اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

نوشتی "می‌خواهم مسافر باشم.. با همان نگاه ساده کودکی‌ها.. که چه ساده پرسیده می‌شدیم.. می‌خواهید چه کاره شوید؟ و من امروزها هنوز می‌دانم که می‌خواهم مسافر باشم.. مسافر؟.. می‌خواهم مسافر باشم.. مسافر راه‌های ایران! آری می‌خواهم به جای سر کار، بروم سراغ زندگی.. هر روز.. استخدام جاده و کوره‌راه‌هایی که به دهکده‌های هم‌زبان می‌رسند، مهمان مردمانی که تنها نامشان را، ایل و تبارشان را.. در کتاب‌های جغرافیا دیده‌ایم.. شاید فرصتی باشد هنوز تا خودشان را ببینم و روزها و شب‌هایشان را.."

و من به این فکر می‌کنم که در همین سفر بود که دوستی ما آغاز شد و در پیچ و خم همین جاده‌ها و کوره‌راه‌ها بود که پر و بال گرفت. کشف همین جنون مشترک به جاده، به دربه‌دری و آوارگی، بود که دل‌هامان را به هم مایل کرد و لمس همین رنج-پارادوکسِ مشترک سرِ کار-سراغِ زندگی بود که زبان مشترک ما را ساخت و با وجود همه‌ی تفاوت‌ها احساس نزدیکی را به ما عطا کرد. از آن اولین هم‌راهی از سر اتفاقِ آن سفر پراتفاق -که همه ماجراهای عجیب و پردامنه‌اش به کنار، تو و فرزان جان را از آسمان‌ها برایم به ارمغان آورد- تا همه‌ی هم‌راهی‌های از سر اختیار و شوق بعدش، همه‌ی جاده‌های اصلی و فرعی و همه‌ی توقف‌های مکرر و مبسوط و راه به راهمان، تا همین حالا، که این همه دوریم.

پنهان نمی‌کنم که گرچه این ایام باز پیشه دل و زبانم خاموشی شده و به شکل شرم‌آوری ظاهرا ناپیگیر حال و احوالت، ولی مثل بیشتر وقت‌ها یادت لطیف و مهربان ذهن و قلبم را می‌نوازد و کتمان هم نباید بکنم و نمی‌کنم که با همه‌ی سفرگریزی این روزهای جسم و جانم، به شکل غیرقابل‌انکاری ضعف‌رفته‌ی لحظات کوتاهی‌ام که گوشه کنار شلوغی جمعی یا در میانه‌ی جلسه‌ای، از پس سر این و آن نگاه می‌کردیم هم را و می‌خواندیم حال هم را و بعد فقط لبخندی.. که نه فقط لبخندی، که کائناتی میانمان جابجا می‌شد.

باید آموخت که با سینه‌ی زخمی به زخم تازه نشست

 

از آبی نفس‌های کوتاه | محمود شجاعی

Dear Fritz,

I am sending you my deepest condolences. I got very sad when I received your email. I wished I was closer and could personally tell you how my heart goes out to you. I prayed for your mother and you know how much this month, Ramadan, is holy and blessed for us. May God rest her soul in eternal peace and May He bring the light and calmness, Noor and Sakina, to your heart..

Your eastern side sister, Hannah, June 26, Teheran


Dear Hana,

Thank you so much for your message and for your prayers! It meant a lot to me in those lonely hours. It was a very special Ramadhan for me- but I am sure it brought much grace. We were united with all our friends of Akkar for our Peace Iftar on 4 July before I returned again to Europe for taking care of my mum’s belongings.  

I had to think of you so often over the last months, especially during this time of a year. When we were commemorating the three years of Father Paolo’s disappearance, I saw you in front of my inner eye lightening the candle. 

By God, dear Sister, I have not forgotten you and I hope the good Lord will let our paths cross again in future. Please come and visit us in Lebanon if you can!

It would be fantastic if you could share about your master thesis. Do you have already a first draft? Written in Farsi or in another language? I would love to discuss it with you in all depth. Unfortunately, the PhD thesis of Father Paolo has not been translated yet into English. I have it here at the Peace Centre in the Italian original and I would be glad to send you a copy, if you wish.

Insh’Allah I will come to Iran one day to visit you. But until then, we should meet at least on Skype or via email. Thank you once again for your prayers! I deeply appreciate them and I am very grateful I know you.

Much love from Bkarzla, Yours, Fritz, August 1

واگذاشتن کار به خداست و در اصطلاح صوفیه حالتی است قلبی که منشا آن یقین سالک است به اینکه حق‌تعالی به مصالح بندگان علم تمام دارد و در نهایت قدرت است و شفقت و عنایت و رحمتش بی‌نهایت است و چون این امور بر سالک مشهود افتد و به یقین بداند که جز حق‌تعالی هیچ موثر و فاعلی وجود ندارد، در نتیجه آن حالتی که آن را توکل می‌گویند در قلبش حاصل می‌شود و می‌توان آن را بدین گونه تعریف کرد؛ قطع علاقه از اسباب و اعتماد به مسبب الاسباب. 

