربه به علاوه چند تجربه جذاب از خواندن فنجان کسانی که خیلی کم می‌شناختمشان نشانم داد هر چه علم کمتر باشد، شهود قیدهای کمتر و در نتیجه فضای بیشتری برای تنفس دارد. علم که این همه در سطوح و دیدگاه‌های مختلف ستایش شده بود، اینجا وبال گردن بود، نقش مختل‌کننده داشت و دست و بال شهود را می‌بست. اصلا آدم را کور می‌کرد. مثلا هر تصویری که از فنجان خودت به چشمت می‌آمد ناخودآگاه وصل می‌کردی به موضوعی که می‌دانستی. بعد انگار حس می‌کردی که درست پیش نرفته‌ای. مسیرت چشم‌انداز نویی برایت نمی‌ساخت. گویی راه را اشتباه رفته بودی و نمی‌دانستی جهت درست کجاست. همه‌ش هم به این خاطر بود که علمت به خودت زیادتر از حد لازم بود.

البته این مسیر مشکلاتی هم داشت. متداول‌ترینش شاید این‌که خواندن فنجان انرژی زیادی از آدم می‌برد، انگار شیره جانت را کشیده باشند. و بدترینش شاید این‌که تقریبا از قهوه ترک خوردن و تاحدی از قهوه به طور کلی افتادم. هرچه گذشت، اثر قهوه روی من بیشتر شد. بی‌تابی و بی‌قراری خیلی شدید و رخت شستن در دل و اضطراب و نقل مکان قلب به دهان و بی‌خوابی هی و هی بیشتر شد. ولی راستش این معایب هیچ وقت برایم در ابعادی نبود که بخواهم عطای این مسیر را به لقایش ببخشم.

اما حالا بعد از چند سال نشانه‌هایی دریافت کرده‌ام که برای اولین بار به مکثم واداشته‌اند. فکر می‌کنم باید راجع به این مسیر و اقتضائاتش بیشتر فکر کنم.

  L'amour..


Meybod | Yazd | Iran | 2012