اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

می‌بردم به آسمان‌های روح

به آن نقطه که بر زخم‌ها مرهم می‌نهند

و آلوده بودن‌ها را می‌شویند

جایی نزدیک به لا خوف علیهم و لا یحزنون

که اندوه‌ها را می‌برند و بی‌قراری‌ها را

و می‌گویند تمام شد

همه‌اش تمام شد

اینجا فقط امن است و امان


Leila

Nomad Songs

Stephan Micus

2015

مشخص نیست چندساله است. اهل کدام فرقه یا مکتب است. یا اینکه مثلا کارش چیست. نمی‌خواهم نگاهش کنم. گاهی که به بهانه‌ای زاویه سرم چند درجه‌ای به سمتش مایل می‌شود جزئیاتی ثبت می‌کنم. مثل پاکت آبی سیر مستعملی که در دستش است و لابد برای مدت مدیدی همراهی‌ش کرده. یک جزوه با جلد سفید و یک نام که بعدا می‌فهمم مربوط به یک نقاش است. ناخن انگشت دست چپی که شاید بر اثر پیشامدی صدمه جدی دیده و موهای جوگندمی کوتاه کوتاه. به نظر چندان خوش‌لباس نیست. اما زیبایی عجیبی دارد و آرامش غریبی از جوارش سرریز می‌شود که آدم دلش می‌خواهد این ثانیه‌ها کش پیدا کند. خیلی کش پیدا کند.

دلم برای ام‌علی تنگ است. دلم برای چهره آفتاب سوخته‌، انگشت‌های لاغر خیلی بلند، ردای همیشه مشکی، صدای از شدت دود تباه شده‌ و روح سراسر بدوی حاکم بر رفتارش تنگ است. برای آن عزت و غرور عربی که وقتی با آن شیوه‌ی منحصر به فرد تف به دنیا و همه جلوه‌هایش همراه می‌شد، زنی را می‌ساخت که تک بود و اسمش را "تمام" می‌کرد. نظیری برایش ندیده بودی. از بدوها بود و زن دوم ابوعلی اهل القصیر شده بود اما انگار نه زن بود و نه مرد. عبور کرده بود از این مرز. مثل دنیا که انگار از حدودش رد شده بود. از سرتاسر قلمرو زمین فقط به دندان کشیدن علی دو ساله را بلد بود و کشیدن آن سیگارهای ارزان قیمت که در حد یک کامیون دیزل دود می‌کردند را. دلم برای سکوت‌ها و نگاه‌ها، آن کیفیت خالص و بی نمایش، دلم برای درک اکنون‌های تمام به غایت تنگ است.

با گرندمافا که حرف می‌زنم ادبیاتم واژگون می‌شود و واژه‌های تصدق-انه مثل نقل و نبات از کلماتم سرریز می‌شود.. خرمم وقت‌هایی که من هی بگویم "قربونت برم.."، "قربون شکل ماهت بشم.." و قس علی هذا..، او هی بگوید "عزیزم" و من در دلم هی بگویم قربان شیوه نازنین عزیزم گفتنت..

وسط شهر بی مقدمه رویش را به سمت من برگرداند. و گفت این ذکر را زیاد بگو. و لبخند زد. و رفت. زنی کمی درشت که صدایی بم، پخته‌، پرطنین و رسا داشت. از چشم‌های طوسی رنگش که مثل چشم‌های دختریچه‌ها پرفروغ بود، شادی بیرون می‌آمد و موهای جوگندمی‌ دو سه سانتی‌ش خبر از سفرها که کرده بود، می‌داد. سنش را نمی‌توانستی حدس بزنی و چیزهای دیگر را هم.