 

شرح مثنوی شریف | بدیع الزمان فروزانفر

دیشب خواب دیدم دمشقم، سیده زینب. یک کوه روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد و من هرچه زار می‌زدم حتا به قدر پر کاهی از وزنش کم نمی‌شد.

بعد انگار من را از آنجا بردند.

حالا میرحسین نه فقط در کوچه پس کوچه‌های خاطرم، که در خیابان‌های این شهر هم قدم می‌زند.

می‌آید آن روز؟

خدایا ما اینجوری بودیم.. چرا اینجوری شدیم؟

روحانی این طفل معصوم است که وقتی می‌بینیمش به یاد خدا می‌افتیم، نه من.


آقای امجد | دیشب

حنه ی میرا تو دیوانه ترین موجودی هستی که من میشناسم ... 

جان شیفته ها دریافت شد ... احساس میکنم عزیزترین گنجیه که دارم ... تو خیلی دیوانه ای ... خیلی ... واقعا حرفی برای گفتن ندارم لالم کاملا

 

سالی | دوم ژوئیه

خذ ما تراه و دع شیئا سمعت به؛ فی طلعة الشمس مایغنیک عن زحل

آنچه را که می‌بینی برگیر و آنچه می‌شنوی فرو گذار؛ چون آفتاب برآید به زحل نیازی نیست

 

متنبی 

ای انسانی که صاحب عقل اما بدکار و زیانباری، تو روزه گرفتی، نماز گزاردی، و صدقه دادی، اما آنچه دیگران را به آن امر کردی و آنچه به دیگران آموختی، خود بدان عمل نکردی. چه بد راهی که تو در زندگی پیش گرفتی! چرا که به زبان توبه می‌کنی درحالی که مطابق امیال نفسانی خود رفتار می‌نمایی. چه سودی به حال تو دارد که ظاهر خود را پاکیزه نمایی، اما دلت ناپاک باشد؟ دلتان باید به کردارتان بگرید و ماتم بگیرد، که در دنیا کردار نیک خود را به ریا پایمال کردید. بدانید که عاقبت خود و نعمت‌های آخرت را تباه کردید. چه کسی فرومایه‌تر از شما که از کرده‌ی خود آگاهید؟ نفرینتان باد! چقدر راه را بر کسانی که کورکورانه به تاریکی در جستجویش بودند نشان دادید در حالی که خود راه را نمی‌دانستید. و کسانی را که دل به دنیا بسته بودند پند دادید تا شاید آن را رها سازند و به شما بسپارند. غم باد بر شما! چه سودی دارد که درون خانه‌ای را در تاریکی رها کنند و چراغ را بر بام آن نهند؟ شما را نیز سودی ندارد که نور دانش در دهانتان باشد اما روحتان از آن خالی و به آن بی‌میل باشد، ای کسانی که در بند اسارت دنیا هستید.

 

منسوب به عیسای مریم، علیه السلام | Logia et Agrapha, No. 6 

این خلوتگاه روح من است

و من پاکیزه و گشوده و نورانی نگاهش می‌دارم

تا تو قدم رنجه فرمایی

و داخل شوی و بمانی.

 

Charles Sorley

 لویی ونسان توما در تحقیقی جذاب و خواندنی، به بررسی نشانه‌های مرگ جامعه‌ای بیمار، به سبب پیشرفت‌های فنی و صنعتی‌اش، در بستر خیالبافی‌ها و اوهام تشویش‌آلود آن جامعه می‌پردازد و به این نتیجه می‌رسد که جامعه مدرن صنعت‌زده و به غایت فنی، غرقه در آلودگی‌ها و فضولات اجتناب‌ناپذیر مدرنتیته، از فرط پنهان داشتن مرگ، یعنی به تعویق انداختن مرگ به یمن و برکت ترقیات علمی، در حال کشتن زندگی است.

اسطوره و فرهنگ | جلال ستاری 

"La mort n’est pas le contraire de la vie mais peut-être sa condition fondamentale."
Louis-Vincent Thomas, 1993

امان از خواب‌های لعنتی که بیدار می‌شوی بینشان و ماتت می‌برد که این چه بود و دوباره که می‌خوابی و بیدار می‎شوی کلهم از ذهنت پریده‌اند و اصلا انگار نه انگار که خوابی در کار بوده، تا وسط‌های روز که لابلای بدوبدوهای کار یکهو یک حال ناشناس بیاید سراغت. بعد یک آن ترمز کنی و یک نسیم از کنارت بگذرد و یادت بیاید که این حال مربوط به خوابی است که دیشب دیده‌ای ولی هرچه به مغزت فشار بیاوری هیچ چیزش یادت نیاید الا همین حال و هوای کوفتی غریبه را که از آن خواب بر جانت به جا مانده است.. لااقل هزار بار به خودم گفته‌ام، از خوابی اگر برگشتم اول از همه‌ بنویسمش، دست‌کم پانصد بار خواسته‌ام کاغذ و قلم کنار سرم بگذارم و لعنت به من اگر کمتر از پانصد هزار بار خودم را بابت فقط همین یک اهمال ملامت کرده باشم. چه فایده؟ حالا باید نفسم حبس شود در سینه و جانم بالا نیاید که واقعا دیشب باباحبیب برای اولین بار به خواب من آمده؟ حالا باید تا ابد در این برزخ دل در هوا بمانم که راستکی من را بغل کرده؟ و دستم هم به هیچ کجای عالم بند نباشد.

