اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

حتی نزد آنان

که کمتر توجهی دارند

به امور جهان

قلب‌ها را برمی‌آشوبد

نخستین بادهای پاییز

 

سای گیو

My R, cho be'der ellik? I am not good with words.. almost every day I think of you and how miraculously you touched roots of my soul in a moment.. your "jan" belong to a land that is deeply familiar to me and with you there is no need for talk, because you are princess of the land of silence.. Ohebboki khadhra ya ardh khadhra..

Hannah, September 16, Tehran

مسکین و بی‌کس، خیره به ماه. مسکین و بی‌کس، ناظر زندگی مسکنت‌بار خویش. مسکین و بی‌کس، اندیشناک بی‌قریحگی خویش. چگونه‌ام؟ بگذار پاسخ دهم که، مسکین و بی‌کس.. اما هیچ پاسخی نیست، مسکین‌تر و بی‌کس‌تر.

 

زندگی پرمشقت و پاک

عزلت گزیده خیره به ماه را

چنین است ترانه چای‌نوشی

 

منتخب هایبون‌ها | ماتسوئو باشو | پاییز | هزار و ششصد و هشتاد و یک

هنوز منگ منگم، انگار از جمعه غروب تا حالا وسط یک خواب طولانی گیر کرده‌ام و هر کار می‌کنم بیدار نمی‌شوم، انگار آن حرف‌ها را در خواب زده باشم و آن نگاه‌ها را در خواب دریافته باشم، انگار ماشین تو در سوررئال ترین خواب دنیا وسط حیاط آن مدرسه پیچید، من را سر پستم رساند، ایستاد تا ماموریتم را انجام دهم و بعد به آرامی از آن نقطه دورم کرد.

باورم نمی‌شود جمعه شب را، باورم نمی‌شود آن آدم را، تو را، خودم را اصلا باورم نمی‌شود. شهود بود یا توهم یا تب؟ چطور جرات کردم؟ چه بر سر من آمده؟ به تو در سکوت شب نگاه کردم و از ماشینت درآمدم، نزدیکش که رسیدم، حدود یک قدمی‌اش، ایستادم و فقط منتظر ماندم، همه چیز شبیه فیلم‌های سیاه سفید صامت بود، چند ثانیه زیر نگاهم مقاومت کرد و بعد به نرمی سرش را چرخاند، من سلام کردم، نگاهم کرد، پرسیدم که می‌توانم یک سوال بپرسم، دست‌هایش را جمع کرد، یکی را نزدیک صورتش برد، نمی‌دانم سرش را به نشان تایید هم تکانی داد یا فقط به نگاه کردن ادامه داد، آرامِ آرام بود، انگار قرار بوده که من آن لحظه آنجا باشم و سراغش بروم. من ولی داشتم سکته می‌کردم و همه چیز به نظرم غیرعادی بود، سوالم را پرسیدم. تقریبا بی‌معطلی جمله اول را گفت، بعد دو سه ثانیه مکث کرد و کمی پریشان جمله دوم را. من مبهم‌ترین جواب دنیا را شنیده بودم، مغزم هیچ فرمانی نمی‌داد، فقط می‌دانستم نمی‌توانم همان‌طور بایستم، کوتاهترین آرزوی خوب ممکن را برایش کردم، صد و هشتاد درجه چرخیدم و سنگین به سمتت آمدم که با آن چشم‌های تیله‌ایت دنبالم می‌کردی و دستت روی فرمان آماده حرکت بود که مرا دور و دورتر کنی.

تو به من آفرین گفتی که این همه شجاعانه مطابق لحظه‌ و احوالم عمل کرده‌ام و به خودم مدیون نمانده‌ام، بعد گفتی که وقتی رویم را برگردانده‌ام و به سمتت آمده‌ام، آن نگاه رویم ثابت مانده و برخلاف من، نظرت این بود که عکس العملی که از دور دیده‌ای یک جاخوردن زیاد بوده و معتقد بودی که اصلا طبیعی است که هر کسی در این موقعیت، خیلی جا بخورد. بعد در شبِ خیابان‌های والفجر تاب خوردیم و در سکوت "بعشق روحک" مروان خوری و الین لحود را هی و هی گوش کردیم تا آن هایلوکس که جلویمان پیچید و من طبق معمولم پرت و پلایی گفتم و تو به آن شیوه‌ی بی‌نظیرِ خندیدنت، بلندبلند و بی‌پروا، ‌خندیدی و گفتی که این لحظات فقط با من پیش می‌آید و این که فکر می‌کنی خدا من را پرت کرده وسط دنیا فقط برای این‌که خودش بنشیند، دست‌هایش را بگذارد زیر چانه‌اش و کارهای بی‌ربطم را تماشا کند و لابد مثل تو قاه‌قاه بخندد. آخرش هم از زنانی در تاریخ گفتی که شجاع بوده‌اند و این‌که من تنها نیستم.

