گلریز
نوشتی "میخواهم مسافر باشم.. با همان نگاه ساده کودکیها.. که چه ساده پرسیده میشدیم.. میخواهید چه کاره شوید؟ و من امروزها هنوز میدانم که میخواهم مسافر باشم.. مسافر؟.. میخواهم مسافر باشم.. مسافر راههای ایران! آری میخواهم به جای سر کار، بروم سراغ زندگی.. هر روز.. استخدام جاده و کورهراههایی که به دهکدههای همزبان میرسند، مهمان مردمانی که تنها نامشان را، ایل و تبارشان را.. در کتابهای جغرافیا دیدهایم.. شاید فرصتی باشد هنوز تا خودشان را ببینم و روزها و شبهایشان را.."
و من به این فکر میکنم که در همین سفر بود که دوستی ما آغاز شد و در پیچ و خم همین جادهها و کورهراهها بود که پر و بال گرفت. کشف همین جنون مشترک به جاده، به دربهدری و آوارگی، بود که دلهامان را به هم مایل کرد و لمس همین رنج-پارادوکسِ مشترک سرِ کار-سراغِ زندگی بود که زبان مشترک ما را ساخت و با وجود همهی تفاوتها احساس نزدیکی را به ما عطا کرد. از آن اولین همراهی از سر اتفاقِ آن سفر پراتفاق -که همه ماجراهای عجیب و پردامنهاش به کنار، تو و فرزان جان را از آسمانها برایم به ارمغان آورد- تا همهی همراهیهای از سر اختیار و شوق بعدش، همهی جادههای اصلی و فرعی و همهی توقفهای مکرر و مبسوط و راه به راهمان، تا همین حالا، که این همه دوریم.
پنهان نمیکنم که گرچه این ایام باز پیشه دل و زبانم خاموشی شده و به شکل شرمآوری ظاهرا ناپیگیر حال و احوالت، ولی مثل بیشتر وقتها یادت لطیف و مهربان ذهن و قلبم را مینوازد و کتمان هم نباید بکنم و نمیکنم که با همهی سفرگریزی این روزهای جسم و جانم، به شکل غیرقابلانکاری ضعفرفتهی لحظات کوتاهیام که گوشه کنار شلوغی جمعی یا در میانهی جلسهای، از پس سر این و آن نگاه میکردیم هم را و میخواندیم حال هم را و بعد فقط لبخندی.. که نه فقط لبخندی، که کائناتی میانمان جابجا میشد.
- ۹۵/۰۵/۲۲
سفر خوده زندگیه...