روز قبلش نیت کرده بودم و عزمم جزم بود، ولی دیر رسیدم. قسمت نبود شاید. آن روز ولی دودل بودم، اول هم رد شدم آمدم سر کوچه، بعد ولی برگشتم. مهلت امانت داریم گویا سر آمده بود. بیست قدم پایین‌تر، رسیدم دم در باطری سازی. ایستادم. فضای خلوت مغازه را مثل همیشه یک نور نسبتا کم روشن کرده بود و یک سکوت چگال ورزدیده از در و دیوار می‌ریخت. همه جا دودزده و خاکستری و هم‌زمان بسیار روشن و آرام بود. اقای باطری‌ساز، منتظر، نگاهم کرد. من هم نگاه کردم. فکر کنم لحظه اول از شرم سلامم را خوردم. بعد اما با یک خروار طمانینه، چند ارزن خجالت و بی هیچ عجله‌ای گفتم نمی‌شناسمش ولی سال‌هاست که تقریبا هربار از اینجا عبور کرده‌ام حس‌های خوبی دریافته‌ام. آخرش هم اضافه کردم، همین. مکثی کردم. زمان انگار تا مرزهای توقف کشیده شده بود. اقای باطری‌ساز لبخند می‌زد. آمدم با این تصویر، با این، به گمان خودم یکی از زیباترین قاب‌های عالم، در چشمانم بروم که تا سرم را برای رفتن چرخاندم چشمم به یک تصویر از حضرت مسیح وسط پیشخوان دودگرفته‌ خورد. جهان آینه‌ در آینه بود.

دیروز جانم آن ته‌ها بود. از صبح اسیر و آویزان و معطل و مضطرب مانده بودم. نزدیک خانه گرندما فا یک جیپ وحشتناک جذاب دو در پارک شده بود. ظرف یک ثانیه تصمیمم را گرفتم. کاغذ و قلم همراهم نبود. روی دستمال کلینکس نصفه با مداد چشم نوشتم Marry me?  تهش تلفنم را گذاشتم و دستمال را به برف‌پاک‌کن سپردم. امروز صاحب ماشین تماس گرفت و با هر کلمه که می‌گفت بی‌ربط بودنش به من آشکارتر می‌شد. من شوکه بودم و همان یک ذره جان هم در تنم نبود که بتوانم جوابی بدهم یا سمت و سوی گفتگو را جابجا کنم و این بر وخامت ماجرا می‌افزود. دوست جوانمان که کمی تا قسمتی بدگای هم به نظر می‌رسید، تهش ناامید از این کارنابلدی من خداحافظی کرد. مکالمه فاجعه‌باری بود. تحلیلی از چرایی حرکتم و نابهنگامی‌اش‌ ندارم. زمان باید بیاید و مرا ببرد و با خودم کمی اخت کند تا ریز و درشت‌های احوال جانم اندکی دستم بیاید. فعلا همین‌قدر می‌دانم که دیوانگی‌ها را نباید کشت؛ هرچقدر احمقانه، هرچقدر پوچ و تهی و هرچقدر نافرجام که باشند.

چهارده ساله بودم، روایت غادة از مصطفی و صدای مصطفی نقشی بر من زد، تصویری برایم ساخت که تا سال‌ها بعد من را از پیش بردنِ هر ارتباطی با مذکرهایی که سروکله‌شان در زندگیم پیدا می‌شد باز می‌داشت. هر مردی در برابر مصطفی رنگ می‌باخت و تصور هر ارتباطی در مقایسه با  ارتباط غادة و مصطفی چیز بزرگی کم داشت. آدم‌های بدی هم نبودند، بعضی‌هاشان حتا خیلی خوب بودند و بلاشک همه‌شان از من یکی بهتر بودند. ولی آدمی‌زاد است دیگر و هزار بازی پنهان خودآگاه و ناخودآگاهش. نمی‌دانم، شاید من مشکلاتم با چیزی به اسم زندگی مشترک را نهان‌روشانه پشت این ماجرا مخفی کرده بودم، شاید هم نه. شاید این ویژگی صفر و یکی بودنم مسبب این داستان بود، ویژگی یا تمامی یا هیچ و نه هیچ چیزی میان این دو. و تمامی نیست. لااقل نبود. دست‌کم برای من، با آن‌ خروار رخنه و نقص، نبود.