په‌ها تو من را رساندی و رفتی. تو رفتی، من ولی هشتاد و شش ساعت است که هنوز همانجام، در حیاط آن مدرسه که حالا رازدار خاطرات زیادی از من و توست، در چندقدمی تور والیبال و یک قدمی نیم‌رخ آن آدم، ایستاده‌ام و نمی‌توانم تکان بخورم. چه شبی بود په‌ها، چقدر همه چیز عجیب بود، دنیا چه جور جایی است، من چه جور موجودیم په‌ها، تو از شجاع بودنم گفتی و من تنها احساسی که نداشتم شجاعت بود، اگر آن زن‌ها که تو می‌گفتی شجاعانه پای آگاهیشان ایستاده بودند، من فقط خل‌وار به یک شهود گنگ ناخودآگاهم میدان داده بودم، شهود خامی که می‌گفت این آدم انگار یکی است که من با همه شاخ و برگ‌های اضافی و پراکنده و پرخارم در مواجهه با دریایش معلق می‌شویم. من اصلا شجاع نبودم په‌ها، دهانم خشک شده بود و حسابی بی‌پناه بودم، همه‌ی حواسم از کار افتاده بود، طوری که تو که می‌دانستی من چقدر به صدای آدم‌ها حساسم وقتی از صدایش پرسیدی و فهمیدی متوجه صدایش نشده‌ام، مات ماندی. منم ماتم په‌ها، مات و منگ، نسبت‌ها به هم خورده و من خل‌خلی‌ترین کار زندگیم را انجام داده‌ام. تابه‌حال برایت گفته‌ام که یک بار در فایل‌های م.ح. شنیدم که در خواب دیده علامه می‌گفته انسانِ پس از عمل، انسانِ دیگری است؟

افغانستان– Masjid؛ تابه حال اسم این شهر را نشنیده‌ام. گوگل و ویکی‌پدیا هم کمکی نمی‌کنند. می‌روم سروقت یک آی پی فایندر تا ببینم کجای جهان است این آی‌پی. ظاهرا جایی است در ولایت وردک یا وردگ، حوالی جنوب غربی کابل. جایی که نقشه نشان می‌دهد نوشته شده Nak و بیشتر که زوم‌این می‌کنم می‌نویسد Mola. مطابق ویکی‌پدیا این ولایت وردک حدود ۵۴۰ هزار نفر جمعیت دارد. جزو مناطق کوهستانی افغانستان بوده و دارای آب و هوای سرد و کوهستانی با زمستانهای کاملا سرد و تابستانهای گوارا هست. قسمت اعظم آن تحت سیطره سلسله جبال کوههای بابا  قرار داشته که سرچشمه بسیاری از رودخانه‌های پر آب افغانستان از این مناطق می‌باشد. تنها ۲۴۰۰ نفر از جمعیت این ولایت در شهر زندگی می‌کنند. پشتوها و تاجیک‌های این منطقه سنی‌مذهب و هزاره‌ها و قزلباش‌ها شیعه هستند. سیب، سیب‌زمینی، پیاز، گندم، برنج، ذرت، هویج، گوجه فرنگی، زردآلو و حبوبات محصولات کشاورزی اصلی این منطقه است. تنها ۲۱٪ مردم باسواد هستند و ۴۲ درصد به آب لوله‌کشی دسترسی دارند. شش بیمارستان، حدود ۶۵ درمانگاه و ۲۶۸۴ مسجد در این ولایت دایر است.

