اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

از پنج‌شنبه اول ماه مبارک یک چله‌ را شروع کردم. بعدازظهرش به دلم افتاد یکهو. چند ماهی بود که مستاصل بودم زیر یک مشت سردرگمی. دچار محبت کسی شده بودم یا اینطور تصور می‌کردم. اتفاقات جدید و غیرمترقبه دیگری هم رخ داده بود که باید تصمیم می‌گرفتم در موردشان. تصمیم‌گیری در مورد زندگی‌ام همیشه برایم خیلی سخت بود. هیچ‌وقت هدف‌گیری خاصی برای آینده نداشتم. سال‌ها به شدت از این رویکردم دچار آسیب شدم. عمده آسیب هم از خودآزاری بود و این‌که من چرا آن‌طورها خودم را نمی‌شناسم که مقصدم را پیدا کنم و چرا قلابم هیچ‌کجا گیر نمیافتد. از یک جایی به بعد این خودملامت‌گری کمتر شد. آن هم به سبب یک اتفاق خیلی عادی و معمولی. یک‌بار کسی پرسید از میان شکل‌های مربع و مستطیل و دایره و مثلث و منحنی کدام را بیشتر دوست داری. بی‌مکث گفتم این تست مشکل دارد و منحنی باید از لیست حذف شود چون تا منحنی باشد هیچ‌کس فرم دیگری را انتخاب نمی‌کند و اصلا منحنی ماهیتا و ذاتا با بقیه اشکال فرق دارد. درجا راه افتاد از چهار نفر آن دور و بر همین سوال را پرسید و هیچ‌کس جوابش منحنی نبود. گمان من این بود که همین‌که ته منحنی باز است کافی است برای یک تمایز ماهوی و غیرقابل عدول. منحنی در هر لحظه ذهنی می‌توانست به صورتی تازه درآید و در یک قالب ثابت شکسته نشود. همیشه در حرکت بود و برایش راهی باز بود. مهم‌تر از هر چیز ته نداشت و همین خاصیت باعث می‌شد آدم احساس خفگی نکند و نفسش بالا بیاید. برای خودم عجیبی ماجرا این بود ‌که نه یک اتفاق و تجربه وجودی عمیق که همین آزمون روان‌شناسی عامیانه و سطحی برایم به تدریچ گشایش‌های فراوانی آورد. بعدتر خودم را با این عینک منحنی واکاوی کردم و دیدم خیلی از روندها و انتخاب‌ها و چگونگی بودن‌هایم با این عینک قابل تفسیر و تبیین است. این ذائقه منحنی‌پسند من بود که خیلی جاها فرار می‌کرد از رفتن در قالب فرم‌های ثابت. یک جایی دیدم که کلا خیلی زندگی منحنی‌طوری دارم و این از یک میل خیلی ریشه‌ای برای رهایی ناشی شده است. فلذا نباید این همه خودم را ببرم زیر باد کتک و لگد و خشونت‌های وحشیانه فقط به این‌دلیل که ذائقه غالب جهان دوست دارد که آدم‌ها یک مسیر بیرونی مشخص را دست‌کم برای یک دوره انتخاب کنند و جایزه "موفقیت" را وابسته به این انتخاب‌های مشخص و ثابت‌قدمانه تعریف می‌کند. این بود که چند ماهی بعد از این داستان شروع کردم به قدری تغییر و تا حدودی دست از سر خود برداشتن. در این یک قصه لااقل. و خب شاید هم این‌ها همه صحنه‌سازی‌های روانی بود که سیاه و کبود و نیمه‌جان شده بود زیر آن زدن‌ها و داشت راهی می‌جست که زنده بماند. والله اعلم. داشتم از چله می‌گفتم. دیدم هیچ کاری از دستم برنمیاید و فکر کردم خودم و امواج این سردرگمی‌ها را بسپارم به قدری خلوت و مراقبه. نمی‌دانستم چه چله‌ای باید بگیرم. اولین چله عمرم بود. دیدم روزه نزدیک‌ترین انتخاب است و پرهیز از روبرو شدن با آن یک نفر که نماینده جهان بود برایم. بماند که یکی دو باری ناگزیر رودررو شدم، مجبور شدم سه چهار روزی سفر بروم، مریض شدم و چند روزی نتوانستم روزه بگیرم. بماند که مثل همیشه فقط به زبان روزه بوده‌ام و به قول حاج‌امجد از رزق‌هایی که به خوبان چشانده شده، بویش را هم نشنیده‌ام. بماند که چله‌ام هم مثل بقیه این یک دو قلم نیم‌بند بندگی‌هایم بیشتر رواست موجب عقابم باشد تا نجاتم، امروز که آخرین روز این چله است می‌بینم که آن محبت در دلم کوچکتر ولی چگال‌تر شده. انگار خالص‌تر شده. انگار دستی من را، خودم را، از وسط این خواستن برداشته. حبی که در دلم مانده کمتر از قبل سروقتم میاید اما وقتی میاید روشن‌تر است. کمتر خودخواهانه است و من این قدری دیر به دیر دچار این محبت‌ها شده‌ام که قدرشان را بدانم حتا اگر بنا باشد سرانجامشان چگال شدن و به هم فشرده شدن باشد و تنها صحنه ابرازشان درون جانم باشد. حالا که نماز عصر روز چهلم را در پناهگاهم، که پشت‌بام اینجاست، اقامه کرده‌ام. چشم‌هایم را بسته‌ام و ذکرهای همیشگی‌ام برای اویس و اقای بها‌ءالدینی را به رسم تشکر از انسی که این سال‌ها در حقم روا داشته‌اند، به جا آورده‌ام، برای باباحبیب و قاسم هاشمی‌نژاد و محمدرضا لطفی فاتحه خوانده‌ام، هق‌هق‌هایم را با پشتی تاشده زیر آسمانش زده‌ام و وقتی چشم باز کرده‌ام یک پرنده به سفیدی برف روبرویم پروازکنان دیده‌ام، که تا به حال و در این نه ماه اینجا ندیده‌ام، به دلم روشنی اجابت افتاده. انگار باز هم من رسمش را به جا نیاورده‌ام ولی او فضلش را روا داشته.

نوشتنم بند آمده و امیدی به گشایش نیست؟ دل باخته‌ام و روی در دیوار هجران خوش‌تر است؟ اتفاق‌ها در رفت و آمد و من بی‌خبر از خود؟ 

دایما در امواج احساساتم غرق می‌شوم و بالا میایم. تا چه مقدر کرده باشند.