اطرافیان بعضا لازم می‌دیدند راهنمایی کنند تا دست از معیارهای سخت‌گیرانه بردارم، اگر کار به گفتگو می‌کشید انتهای مکالمات دیدنی بود، وقتی می‌دیدند که هیچ غربالی تقریبا در کار من نیست، جز یک غربال شخصی که چندان هم قابل توضیح نبود. برای منِ اندکی درس‌خوانده، تحصیلات آکادمیک داشتن مطلقا وزنی نداشت. خانواده؟ مگر کسی خانواده‌اش را انتخاب کرده‌ بود. دارایی؟ اگرچه تا خرخره دل‌بسته به ژانرهایی از مادیات بودم و این تعلق را متاسفانه یا خوشبختانه تقریبا هرکس از راه می‌رسید تشخیص می‌داد و بعضی‌ها کار به ملاقات دوم رسیده یا نرسیده با هزار مقدمه چینی و اندکیشان مستقیم‌تر، این نگرانی را ابراز می‌کردند و درحالی‌که من ِناجنس همیشه طوری جواب می‌دادم که نگرانی‌ها به جای تخفیف، تشدید پیدا کند، -‌‌مریضی است دیگر، یکی از هزارانِ من هم این- از خداوند پنهان نیست، این یک بار را شما هم در جریان باشید که دارایی و ناداری معذرت می‌خواهم ولی به زبان ادبیات خیابانی، به چپ من هم نبود. خوش‌پوشی و بر و رو؟ خاک و خاکستر بر سر منِ ظاهرگرا، گرچه در عالم فکر و نظر اعتقادم بر خارج از محدوده اراده بودن و از آن بالاتر پوچی این مورد مشخص و روشن بود و درحالی که تقریبا هیچ‌کس نمی‌توانست حدس بزند، پناه می‌برم به خدای احد و واحد که اینجا بعضی وقت‌ها برای مدت کوتاهی گیر می‌افتادم و به طور خاص نقطه ضعفم در ریش ِخوب، که یعنی ریشی که بر چهره‌اش بنشیند، به ویژه از نوع اندکی ‌روشنش، بود.

حالا این‌ها را گفتم نه این‌که فکر کنید که شانصدوپنجاه‌ودو هزار نفر احاطه‌ام کرده بودند و من همه را هوا کردم ها، نه. اصلا داستان، داستان عدد و کمیت نیست. حرفم حرف دیگری است. حرفم این‌ است که برای من ِکمی مایل به سمت دین‌، حتا دین‌دار بودن و هم‌مذهب بودن، گرچه موضوع بسیار مهمی بود، هیچ وقت غربال نبود و من که معمولا دوسیه‌ها را به ضرب چند ثانیه، حداقل در ذهنم، مختومه می‌کردم، دو سه مورد که مربوط به اهل سنت، نصرانی‌ها، یا به اصطلاح ملحدین بود را با وسواس و تامل و مکث نسبتا قابل توجهی بستم و نهایتا هم دلیل بستنم اختلاف مذهبی نبود. آن‌چه که برای من اهمیت مرگبار داشت نه دین‌دار بودن که جور ِدین‌دار بودن، یا به عبارت شاید دقیق‌تر جورِ بودن بود و تنها غربال واقعیم انگار همین بود. این جورِ بودن را هم، مخاطبِ هم‌درد قطعا درخواهد یافت که خیلی قابل شرح و بیان نیست،  فقط این توضیح شاید زیاد اضافی نباشد که قضیه جورِ بودن به دچارشدن همیشه ربط مستقیمی نداشت، یعنی پیش آمد که درگیر کسی شدم که جورِ بودنش جورِ من نبود و پیش آمد که جورِ بودنِ کسی جور بود ولی دچارش شدنش ناجور. قلب است دیگر، دست ما که نیست، دست اوست. جورِ بودن، برای من چیزی شبیه به گره‌های قالی است و نقشی که گره‌ها به تمامی بر جان قالی می‌زنند و آنِ قالی را می‌سازند. کانه ثانیه ثانیه‌های جورِ بودن‌های ما از ما آنی را ساخته‌اند که اکنون هستیم و بعدا خواهیم بود، تا همیشه.

هشتادوهشت که شد فارغ از همه‌ی داستان‌ها و جزئیاتش، این میزان و غربال یک‌بار دیگر سروکله‌اش با اعلام یک مصداق تام و تمام، پیدا شد؛ میرحسین. میرحسین موسوی که با آن همه شجاعت و مردانگی، صداقت و معصومیت از چشم‌ها و لطافت از سرانگشتانش سرریز می‌کرد. البته طول کشید تا من این‌ها که گفتم را به این وضوح ببینم. فروردین‌ماه هشتادوهشت که بار اول دیدمش تقریبا هیچ حسی نداشتم، صحبت‌هایش که تمام شد، فقط گفتم حرف‌های خوب و به‌جایی زده شد، والسلام. رفته رفته، ذره ذره، اندک اندک، خرد خرد کار بالا گرفت. نقطه‌ی حیاتی و قلاب، آن مناظره زنده بود و انسانیتی که از جان این مرد شرّه ‌کرد و از تلویزیون بیرون ‌ریخت و اول به شوره‌زار من و کم‌کم به بیابان همه‌ی شهر جاری شد و آن کران تا کران برهوت، نمناک شد و جوانه‌ها سربرآوردند. و بعدش و بعدترش، که شد آنچه شد و کردند آنچه کردند، تا جایی که سیزده رجب سال هشتادوهشت یعنی حدود سه ماه بعد وقتی برای دومین و آخرین بار دیدمش، تمام‌قد در دریایی از محبت و احترام و ستایش غوطه‌ور بودم. تفاوت قصه به گمانم این بود که آن‌قدر این تجربه با تجربه‌های ملموس و هرروزه‌ام آمیخته بود و من و این شهر آن‌قدر سانحه‌دیده بودیم که در میانه‌ی آن معرکه، داستان مصداق و غربال فقط جزئی از تاریخ چگال من و هشتادوهشت شد.