دامنه‌های خیال گسترده است، کیست خواننده این کلمات در افغانستانِ جان، تابستانش واقعا گواراست یا گرما و کم‌آبی طاقت‌فرسایش کرده، زن است یا مرد، چندساله است، کم‌حرف و خجالتی است یا بذله‌گو و شلوغ، وقتی که راه می‌رود به پایین نگاه می‌کند یا روبرو، چندوقت یک‌بار به آسمان نگاه می‌کند و چه رویاهایی درسر دارد. روزها در مزرعه پدری سیب‌زمینی می‌کارد و شب‌ها از خستگی کار روزانه بیهوش می‌شود یا روزها در خانه از خواهر و برادرهای کوچکترش مراقبت می‌کند و شب‌ها ستاره می‌چیند و خیال می‌پروراند. شاید هم مدرسه یا دانشگاه می‌رود و درس می‌خواند، یا که معلم است. اصلا همه چیز به کنار، هیچ تصوری دارد که دیدن آی‌پی‌اش نسیمی بهاری در دل تابستانی حنه می‌وزاند؟

I will never imagined that I can be touched again by words anymore, the thing is your words are not words, I feel you and I value every letter you dropped here my dear sweet H. What have I done to touch the glimpses of your soul, I am honored. I love you, and church what you are feeling, the silent echoes no one can here.. 

Rita, July 26, Damascus

مغرب به عِشا پُشت داده بود. بر شیخ درآمدم، به نماز ایستاده بود.

کُنجِ سَراچه نشستم گرفته‌لب. کورِ نماز بود و کَر، بی‌خبر از ورودِ من، بی‌خبر از فرودِ شب.

دوگانه کرد و با یکی بَقَره، که نرم خواند و طولانی؛ و با یکی، گرم، آلِ عِمرانی.

سلامِ نماز داد و خاک پیمود و دَمدَمِه بازداد و سرود: سُخنی در جهان نشِنیده بودم ازین نَمط!

و چون سازِ راز داد، ازو باز می‌نمود آواز ... مُنغَمِر، سر بر خط ...

«یا الهُ الآلِهه! یا ربِّ الاَرباب! ای که تو را نه پینَکی گیرد، و نه خواب! تا به من بازدهی خویشتنم، مبادا بندگان تو فتنه‌ام شوند! ای او که منی! ای که منم او!»

و بسیار گفت ازین رقَم ... «میانِ مَنی‌ی من و اویی‌ی تو جُدایی نکند جز حَدَث و قِدَم!»

سربرآورد و خنده‌ها گریست، در چشمِ من، «که می‌دانی چیست؟»

«نه که پیشانی‌ی شیر خاریدم از هوس، چنان قِدَم در حَدَثم بزد که مرا در قِدَمش یکسره نابود شد حَدَث!»

«پس صفتی نمانده مرا جز صفتِ قدیم. گویایی‌ی من در آن صفت باشد و بس،  و گویایی‌ی خَلق -که اَحداثند- سربه‌سر از حَدَث.»

«پس نفَس چون زنم از قِدَم، بخروشند و خط به کُفرم دهند و به خونم کوشند.»

«و بدان معذورند، یا اَبااِسحاق! و به هرچه با من کنند، باری، مأجور.»

ابراهیم حُلوانی

اولین مواجهه من با علامه شورانگیز بود، از کار مهندسی استعفا داده بودم و جانم به هیچ کاری مایل نبود، در یکی از برهه‌های سختم که پر از غوغای درون و سکوت بیرون بودم، اتفاقی شروع به شنیدن یک جلسه از سلسه جلسات شرح رسالة الولایة کردم که چند سال قبل هدیه گرفته بودم و معجزه آغاز شد. در آن مقطع چنان با کلمات، روح کلمات، صدای شارح و جان نفهته در صدای شارح آمیختم که بعدها به هرگوشه از زندگیم که نگریستم، هیچ کجا را خالی از آثار لطف این ملاقات نیافتم.

مواجهه با "اعتباریات" یکی از نقاط مرتفع این ملاقات بود، "اعتباریات" برای من مفهومی بود که مشکلات پراکنده‌ام با جهان را صورت‌بندی می‌کرد و بدان‌ها یگانگی می‌بخشید و این انتقال از کثرت به وحدت، حتی در عذاب، نعمت بود. اگر سراسر جان من در رنج و عذاب از نظام کار و سیستم اقتصادی جهان و سیاست و نحوه زندگی و قوانین عالم و مافیها بود، حالا کسی همه‌ی این‌ها، "جمیع المعانی المربوطة بالانسان" را "اموراً إعتباریة" و "معانی وهمیة" می‌خواند و "حقیقت" را از آن ساحت دیگری می‌دانست.

