اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

آروو پارت گاهی برایم به یک مقنی قدیمی می‌ماند، که اولا از میان این همه هیاهوهای روی زمین، حفر راه‌های زیرزمینی و جستجوی آب در سکوت و انزوا و فردیت را برگزیده است و ثانیا عمری آن‌قدر در این راه‌ها نقب زده است که به خوبی می‌داند کدام مسیرها به آب می‌رسند. او چون پیر حقیقی هر طریقتی، خودش شبیه راهش شده و طوری زیسته که حالا ما با کاریزگر کارکشته‌ای روبروییم که خود به هیات یک کاریز قدیمی درآمده است. او آرام و بی‌صدا و تنها، سال‌ها آب را به صبوری جسته و در این مکاشفه مسیرهایی درونی که به آب می‌رسند را چنان یافته و گشوده که آب که پاکی و روشنی و نوا و سکوت توامان است در مجراهای وجودش جاری است. آدم اگر این را بداند و کمی صبوری کند یکی از جدی‌ترین لذت‌ها برایش این می‌شود که خودش را پشت سر او بیندازد، آرام آرام در تاریکی، خلوت و سکوت یک کاریز زیرزمینی با نور فانوس این پیرمقنی و آرامش و سکوتی که از وجود کاریزگر می‌تراود، قدم بردارد، هم‌راه با راه‌هایی که او باز می‌کند، خودش و جهان را هم‌زمان کشف و شهود کند و خیالش تخت باشد که در این کاریز و با این مقنی راه بلد حتما به آب می‌رسد.


Sarah Was Ninety Years Old

Miserere


و مرا هر روز از خویشتن برهان


اورستس

حنه جانم ...

ماه رجب مرا یاد تو می‌اندازد ، میدانم چقدر دوستش داری ... حنا من خیلی بد (تر) شده‌ام ، دلم خیلی سیاه شده ، قابل دعا کردن برای تو و عزیزانت نیستم ... گاهی حسودی میکنم ، گاهی برای بقیه بد میخواهم ... البته قول داده‌ام که سعی کنم به مدد این ماه‌های پیش رو آدم بهتری شوم ... اینجا از همه بیشتر ماه رمضان میچسبد ، مسجد شیعیانش و خانم پاکستانی که شیرچای درست میکند ... امام جماعت و غیره ذلک اش را اصلا دوست ندارم و سخنرانی‌هایشان به دلم نمی‌نشیند اما دور هم جمع شدن‌هایش را دوست دارم ... افطار که تمام میشود همه جا را جارو میکشیم ، میزها را تمیز میکنیم و ظرف ها را میشوریم و میرویم و این کار بهترین احساس‌ها را به من میدهد ... توی مسجد همان شال بنفشی را که یوسف آباد با هم خریدیم و تو رنگ موشی یا فیلی اش را خریدی سرم میکنم ... همیشه یادت هستم ، انقدر در روح و جانم ریشه داری که هیچ وقت خودم را جدا از تو احساس نمیکنم ... احساس میکنم هر لحظه همه‌ی عزیزانم را همگی با خود دارم ... نه تنها تو را بلکه خیابان یوسف آباد و آب طالبی‌هایش و بستنی رضایش ... و کافه‌ها و خیابان‌ها همه با من هستن ...

ان شالله که هر دو آدم‌های بهتری شویم ، ان شالله که عاقبت به خیر شویم (من خیلی به این فقره نیاز دارم) ، ان شالله که مامان ماهت و گرندمافا و ام‌آلا و جوجه‌هایش در پناه خدا باشند ، الهی که حامی و حمزه و حنیف و دبورا همه در پناه خدا باشند همگی سالم و سربلند ... الهی که اگر خدا امتحانمان میکند وقتی از آن امتحان بیرون آمدیم به ایمانمان افزوده شده باشد ... الهی که همه عاقبت به خیر شویم ... ان شالله که خودت در پناه خدا باشی پر از تجربه‌های پربار و همیشه حنه بمانی ... و الهی که دیدارمان خیلی خیلی خیلی نزدیک باشد ...