شاید این حرف پریشان‌گویی باشد و خیلی مرتبط به این نوشته نباشد ولی مگر می‌شود اسم مهندس موسوی بیاید و جانم پریشان نشود. خیلی وقت‌ها به هشتادوهشت فکر می‌کنم و به این‌که بیست‌ودوم خرداد را چه می‌توان نامید؟ شبیه کدام کلمه‌ بود این روز؟ نام‌گذاری کار وحشتناکی است، انگار سرنوشت ازلی کسی را به دست تو بسپارند و این کار از من برآمدنی نیست. تقریبا هربار که به این موضوع فکر می‌کنم، بلافاصله یاد پانزده می، "یوم النکبة" می‌افتم. چنان‌ نام‌گذاری بی‌نظیری که هربار و تنها با شنیدن این نام، به سمت من که نه فلسطینیم و نه سال 1948 را دیده‌ام، یک خروار بار معنایی از آن‌چه که در آن روز رفته گسیل می‌شود. کدام واژه می‌تواند حامل بخشی از آن همه تلخی و حس خیانتکاری که هشتادوهشت با خود آورد و درعین حال اندکی از خیل زیبایی و روشنی‌ای که از پس ابرها برون افکند و بر ما کورها پاشاند، باشد؟ چه نامی می‌تواند حامل کمی از آن هوای پراضطراب و بیم و هم‌زمان زنده و پرامید، اندکی از حجم آن برادری‌ها، لحظه‌ای از آن سکوت‌ها و لمحه‌ای از کیفیت نگاه‌ها و کلمه‌های میرحسین و هنگامه‌ای که آن درستی یک‌تنه بر پا کرد، باشد؟

اسمش هرچه که بود، هرچه که باشد، رسمش روزها و شب‌های غریبی از پی‌اش رهسپار کرد. از کارم درآمدم و بست نشستم در خیمه‌ام، سه سال از چهار سال بعد هشتاد و هشت را. نه که در اعتراض به چیزی، جانم نمی‌کشید بیرون خیمه را، نه که کار نکنم که به جایش بنشینم و بخوانم و بنویسم و سفر کنم، که بخوابم و به سقف خیره شوم و بخوابم و به تاریکی داخل پلک‌ها انس بگیرم و بخوابم و بخوابم. حالا وقت گفتن از این سال‌ها نیست و اینجا هم جایش نیست ولی در همان ایام رزا  که در سیر تحولش درحال گردش به سمت مذهب بود، چندباری پیشنهاد داد که برخی جلسات که او را علاقمند به قران کرده بود را امتحان کنم. من البته از قدیم‌ هم آدم جلسات و مجالس نبودم، ولی بعد از آن اتفاقات توان تحمل جلسات به ویژه از نوع مذهبی را به کلی از دست داده بودم. برای من هشتادوهشت میزان و فرقانی بود که صوری و پوشالی بودن اکثر مدعیات این جلسات را آشکارا ‌نمایاند و از هشتادوهشت به بعد اگر اتفاقی جایی به چنین محفلی برمی‌خوردم، جز احساس خفگی و عذاب و خشم عایدی نداشتم. با وجود این پیش‌زمینه و گارد درونی‌ای که با ماهیت مجموعه برگزارکننده این جلسات تشدید می‌شد، چندتایی از کلاس‌ها را به اصرار رزا رفتم و داستان م.ح. شروع شد.

معلم‌های رزا، لااقل آن‌ها که من دیدم، کاملا یک‌رو و دلسوز به نظر می‌رسیدند، ولی من با هیچ کلاسی ارتباط برقرار نکردم جز یک کلاس شرح المیزان که یکشنبه‌ها ساعت دو بعدازظهر برگزار می‌شد. نمی‌دانم هم که چرا و چگونه این ارتباط برقرار شد و چه چیز مرا به آن کلاس می‌کشاند، فقط یادم می‌آید سه چهار هفته یک‌بار می‌رفتم می‌نشستم گوشه آن کلاس، نزدیک در خروجی، نه در میان آن جمع، که در خلاء، داخل آن حبابِ محاط به خودم و بعد دوباره با حبابم به خلوت خودم برمی‌گشتم. شرح سوره آل‌عمران بود و بخشی از اولین آیه‌ای که شرح شد را خوب به خاطر می‌آورم، اولئک هم وقودالنار، ایشانند ایشان هیزم آتش؛ جهنمی که از درون شعله می‌گرفت.