من سرمست می‌شدم وقتی کسی همه عالم را نیستِ هست‌نما و حقیقت را هستِ نیست‌نما می‌خواند. جانم آرام می‌شد وقتی از "کل من علیها فان" به فانی بودن همه کس و همه چیز در هر لحظه و همین لحظه تعبیر می‌شد و وقتی تنها میزان سعادت، سنخیت با "حقیقت" تعریف می‌شد و اعمال "اعتباری"، "أعمال سرابیة" خوانده می‌شد، بالا می‌رفتم.

آن مواجهه و نقطه اتصال آغازین که در تفکیک "اعتباریات" و "حقیقت" علامه رخ داد، شروعی برای سفر من در آثار ایشان و آشنایی با گنجی چون خوانش توحیدی ایشان شد. توحیدی که نه به اجبار، بل به اضطرار می‌انجامید و موحد گرچه همیشه مضطر بود، هیچ‌گاه مضطرب نبود.

شکوه و حال و هوای شرقی این خوانش توحیدی‌ که در تمام کلمات و آرای علامه مواج بود، مسبب ادامه‌دار شدن آن آشنایی اولیه شد و به مدد اسبابی چون شارح بی‌مدعا و گران‌قدر این آثار، معلم نادیده‌ام، -که رحمت و روشنی بر او پیوسته باد- با آن تسلط قابل تحسین بر دستگاه فکری علامه، آن صدای آسمانی و آن جان بسیار لطیف، اندکی به دنیای زیبای توحیدی علامه راه یافتم و بدین واسطه، گاه‌گاهی لختی قرار یافتن را به من چشاندند.

سپاس خدای را که او همه است.

چون کسی به نزدم می‌آید گفتگویی عبث داریم. من که به دیدارِ دیگران می‌روم، نگران‌ام که مبادا آرامش‌شان را برآشفته باشم. «سون جینگ» درِ خانه‌اش را بست؛ «دو وولانگ» بر دروازه خانه‌اش قفل زد. یگانه دوستِ راستین من، بی‌دوستی خواهد بود. و فقر، دارایی‌ام. من پیرمردی پنجاه ساله و لجوج، می‌نویسم تا به خود تذکر داده باشم.

 

شکوه صبحگاهی -

قفل است در تمام روز،

ورودی پرچین‌ام

 

منتخب هایبون‌ها | ماتسوئو باشو | پاییز هزار و ششصد و نود و سه

عازم سفری شدم هزار فرسخی، بی‌هیچ ره‌توشه. می‌گفتند آنکه بر این کهنه‌عصا تکیه زده، در یکی مهتاب نیمه‌شبان به عدم پیوسته است. نخستین سالِ «جوکیو» بود؛ پاییز، ماهِ شبِ هشتم. چون کلبه ویران‌ام را بر کناره رودخانه ترک می‌کردم، آوای باد سوزِ غریبی داشت.

 

استخوان‌های پریده‌رنگ در خاطرم، 

باد می‌شکافد

بدنم را تا قلب

 

روزنگاره‌های استخوان‌های پریده‌رنگ در مزرعه | ماتسوئو باشو | پاییز هزار و ششصد و هشتاد و چهار

God, early in the morning I cry to you.

Help me to pray

And to concentrate my thoughts on you,

I cannot do this alone.

In me there is darkness,

But with you there is light,

I am lonely, but you do not leave me,

I am feeble in heart, but with you there is help,

I am restless, but with you there is peace.

In me there is bitterness, but with you there is patience;

I do not understand your ways,

But you know the way for me.

 

Prayers for Fellow-Prisoners  | Christmas 1943 | Dietrich Bonhoeffer

دردهایی هست کلمه نشدنی، دردهایی هست خاموش، بی‌صدا، آمیخته می‌شود با جان و پیر می‌شود با تن. این‌که مامان گیلان، که از حافظه‌اش اندکی اینجا مانده، هر روز خدا سراغ سالی را می‌گیرد و هرروز بدون استثنا سفارش ناهارش را به فاطمه خانم می‌کند، درحالی که سالی دو سال تمام است که از ایران رفته، ولی هیچ اسمی از مغ افسر نمی‌برد، یکی از همین دردهاست، که آدم درمی‌ماند کدام گوشه دل تنگش آن‌قدر بزرگ شده که گنجایش پذیرش آن را پیدا کرده. اصلا آدم دلش می‌خواهد تا خود ابد همه غصه‌های دیگر را کنار بگذارد و در همین یکی سفر کند.