دوستت دارم

سالی | سوم آوریل

"مادام که نفس می‌کشم، امید دارم": مادام که زمان هست امید هست. زمان نویدی است و امیدی، زیرا امکان از نو آغاز کردن است. آینده صرفا از آنچه بالفعل و اکنونی است، از سیر خود آن، منتقل نمی‌شود، به طوری که هر کرداری، هر تقصیری، تنها در ظهور واپسین نتایج آن بتواند ادامه پیدا کند. پیش‌بینی ناپذیری ذاتی آینده اشاره دارد به گسستی میان آینده و آنچه بالفعل و اکنونی است؛ در این‌جا ناپیوستگی هست. هر لحظه در حقیقت آغازی است، گشایشی است، سرزدنی است؛ و چون زمان حالی که آگاهی‌ای در آن هست برای آن آگاهی لحظه‌ای است، بیدارشدنی است، پس آگاهی می‌تواند خاستگاه، آغاز و نقطه صفر باشد. درک آینده نه درک تکرار اکنون است و نه درک استمرار آن، بلکه درک لحظه دیگری است، آغاز ممکن دیگری، امکان دیگری برای اکنون. درک آینده، امید به آینده است، و امید، درک امکان آغازی تازه است.


مقدمه از وجود به موجود | آلفونسو لینگیس

حنا حنا حنا !!!!!

خدا بگم چی کارت نکنه !!! خیلی خیلی لامصبی ... یعنی هیچ کس تو کل دنیا نمیتونه مثل تو هدیه بده ! الهی قربون دست خطت بشم ، به مهد نشونش دادم میگم تا حالا خطی به این قشنگی دیدی ؟؟ قربون جای انگشتات روی عینک برم ، قربون کتابا ، قربون اون دفتر یادداشت گل گلی ماه .. قربون سلیقت ، قربون تک بودنت ... واقعا قربون تک بودنت ... لایق این همه محبت نیستم ... خیلی خیلی ممنونم ، ممنونم که خواهری میکنی در حقم ، که نمیذاری فکر کنم تنها و تک موندم ، که فراموش شدم ... ممنون که بهم یادآوری میکنی حس هایی رو که بهم احساس زنده بودن میده ... دوستت دارم ... هزار بار ممنون

سالیِ تو

یک سال هم بود که چهارم فروردین‌ش، وقتی اهل خانه مشغول دید و بازدید بودند، همه شانه‌های یک ماشین را نادیده گرفتم و با نمره صفرش کل موهایم را به سطل آشغال فنا دادم. بدون برنامه‌ قبلی و طی یک تصمیم آنی. خسته بودم از سنگینی وزن سرم و کار دیگری بلد نبودم. ابوحنه وقتی من را دید فقط برای لحظاتی در سکوت نگاهم کرد و بعدترش هم هرگز در این خصوص حرفی نزد. ام‌حنه اما اولش کلی جار و جنجال کرد و بعد برای دو هفته با من قهر کرد. بچه‌ها هم می‌خندیدند و می‌گفتند شبیه محک شده‌ام. من اما انگار سبک شده بودم و به مرور هم باز سبک‌تر شدم. چشیدن لختی سبکی و قدری طفولیت اتفاق کمی نبود. این است که هنوز هم گاهی خیلی به سرم می‌زند که باز این تجربه را تکرار کنم. اما بعد فکر می‌کنم که بهتر است نگذارم این لانه پر شود. برای مبادا روزی که راهی به جایی نیست.

سلام حنه جان ماهم

یک ایمیل برایت نوشته بودم وقتی توی هواپیما بودم و روی لپ تاپم مانده و هنوز دستم به لپ تاپم نرسیده که برایت بفرستم ... الان پیش عماد سال را نو کردیم دلم می‌خواست می‌دیدیش ... تمام موجودات دنیا از چشمت می‌افتاد ... وقتی پیشش میروی انگار از امام‌زاده‌ای چیزی برگشتی ... احساس می‌کردم که نفسش که به من می‌خورد پاکم می‌کرد ... کاش اینجا بودی ... دعاگوی وجود نازنینت هستم و برایت از ته ته ته قلبم آرزوی بهترین‌ها رو دارم ... خیلی خیلی خیلی دوستت دارم سال نو مبارک

سالی | بیستم مارس

وقتی غروب‌های پیرسهراب را چشیده باشی، غروب‌ها دلت تنگ‌تر از همیشه تنگ می‌شود..