گذشت و آن کلاس بعدها بنا به دلایلی تاسف‌بار و نه چندان بی‌ارتباط با پس‌لرزه‌های هشتادوهشت تعطیل شد و من دیگر آن معلم را ندیدم، تا حدود چهار سال پیش که در جلسه حاج آقا امجد یک شب تاسوعا دوباره صدایش را شنیدم که خیلی کوتاه، دقیق و شفاف از وجود باطن و هسته‌ی عزاداری‌های اباعبدالله -علیه السلام؛ تمامیِ سلام- گفت و وضعیت موجود عزاداری‌ها را به تندی نقد کرد. سال بعدش محرم حاج آقا ایران نبود. از طریق رزا و مدرسه قرآنش پیگیر برنامه آن معلم المیزان شدم. آن سال چندباری با سالی رفتیم خانه‌ای در شهرک غرب که آن معلم بیست دقیقه‌ای آنجا صحبت می‌کرد و پنج شش دقیقه‌ای روضه می‌خواند، فضای خلوت و کم‌جمعیت و دلی‌طوری بود، از قضا سالی هم خیلی ارتباط ‌برقرار می‌کرد. حاج آقا که برنگشت، سالی که رفت، دیگر پی‌اش را نگرفتم تا حدود دو سال پیش که بین فایل‌هایم یک شرح رسالة الولایة علامه را پیدا کردم که شارحش همان معلم المیزان بود. هدیه‌ی رزا بود و من آن‌موقع که گرفته بودمش شاید یک بار چند دقیقه‌ای شنیده بودم و مستقیم فرستاده بودمش بین آرشیوهایم. انگار باید زمان می‌گذشت و آن ارتباط برقرار می‌شد تا من قدر این هدیه را بدانم. شروع کردم و گرچه هیچ‌گاه نتوانستم به پایان ببرمش، آن ارتباط اولیه درونی از بی‌شکلی درآمد و هویت‌دار شد.

با وجود آن تاریخچه، وقتی شروع به شنیدن فایل‌ها کردم حتا تصور هم نمی‌کردم که این‌طور دچارشان شوم. با شنیدن فایل‌ها اتفاق عجیبی رخ می‌داد که در تجربه آن معدود مواجهه‌های حضوری رخ نداده بود، صدا که گوش‌هایم را پر می‌کرد، هرکجا و در هرحال که بودم، یک فاصله‌گذاری با پیرامونم رخ می‌داد، همواره، گرچه گاهی بیشتر و گاهی کمتر، مشغول شنیدن که می‌شدم جهان به نوعی حال تعلیق درمی‌آمد. با همان احوال فضای ناکجاآبادیِ بین زمین و آسمان تا حدود نیمه‌ جلسات الولایة پیش رفتم، تا آن‌جا که احساس کردم دیگر صلاحیت شنیدن ادامه‌اش را ندارم و دارم پایم را از حدودم فراتر می‌گذارم. بعد از دوره‌ای مکث، فایل‌های جلسات دیگر را پیدا کردم و سراغ شرح رساله‌ الانسان رفتم. تقریبا هر روز بخش یا بخش‌هایی را می‌شنیدم، بیشتر وقت‌ها هم نیمه‌شب‌ها. زمان می‌گذشت و ساعت‌ها و ساعت‌ها صدای آن معلم المیزان در گوشم و نوایش در جانم رسوخ می‌کرد، به خودم که آمدم دیدم وجودم به تمامی تسخیر آن دنیای لطیف شده‌است. آن صدا و کلمات که مثل یک نهر باریک شروع به نفوذ در من کرده بود، نرم‌نرم در تمام وجودم پخش شد، تا آنجا که آن معلم المیزان، م.ح.، که روشنا و نور بر او پیوسته جاری، شد یکی از مهم‌ترین معلم‌های زندگیم، همان معلم نادیده چندین یادداشت قبل‌تر، و صدایش مهم‌ترین رفیق و انیس روزها و شب‌های برهه مهمی از زندگیم را ساخت.