این‌که مامان گیلان با آن همه ظرافت و زیبایی و ادب و مادرانگی حالا اسمی از افسرش، آن نازنین‌ترین، نمی‎‌برد، این‌که حالا مغ افسر کجاست، میهمان امیرالمومنین است، در خاک سرد کاشان آرام گرفته، یا مواج در صدای مادران قصه‌خوان، بین زمین و آسمان معلق مانده، این‌که لبخندهای همیشگی و بی‌نظیرش کجای این جهان ثابت مانده‌، هنوز قامتش خمیده بارهاست یا جان لطیفش سبک و پران رهاشده، چه برسر فروغ ابدی آن چشم‌ها آمده، این که سالی حالا چه حال و روزی دارد و دلش کجاها دوردور می‌زند، لبخندهای همیشه به پهنای صورت میراث افسرش را کدام بخت‌یاران دریافت می‌کنند، نگاه‌های زیبایش را به چه چیزهایی می‌دوزد، صدای خنده‌های عزیزش با که تقسیم می‌شود،  آن همه رنج چه بر سر جان با جهان درهم تنیده‌اش آورده، دل دریایش کدام برهوت‌ها را آبادان کرده، شمع روشن قلبش برای شب تاریک کدام غارها روشنایی برده،  این که، این که من، این‌ همه از او بی‌خبرم، این که این قدر از بودنش محرومم، این که من آدم تلفن و ایمیل و وایبر و رابطه مجازی نیستم، این‌که روزه سکوتم دارد دوساله می‌شود، این‌که هنوز عزادار رفتن مغ افسرم و این‌که زیر بار هجرت سالی هر روز خم‌ می‌شوم هم از همین دردهاست.

همه می‌دانند که ویولتا نزدیک‌ترین دوست تاریخ زندگی من است، از  هفتاد و هشت تا همین حالا، ولی فقط خودم و ویولتا می‌دانیم که من زیباترین لحظه‌های رفاقت را با سالی‌ای زیستم‌که تازه‌ترین دوستم بود. پاییز هشتاد و هفت، با ویولتا  آمدند دم در شرکت، اولین بار که دیدمش، بار بعد به گمانم زمستان همان سال بعد امتحان جی آر ای بود که باز سه نفره آمدیم سمت آونگ و گپمان به جایی رسید که من همان روز چند کتاب‌ نیمه پنهان کتابخانه‌ام را که سالی نخوانده بود، امانت دادمش. بار بعد را یادم نمی‌آید دیگر، از همانجا به بعد و خیلی خیلی زود شد رفیق.

البته که سالی به طرز هولناکی خونگرم بود و من اندکی رفیق‌باز، ولی داستان این‌ها نبود، انگار آب و گل این دختر یک طور معجزه‌واری به سرزمین آشنایی تعلق داشت. هنوز نمی‌دانم سبب‌ساز این رفاقت چه در سر داشت، بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم مرهمش بود در مرارت جانکاه غیبت ویولتا، گاهی فکر می‌کنم رحمتش بود در چاه‌ترین برهه زندگیم، بهار هشتاد و هشت تا تابستان نود و دو، نوشدارویش بود برای آن برهه سه ساله غارنشینیم که سالی تنها منفذ ارتباطم با دنیای بیرون بود، می‌نشستیم روبروی هم در سکوت، گاهی فقط نگاه می‌کردیم هم را، گاهی قطره اشکی سرازیر می‌شد، گاهی رودخانه‌ای جاری می‌شد بینمان، گاهی هم کلامی پلمان بود، گاهی صبح تا شب در خیابان‌ها راه می‌رفتیم و شاید ده کلمه بینمان جابجا می‌شد، گاهی شب تا صبح حرف زدنمان بند نمی‌آمد، چقدر هم‌سفری، چقدر هم‌صحبتی، چقدر نگاه و چقدر هم‌دلی خاموشانه با او زیسته شد.

این‌که در آن مصیبت، روزهای کاشان و نصف شب‌هایش، مسجد جامع نطنز و فهرج، هشتاد و هشت و تک‌تک روزهای بعدش، محرم‌های بی‌حاج‌آقا امجد، شب‌های یخ زده قدرم، سهمگین‌ترین سکوت‌هایم، یزد و قزوین و کندلوس و مصر و جندق و کاشمر و خرانق و نیشابور و سرولات و تهران هم‌راه‌ترین بود و بعدش در نبودنش هم‌نفسم ماند، آن تلفن که خبر رفتن صاعقه‌وار مغ افسر را داد، آن نیم‌شب پشت بیمارستان، آن لحظه که ام‌حنه آمد، آن لحظه که سالی دست ام‌حنه را بوسید و چیزی در من ترک برداشت،  همه روزها و شب‌های بعدش، همه اشک‌های فروخورده، سالی خانم خوب و معنوی گفتن‌های استاد شهریار، عمو سعید و خاله آسیه گفتن‌های سالی، دوست شدن تند و زیادش با تک‌تک دوست‌های من، هشت ساعت بجنورد تا آلند تا تهران شانه به شانه فرزان جان و گلریز و من چهارتفری عقب آن پژو، همه ناله‌های در گلو مانده، یخ زدن‌هایمان زیر کیسه خواب فرمایشی سالی، جاده کاشان-تهران، رفتن ویولتا، برگشتش، همه دوباره رفتن‌هایش، انور ابراهیم یکی در گوش او یکی در گوش من، ایمان رفتن‌هایمان، این‌که تا سه ماه بعد از مغ افسر، هربار هم را دیدیم سکوت کردیم و حتا سلام نگفتیم که بغضمان نترکد، بعد به جایش بغل می‌کردیم هم را و باز آخرش اشکمان در می‌آمد، آن همه دقیقه و ثانیه در سفر و حضر و گرمابه و گلستان و خانه مامان گیلان که با سالی جاودانه شد و به ابدیت پیوست، که رفیق ترین بود، رفیق ترین. این‌که سالی هیچ راهی برایش باز نبود جز رفتن و همه چیز به کنار، همان  یک ببخشید خالی که وسط خداحافظی آخر از دهانش بی مقدمه و موخره بیرون پرید و هردومان خودمان را به نشنیدنش زدیم،  به خداوندی خدا از همین دردهاست که یک اقیانوس رنج و یک کهکشان زیبایی می‌پراکند.

"بادا که خداوند هم‌چنان‌که زمانی از سر تقصیرات قوم ثمود گذشت، چون در آن قوم ده مرد باتقوا وجود داشت،  به دلیل آنچه ما کرده‌ایم از سر تقصیرات ملت آلمان نیز بگذرد."
 
هنیگ فون ترسکو
آخرین کلمات
پس از شکست نهایی توطئه بیست ژوئیه
پیش از خودکشی

دلم به جای این صبح لعنت‌زده و حصار این آفیس بی‌پدر، گرگ و میش افق درحال غروب کمپ را می‌خواهد و ام‌علی را که سیگار سیدرزش را به اصرار قالب کند و بعد که سیگار مثل همیشه از گوشه شعله گرفت، با آن چشم‌های بی‌نوا نگاه کند و با آن صدای تباه شده از دود بخندد و بگوید انتی بتحب حد. سیگار که از گوشه بسوزد یعنی تو کسی را دوست داری. آن وقت بخواهد که چیزی بخوانی و بعد مثل بقیه نخواهد که معنای شعر را بداند و فقط بگوید موسیقی ایرانی و صدای تو چقدر حزین است و سیگار دیگری را از نو روشن کند.

My heart is a calm potato by day, and a weeping
Abandoned woman by night. Friend, tell me what to do,
Since I am a man in love with the setting stars.

 

Robert Bly

راهم بنمای، تو ای زئوس و تو ای تقدیر

راهم بنمای.

بنمای که چه باید کرد، بگو که مقرر چیست.

راهم بنمای.

بی که هیچم هول و هراسی باشد،

سالک طریق توام.

راهم بنمای

گرچه ترا استوار ندارم،

گرچه مرا پای از اکراه بلنگد،

باز هم رهنورد راه توام.