همه چیز درمورد ارتباطم با م.ح. برایم عجیب بود و هنوز اتفاقات خیلی عجیب‌تری در راه بود. حاج امجد برای اربعینی که گذشت نه، قبل‌تریش، ده شب تهران برنامه داشت و بنا شده بود م.ح. -که با وجود این‌که شاگرد بیست و پنج ساله حاج امجد بود، حاج آقا استاد خود و از آن حیرت‌انگیز‌تر پیر خود می‌نامیدش- در این شب‌ها درباب ادب انبیاء هر شب چند دقیقه‌ای صحبت کند. این برای من نور علی نور بود. م.ح. که مشت‌مشت نور از جان و کلامش پاشیده می‌شد به‌کنار، حاج امجد از اواخر دوره دبیرستان تنها نماینده نگاه شریعت‌مدارانه به دین بود که من دربست قبولش داشتم و از لحظه‌لحظه وجودش که آغشته به صداقت و یک‌رنگی تام و شوریدگی جانش بود خرم می‌شدم. شب سوم ازین ده شب، اتفاق، رخ داد. وسط‌های صحبت م.ح و درحالی‌که دست‌کم دویست نفر مستمع حضور داشتند، ناگهان احساس کردم مستقیما مخاطبشم. نه که حرفی بزند که من احساس کنم در پاسخ به سوالی از درون من است یا چیزی از این دست، انگار یک آن دیدم که م.ح. جانم را حاضر می‌یابد و من این آن را ادراک کردم. ابلهانه به نظر می‌رسد و شاید چیزی از جنس مالیخولیا باشد، می‌دانم. ولی آن لحظه یقین داشتم که م.ح. -بی‌‌که بشناسدم یا حتا به من نگاه کند- از حضور من، حضور شخص من، یعنی حضور وجود من، آگاه است و این حضور را دریافت می‌کند و من برای یک آن توانسته بودم این ادراک و دریافت او را شهود ‌کنم. بعدتر چند باری جلسه قرآن م.ح. که دوشنبه شب‌ها در خانه‌ای در خیابان دولت برگزار می‌شد را با فرزان‌جان رفتم و دو بار دیگر هم آن‌جا این شهودِ مخاطب مستقیم بودن م.ح. سراغم آمد؛ ادراکِ ادراکِ حضورت، توسط کسی که نه می‌شناسدت و نه حتا می‌بیندت.. خیلی عجیب است و شاید عجیب‌تر این باشد که این دریافت غریب‌ و بسیار دوست‌داشتنی‌ همین چندبار و تنها در مواجهه با م.ح. برایم رخ داد.

با م.ح. هم، مثل میرحسین، ارتباطم رفته رفته برقرار شد. این ارتباط درونی با آنکه از همان بادی امر "آن"ی داشت که منجر به پیشبردش می‌شد، نرم نرم شکل و بعد قوت گرفت. صدای م.ح. و جان نهان در پس صدایش اصلی‌ترین عامل شروع و ادامه این ارتباط بود. یک چیزی پیچیده در تاروپود ِجان م.ح. می‌گرفت من را. آن چیز که نمی‌دانستم چیست و در تک‌تک کلمات و حرکاتش مواج بود، به طرز خالصی در صدایش متبلور می‌شد و منتهای بروز این تبلور وقتی آشکار می‌شد که آن‌طور غیرحرفه‌ای ولی باصفا آواز می‌خواند. انگار به صدای م.ح. که از جانش برمی‌خاست، رنگ و کیفیتی هدیه شده که زنگارهای جان و اندوه‌های روح را می‌شست. انگار به جان م.ح. خاصیتی هدیه شده بود که از جزء جزء ارکانش لطافت می‌ترواید و با این تراوش هرگونه مواجهه با او، به خواست و عنایت خداوند، حال را خوش و سبک می‌کرد. نمی‌دانم در ارتباط درونیش با محمدحسین طباطبائی چه شراب‌ها نوشیده بود که آثار آن می‌نوشی‌ها این‌طور خرمی می‌پراکند. به گمانم م.ح. با دنیای توحیدی علامه دریچه‌ای به هستی گشوده بود و همان دریچه و نوری که بر او تابیده می‌شد این‌گونه جانِ جهان را بازمی‌تاباند و روشنی را می‌افشاند.

م.ح. امروز در کنار میرحسین و حاج امجد مهم‌ترین حجت‌های زنده مسلمانی منند. دلم خوش و خون است که این آدم‌ها هستند، در این شهرند، نفس می‌کشند. م.ح. را که پیدا کردم، دیدم چگونه وقتی یک نفر به تمامی آن‌جوری است که باید باشد، همه چیز در سایه‌اش رنگ دیگری می‌گیرد. همه چیز حتا زمان و گذر زمان در اتمسفری که از م.ح. ساطع می‌شود به ساحت دیگری تعلق دارد. با م.ح. برای اولین بار درکی از "صبغة الله و من احسن من الله صبغة" پیدا کردم. آمیخته بودن تاروپود م.ح. با پاکیزگی، با نور و روشنی، به‌گمانم راز این همه لطافت و خرمی است که از وجودش می‌تراود. در جهانی که اهتمام اصیل برای پاکیزگی گوهر شب‌چراغ است و اغلب دین‌داران با تفسیر سطحی از "حیاة طیبة" و اکثریت ‌سایرین با نادیده‌انگاری این ندای اصیل جان آدمی، همه با هم مشغول متاع حیاة دنیا شده‌ایم، وجود م.ح. نشان می‌دهد که شاید، تنها، اهتمامی که در ثانیه ثانیه زندگی کسی جاری باشد، بتواند به یک اتفاق وجودی، به یک معجزه منجر شود.