 

کلئانتس

چند وقت پیش کسی از شغل ایده‌آلش، راننده تاکسی شدن، نوشت، با جزئیاتش و یکی از خرس‌های قطبی من را از خواب زمستانیش در این باغ وحش بیدار کرد و حالا من چندوقتی است که هی مرور می‌کنم تاریخ نسبتم را با رانندگی. از آن اول‌ها و آن گواهینامه رأس موعد، آن عشق به راندن و لذت بردن از سرعت و کارتینگ رفتن‌ها با رزا، تا آن چند تصادف‎ تقربیا سنگین که تهش نمک ماجرا بودند و بعد آن دوره دوم طولانی متارکه که پر شدم از دل‌زدگی از راندن و این ماشین‌های خودخواه و این شهر و نفرت از خودم، بعدِ آن تصادف آشوبناک که از خاطرم نرفت که نرفت و من را که قسم می‌خوردم روی به اصطلاح دست‌فرمانم، نه فقط از رانندگی که از خودم و هر اعتمادی به این خود بیزار کرد. و آخر هم این دوره اخیر که گرچه هم‌چنان اکراه و ترسم پابرجاست و به آن بی‌حوصلگی هم اضافه شده، در موارد ضروری نشسته‌ام و حتا گاهی نیم‌شب‌ها که شهر خلوت‌تر و حوصله من هم بیشتر بوده، بی‌آن‌که قصد رسیدنی در کار باشد به آن عشق قدیمی راندن مجالی داده‌ام و پیش آمده گه‌گداری وسط جاده‌ای آن‌قدر اغوا ‌شوم که آن فوبیای سنگین را مغلوبه و راننده را جابجا کرده‎ام تا بتوانم دلم را به کمال بسپارم به سوداهای سیال در جانم. 

با این تفاصیل امروز روزی اگر بخواهم مطلوب‌های شغلیم را لیست کنم، قطعا یکی از دل‌بخواه‌ترین شغل‌های قابل تصورم، رانندگی ماشین‌های سنگین بی‌سرنشین است در جاده‌های ایران. از بی‌سرنشینش که بگذریم، به گمانم دلیل اصلی این انتخاب رابطه تاریخی خوب من با جاده‌هاست و این وسط آن قدر تک‌تصویرهای بی‌نظیر از جاده‌های ایران چشم‌به‌راه نشسته‌اند که دوباره بروم سروقتشان و با تأنی چشم‌ و جانم را از دیدنشان سرشار کنم و آن‌قدر جاده‌های ناسرشناس اینجا خصلت نامنتظره بودنشان را به رخم کشیده‌اند که علی‌الحساب به جای دیگری فکر نکنم. اصلا من اگر یک روزی قرار باشد دلم برای چیزی در این کشور تنگ شود، احتمالا بعد از حرم امام رضا، بیشتر از هر چیز دل‌تنگ سفر کردن در ایران خواهم شد و بیشتر از هر چیزِ سفر دل‌تنگ چهار فصل جاده‌های اینجا خواهم شد. کما این‌که همین الان که این‌ها را می نویسم جانم پرکشیده برای جاده کاشمر-نیشابور و هیچ بعید نیست فردا دلم از کل دنیا و مافیها گردنه گلندرود را بخواهد.

راننده یک کامیون بودن برای حداقل شش ماه -شاید هم حداکثر- احتمالا یکی از بالاترین رضایت‌های شغلی ممکن را برای منِ این سال‌ها به همراه می‌آورد. خلوت و تنهایی و سکوت، یا خلوت و تنهایی و موسیقی،  این دو ترکیب هردو‌ رهایی بخش و نایاب و‌ این امکان همیشه درحرکت بودن و هم‌نوا شدن با جان بی‌قرار، بدون به زحمت انداختن جسم رخوت آلوده -این ممکن‌ترین حرکت و سکون توامان- افسونم می‌کند. و خود جاده، جاده که تمام می‌شوی و تمام نمی‌شود..

کنون بدانید که خداوند به خاکم نشانده، و در کمندش کشانده.

اینک، فریادخوان از ظلم رفته‌ام، اما اجابتی نمی‌بینم: فریاد خواهم، اما فریادرسی نیست.

او راهم از چارسو ببسته مرا مفرّی نیست، و بر راه‌هایم تاریکی فکنده.

شکوهم به یغما بُرده، و تاج از سر ربوده.

از هر جهت ویرانم نهاده، از دست رفته‌ام: امیدم را چون درختی برکنده.

و نیز خشم خود بر من تافته، و مرا در شمار دشمنان خویش آورده.

 

کتاب ایوب | منظومه آلام ایوب و محنتهای او از عهد عتیق | گزارش حضرت قاسم هاشمی نژاد که نور ایزدی بر او مدام

عمه آمنه گرچه سال‌ها پیش با اکراه و به اجبار خانواده‌ ازدواج کرده بود، تا آخرین روزهای قبل آلزایمرش مثل یک دختربچه هشت ساله‌ی شاداب، شوخ و شنگ و پرهیاهو بود و با این‌که کم از زمانه و زندگی سختی و ناروایی ندیده بود، معمولا از چشم‌هایش شرر می‌ریخت و خنده‌هایش هوا را پر می‌کرد. روزی که رفت چهارسالی بود که اصلا انگار اینجا نبود، چشم هایش مات می‌ماند به یک نقطه و تقریبا هیچ حرفی نمی‌زد. اول حافظه اش رفت و مثل یک مرغ بی‌نغمه‌ خاموش شد، بعد درگیر چند جور بیماری و آخر سر هم آواره بیمارستان‌، تا غروبی که رفت.

می‌گفتند روزهای آخر که کاملا ناهشیار و یک‌سره پیچیده در درد بوده، هیچ نمی‌گفته و هیچ نمی‌خواسته، فقط گاه‌گاهی حضرت ابراهیم را صدا می‌زده و گاهی از جناب یحیی یاوری می‌خواسته. من این‌ها را بعدتر فهمیدم البته و سراپا شعله‌ور شدم. با این‌که این سال‌های آخر ندیده بودمش و تا قبل از این دوره اخیر فراموشی هم، سالی یکی دو بار بیش‌تر نمی‌دیدمش، برای خاک سپاری‌اش رفتم. دل‌بسته‌اش بودم آخر، از بس که پرمحبت و شیرین و زنده‌دل بود این زن و دل‌تنگش بودم که این سال‌‌ها ندیده بودمش، آن‌قدر که دیدن سکوت و سکون آن موجود شلوغ و پرغوغا برایم سخت بود.

مراسم داشت در سکوت و با اندوه اشک‌های بی‌صدای اطرافیانش برگزار می‌شد. به‌هرحال در قریب به نودسالگی آن‌قدر عمر باعزت کرده بود که کسی بی‌قراری نکند. من اما بی‌تاب بودم و نمی‌توانستم گذشته را شخم نزنم و از جلوی آن حجم تصویر و خاطره و داستان که از برابر چشمانم رژه می‌رفتند، فرار کنم و آن همه درد و رنج که از قلبم سرریز شده بود را در سکوت به نظاره بنشینم. برای اولین بار در زندگیم، دریافتم که راز و رمز مویه کردن چیست و زن بدوی نهفته در جانم را ملاقات کردم، که سربلند کرده بود و بی هیچ واهمه از نگاه‌های پرقضاوتی که احاطه‌اش کرده بودند، مطابق حال و روزش رفتار می‌کرد و وقتی هیچ کلامی را  وصف حال و متناسب با جنس اتفاقی که تجربه می‌کرد نمی‌دید، بی هیچ بیمی مرزهای زبان را درمی‌نوردید. که تنها صاحب‌جان محرم این اصوات بود و مخاطب، خود او بود و جز او کسی از سرّ این نواها باخبر نبود.

بی‌پروایی بدوی جانم به من هم رخنه کرده بود و حضور هیچ کس را به چیزی نمی‌انگاشتم. در میانه آن گورستان من بودم و پهنه‌ی آسمان و خدا روبرویم و عروسی با موی و لباس سفید بر دستانم که از لب‌هایش خون می‌چکید. روی دست‌هایم بالابرده بودمش به سوی آسمان و مویه می‌کردم که خدایا قربانی‌ات را تحویل بگیر و به استقبال عروس مجروحت بیا که گرچه بر تنش غبار راه همه‌ی این سال‌ها نشسته و هنوز از زخم‌های جانش خونابه جاری و دامنش خیس غصه‌هاست، پیچیده در جامه سپید به سویت آمده است. و باکم نبود که مویه‌های بی‌کلمه‌ام چه شنیده می‌شوند و چهره رنجورم چگونه تفسیر می‌شود. خدا مقابلم بود و مستقیم و بی واسطه مخاطبم و حالا حتا زبان میانمان حایل نبود. تک تک کلمات ایستاده بودند کناری و عظمت و شکوه این اصوات نامفهوم را با بهت می‌نگریستند.

کسالت مرگ‌بار این صبح پاییزی

هولناکی مسلم و مسلط جهان

و من که در خواب نه، در عدم جاخوش کرده‌ام

و هزار سال می‌خواهم تا به این صبح برگردم