ذوالنون قدس الله روحه در بیمارستان دمشق می‌رفت. میمونة المجنونه را دید. گفت: "یا میمونة! اینجا چه می‌کنی؟" گفت: "معشوق، عشاق خاص را این‌جا حبس می‌کند. درآمدم تا عاشقان را ببینم. نظاره ایشان مرا خوش آمد، بنشستم و نظاره عشاق او می‌کنم. نظاره دیوانگان را خوش می‌باشد، به خاص ما را."

 

نام کتاب نامعلوم | مولف نامشخص | الباب الخامس و التسعون فی ذکر العقلاء المجانین | الحکایة الرابعة

در مواضعی از این دفتر به شیوه «شدت‌بخشی» در موقعیت‌هایی که عطار می‌آفریند یا دیگران آفریده‌اند و او در آن دست می‌برد اشاره کرده‌ایم. در پیشگفتار بهره یکم طی نمونه‌ئی نشان دادیم که شدت‌بخشی عطار در موقعیت طبیعی چگونه می‌تواند مقوله باورپذیری را زیر سوال ببرد.. آنچه درباره شدت‌بخشی طرح کردیم به قصد عیب‌جوئی از عطار نبوده. عطار محصول دوران خود و روایت‌گر صادق‌پسندها و نیازهای آن است.. امروزه اگر کسانی که ذهن منطقی دارند روایت‌های عطار را دور از واقعیت می‌یابند و گله‌مند عقل‌ستیز بودن آنند [به رغم سادگی و شیرینی زبان آن] بهتر است فنونِ باورپذیر گرداندنِ داستان را ملاک قرار دهند نه آنکه اصل واقعه را زیر سوال ببرند..

آیا در ورای آن ناله‌های جان‌سوز عطار، در سخنان بی‌محابای او که در بیایانِ بی‌فریاد عصرش طنینی ندارد، شما پیامی، حاوی پیشاگهی، از آنچه بر سر این ملت خواهد آمد و خشک و تر را با هم و یکجا خواهد سوخت، احساس نمی‌کنید؟ به نظر شما، آن شدت‌بخشی‌های موقعیت و فضا که هم در نثر و هم در نظم او می‌بینید، صدای یک لاقبائی را به گوش نمی‌رساند که قصد دارد خفته‌ها را بیدار کند؟ آیا گوش‌های شنوائی برای شنیدن این صداهای پیشگو بوده است؟ تک و توک، غلط‌ ‌انداز، اینجا و آنجا شاید - وگرنه سرنوشت ایران به دست مستبد مبتدعی چون سلطان محمد خوارزمشاه نمی‌افتاد. نه! عطار را سرزنش نکنیم که وجدان بیدار روزگارش بود..

در هنگامی که شاعران و کارگزاران قلم وظیفه‌خوار فردی معین در بارگاه قدرت بودند، او رو به مقاصد انسانی آورد؛ با حق و حکمت سروکارش بود؛ روی سخنش متوجه اجتماع بشری بود؛ مردمی‌گری مرامش بود.. مجذوبان، شوریده‌حالان، عاشقان، و عُقلای مجانین در آثار او، مکنونات قلبی عطار را بیان می‌کنند.. آن داستانی که در مصیبت‌نامه درباره اهل نیشابور، هنگام حمله غُزها بیان می‌کند، از روحیه قلندری او گویاست. مردم از ترس غارت، هرچیز با ارزشی که داشتند در خاک پنهان می‌کردند. دیوانه‌ئی بر بام بلندی رفت و جامه کهنه‌اش را بر سر چوب بست و ندا در داد: "ای دیوانگی، من تو را برای چنین روزی ذخیره کرده‌ام!"

شما پیشاگهی آن فاجعه بزرگ‌تر را که در راه است احساس نمی‌کنید؟

 

پیشگفتار بهره دوم سیبی و دو آینه | قاسم هاشمی‌نژاد

و مرا در جمع کردن این کتاب چند چیز باعث بود: اول باعث، رغبت برادران دین، که التماس می‌کردند. دیگر باعث، آن بود که دلی داشتم که جز این سخن نمی‌توانستم گفت و شنید، مگر به کره و ضرورت و مالابد و جنید شبلی را گفت: اگر در همه عالم کسی را یابی که در یک کلمه از این که می‌گویی موافق تو بود دامنش گیر. دیگر باعث، آن بود که چون می‌دیدم که روزگاری پدید آمده است که الخیر شر و اشرار الناس اخیار الناس را فراموش کرده‌اند، تذکره‌ای ساختم اولیاء را و این کتاب را تذکرة الاولیاء نام نهادم تا اهل خسران روزگار، اهل دولت را فراموش نکنند و گوشه‌نشینان و خلوت‌گرفتگان را طلب کنند و با ایشان رغبت نمایند تا در نسیم دولت ایشان به سعادت ابدی پیوسته گردند. و توان گفتن که این کتابی است که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد گرداند.

 

دیباچه تذکرة الاولیاء | فریدالدین عطار نیشابوری

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

بگذار

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم