اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اسم‌ها رابطه‌ها را تغییر می‌دهند. گاهی رابطه‌های نداشته را می‌سازند. سال‌ها رابطه‌ای با امام دوازدهم نداشتم. یک بیابان خالی این بین بود. فضاهای مذهبی امام زمانی را درک نمی‌کردم. داوری‌ای نداشتم راجع به این ایده‌ها و این حرف‌ها ولی هیچ کلام آشنایی هم نمی‌شنیدم. خاطره و تاریخی در این قلمرو نداشتم. مثل خیلی امامان دیگر. مثل امام محمد باقر، ع، مثل امام محمد تقی، ع، یا امام علی النقی، ع. با این تفاوت که امام دوازدهم را می‌گفتند حاضر است، زنده است.

خجالت می‌کشیدم وقتی کسی توصیه می‌کرد کارد که به استخوانت رسید به امام زمان توسل کن. نمی‌دانستم دقیقا چه باید بکنم و این آشفته‌ام می‌کرد. فقط سکوت می‌کردم. حتا یک روز صبح، در اتوبوسی که من را از قم به تهران برمی‌گرداند و همراهانم را به فرودگاه تا به کشورشان برگردند، حنان که یک معلم قرآن خیلی معصوم، حساس و مهربان بحرینی بود، و بعد از دو هفته همراهی حسابی به هم انس گرفته بودیم، انگار بوهایی برده باشد، پرسید تو آرزو نداری یکی از آن سیصدوسیزده نفر باشی؟ باز سکوت کردم. چشم‌هایش مثل هر بار که نگاهش می‌کردی پر از محبت بود ولی این بار یک شبنم نازک هم رویش را پوشانده بود.

اوضاع به همین منوال بود تا آن‌که روحانی جوانی در کربلا "حضرت صاحب" خواندش و چیزی در دلم برای اولین بار جابجا شد. روزنه‌ای باز شد در جانم که هر بار دیگری که این اسم را شنیدم یا خواندم گشوده می‌شد. یک سال و نیم بعدش یک صبح زمستانی در حضرت شاهِ چراغ موقع خواندن اذن دخول یک چراغ بالای آن روزنه روشن کردند. أادخل یا مولای یا حجة الله صاحب الامر و العصر و الزمان؟

نه این‌که حالا خبری باشدها. فقط یک شمع کوچک در دلم کاشته‌اند. با خواندن این نام روشن می‌شود. شاید حنان برایم دعا کرده است.

در زندگی دردهایی هست کلمه نشدنی‌. دردهایی که با واژه‌ها نسبتی پیدا نمی‌کنند. مبهمند. قابل قسمت کردن با دیگری نیستند. حتا برای خودت به وصف درنمی‌آیند. مثل یک لشکر بی‌امان یکهو از راه می‌رسند. نشانی‌شان فقط این است که می‌بینی یک حجم سیل‌آسا همه‌ی فضای گلویت را پر کرده و تمام سرحداتت زیر فشار این امواجند. کیش و ماتت می‌کنند. مثل یک هجمه‌ی سهمگین و بی‌خبر. درست به مرکز قلمروات.

   Joy of Water..

 Akkar | Lebanon | 2014

دخترهای محله‌ی ما معمولا دوست‌پسرها یا فیانسه‌های بانمکی دارند. از آن‌ ژانر کم‌یاب که می‌آیند جلوی در خانه منتظر و لیدی جوان که آمد بلند می‌شوند در ماشین را برایش باز می‌کنند و بعد که لیدی نشست در را برایش می‌بندند. من این تصویر را طی این سال‌ها نسبتا به کرات و فقط در کوچه‌های اطراف خانه‌مان دیده‌ام.‌ ظاهرا و به گواهی برخی شواهد این مدل رفتارها در مردان جوان غرب هم دیگر دِمُده است و اُلد فشند به حساب می‌آید. مثلا شاید چون به طور ضمنی تداعی‌کننده نوعی ضعف برای جنس مونث است و بنابراین منافی با تساوی دو جنس یا شاید چون لوس است و وقت تلف‌کنی یا چون تکنولوژی هر روز تنبلترمان کرده است. خیلی در پی تحلیل و ارزیابی‌ نیستم ولی به لحاظ حسی و به عنوان یک مونث، که معمولا اجازه نداده‌ام مذکرها از موضع سلطه با من برخورد کنند، خیلی این حرکت را می‌پسندم و هر بار چنین موقعیتی می‌بینم اول به مقدار معتنابهی غش و ضعف می‌روم و بعد درخواست از رحمان الدنیا و الاخره که جنتلمن مزبور عینا همین حرکت را برایم انجام دهد، گیرم با کمی شرم که تنیده در تاروپود جانش است.

امیدوارم از این جهت بخت و اقبالم به هم‌محله‌ای‌ها رفته باشد.

عالیجناب پو که زین پس ممکن است وی را به اختصار عالیپو بخوانم در تحلیلی از من فرمودند "تو آنتیکی".

سعی‌ می‌کنم با شنیدن "آنتیک" یاد "عتیقه" نیفتم و به اصطلاح امروزی‌ها با "انرژی مثبت" به استقبال این گزاره بروم، چنان‌که گوینده‌اش اصرار دارد. 

بعد اضافه می‌فرمایند که "جنس آنتیک مشتری خاص داره".

وقتی به "برای آلینا" گوش دل می‌سپارم، احساس می‌کنم یک بوم نقاشی سفیدم و موحدی نقاش در منتهای لطافت و آرامی با چشمانی مهربان نگاهم می‌کند، با قلم‌مویی هنرمندانه‌ نوازشم می‌کند و رنگ‌هایی روشن و نقش‌هایی خلوت، خلوت ولی زیبا و به غایت لطیف را بر جانم می‌ریزد.. 


Spiegel im Spiegel

 Arvo Pärt

1999

I could compare my music to white light which contains all colours. Only a prism can divide the colours and make them appear; this prism could be the spirit of the listener.

 “Arvo Pärt”

دُنی می‌گوید هر شهری که در ایران رفته احساس خانه کرده. می‌گوید مشهد و اصفهان و شیراز و تهران با هم متفاوت بوده‌اند ولی با وجود تفاوت‌ها همه جا احساس آشنایی کرده است. من یاد ورودم به دمشق می‌افتم و آن احساس خیلی خیلی عجیب که انگار به خانه‌ام برگشته‌ بودم. چقدر چنین احساسی باورنکردنی ولی آشناست. دُنی یک نقاش میانسال فرانسوی است که گرچه برای اولین بار به ایران سفر کرده ولی چند سال گذشته را به خواندن عطار و حافظ و سهروردی و یادگرفتن نقاشی مینیاتور گذرانده است. از همه بیشتر تحت تاثیر نجم‌الدین کبری قرار گرفته است. آدم غریبی به نظر می‌رسد. کریستف می‌گوید در آن برنامه‌ی محله‌ی یونانی‌های استانبول دُنی هم بوده است ولی نه من و نه دُنی هیچ‌کدام همدیگر را به یاد نمی‌آوریم. چند دقیقه‌ای با کریستف حرف می‌زنم و قرار می‌گذارم که هفته‌ی بعد ببینمش. دّنی فقط دو روز دیگر اینجاست. یک رونوشت از مینیاتوری که کشیده را هدیه می‌دهد، اطلاعات تماس جابجا می‌کنیم و من از جمع عذرخواهی و خداحافظی می‌کنم. تحمل هر جمعی برایم خیلی سخت است.

مرگ بر اون دانشی که به آدم تکبر بده

نجس‌ترین نجاسات تکبره


آقای امجد | چند شب پیش


اگر روزی روزگاری یک همای فیلتردار در مسیر زندگیتان قرار گرفت، خدا از سر تقصیرات همه از جمله من بگذرد، ولی در کشیدنش یک لحظه هم درنگ نکنید. حتا اگر شما هم مثل من ادیکتد به این داستان‌ها نیستید و ممکن است سه چهار ماه بگذرد و فقط یک بار هوس دود کنید. همای فیلتردار، حتا اگر چهل سال گوشه‌ی یک خانه‌ی قدیمی سکوت خورده باشد، با همه تجارب قبلی در مواجهه با پدیده‌ی دخان متفاوت است. به کلی متفاوت است. 

مثلا برگردم و به جناب مدیرعامل که با همه‌ی فهمیدگی‌اش اساسا در جهانی موازی با جهان من زیست می‌کند بگویم امروز صبح ارتباط با جهان دشوارتر از همیشه بود.. شدنی نبود.. این شد که نتوانستم ساعت هشت شرکت باشم؟ و این اتفاق نه یک بار که به کرات رخ دهد.

وقتی سالی هم‌خانه اردنی می‌گیرد، از مهد زبان می‌آموزد، برایم موسیقی عربی می‌فرستد و به جای روال معمول ایرانی‌ها در معاشرت با هم‌دیگر با رفقای فلسطینی مهد آمد و شد دارد. وقتی من با سروکله زدن با نازنینی‌های زبان فرانسه دست و پنجه‌ام را صفا می‌دهم، خودم را با Avec le Temps دالیدا خفه می‌کنم و اتمسفر و استیل فرانسوی مَ پخوف‌ نغمه می‌تواند خوش‌خوشان به خانه برم گرداندم، یعنی ما رو به سوی هم داریم. یعنی شب سالی روز من نیست، و روزش شب من، نه. یعنی بین ما نه سه قاره و نیم و چند اقیانوس بی‌انتها، که فقط تار مویی جدایی افتاده است.

برای کسانی که ارتباط با مداحی‌های رایج این زمانه را دشوار می‌یابند، روزهای خیلی سختی در پیش است. این‌که برای دو ماه تقریبا از هر گوشه و کنار و رادیو و ضبط و تلویزیون و بلندگوی این مملکت به طرزی افراطی نوایی پخش شود که برایت خیلی اوقات شبیه به عربده و هوار، گاهی به نظر همراه با رنگی ریاکارانه و متاسفانه اغلب خالی از سوز و دور از ادب باشد، هیچ آسان نیست. نمی‌دانم، شاید مشکل از من است اما این حجم از چنین صداهایی من را سنگ می‌کند و تکرارش در این روزها مثل پتکی می‌ماند که به این سنگ بکوبند. برای من و احتمالا کسان دیگری که قدری از نوحه‌خوانی‌های آرام و متواضعانه و سرتاپا ادب پیرمردی را در گوشه و کنار این مملکت چشیده‌اند و آن اشک‌های بی‌صدا را شاهد بوده‌اند و آن هق‌هق‌های کم صدای زیر چادر مشکی‌ها را لمس کرده‌اند، تحمل این روزها اصلا آسان نیست.

همه‌ی انتقاداتی که می‌تواند به هر دوره‌ای و به همه‌ی افراد وارد باشد به کنار، فقط تاملی بر مقایسه روضه‌خوانی‌های مرحوم کوثری و مداحی‌های جایگزین‌های معاصرش می‌تواند به صورت نمادین بخشی از تغییرات سهمناک و به گمان من بلایی که بر سر جامعه ایران، از پایین‌ترین سطوح تا بالاترین، به دست خودش در این سال‌ها رفته است را نمایان کند. نتیجه برای بعضی از ما محرم‎های سال به سال دریغ از پارسال است. درحالی‌که در جامعه‌ای اسما اسلامی زندگی می‌کنیم، رسما اغلب اثری از آن خورشید فروزان نمی‌بینیم. کانه در غربتی دوچندانیم. چاره گاهی این می‌شود که به خلوتی پناه ببریم و چند دقیقه‌ای در معرض نوحه‌ای قدیمی قرار گیریم تا اگر قسمتمان بود، سنگمان کمی ترک بردارد و جاری شویم.

 
تجلی نوا

مرحوم جهانبخش کردی‌زاده -بخشو-

حدود بیست سالی ندیده بودمش. امروز در پیاده رو خیابان شریعتی از کنار هم رد شدیم. شاید اتفاقی نگاهمان به هم خورد. سرعتمان را کم کردیم و با آن‌که میومیو به چشمم بود که یک عینک نسبتا بزرگ آفتابی است، زد عزیز گفت حنه..؟ و من گفتم زدِ عزیز..؟ و بعد در آغوش هم بودیم. یعنی یک ثانیه زد عزیز دستش را آمد که جلو بیاورد. من اعتنا نکردم و بغلش کردم. بعد دو سه جمله معمولی و خداحافظی، چون از قضا هردومان دیرمان شده بود. همه چیز خیلی عجیب و هم‌زمان خیلی عادی بود. هیچ جیغ جیغی مبادله نشد و هیچ گزاره متافیزیکی خرج قصه نشد. ولی انگار هم‌زمان حس می‌کردیم که این اتفاق، خیلی هم اتفاقی نیست.

با صدای دالیدا ارتباط برقرار می‌کنم. اَوِک لُ تام ش را خیلی دوست دارم و شیفته و مبهوت این اجرایش هستم. آدم به سختی باور می‌کند چنین اجرایی در عالم رخ داده باشد. آن‌قدر که صدا در منتهای صداقت است و احساس زنانه راست و درست. انگار برای خواننده در حین خواندن، سراسر جهان خالی بوده و تنها مخاطب، جان رنجورش بوده و نهایتا چند روح سرگردان در هوا. و شاید جانِ جان‌ها. اجرای میخکوب کننده‌ای است. فقط بی‌پناهی چشم‌هایش می‌تواند قلب آدم را به دو نیم تقسیم کند. تا ندارد.

 

Avec Le Temps

Dalida

Léo Ferré

1972

تابستان بیست چهارده | مخیم شیخ عبدو | دوازده کیلومتری مرز سوریه

ساعت دوازده ظهر به وقت بقرزلا که می‌شود، دروازه‌های آسمان را به رویم می‌گشایند و من سه ساعت تمام زیر بارش نگاه‌های فرزندانم می‌بالم و اوج می‌گیرم. گرچه پوسته جدی و سختم مانع می‌شود که بفهمند به اسارتشان درآمده‌ام. سخت‌گیرترین معلم مرکزم و بچه‌های کلاس‌های دیگر هم دورادور از من پروا دارند. فرقی نمی‌کند که بعضی‌هاشان اعضای خانواده‌شان را از دست داده‌اند یا اینکه خانه زندگی تقریبا همگیشان در جنگ داخلی به کلی نابود شده، دیسیپلین کلاس باید برقرار بماند. تخس‌ها هم حتا از من حساب می‌برند. گاهی تمام قلبم ذوب شده و روان است، ولی ذره ای از جدیت ظاهرم کم نمی‌شود. گاهی در درونم از دست کارهایشان از خنده پیچ و تاب می‌خورم، گاهی در دلم زار می‌زنم، ولی ظاهرم همان جدی سخت‌گیر است. چاره‌ای ندارم، می‌خواهم این سه ساعت به تمامی باشد. این تنها اصل من اینجاست که نباید خدشه‌دار شود.

بیرون کلاس و در کمپ ولی بیشتر اوقات با همان جدیت پا به پایشان می‌دوم و بازی می‌کنم و دل به دل ذوق و شوقشان می‌دهم. حالاتشان هر روز طوری است. یک روز عاشق عکاسیند و دوربین را از دست همدیگر می‌قاپند و خب آن وسط‌ها هم کل عکس‌هایم را با یک دیلیت‌آل ناقابل به فنا می‌دهند. فردایش همه با هم می‌خواهند با همان یک دوچرخه مرکز دوچرخه سواری کنند. یک بار از کلوچه دستپخت مادر یکیشان تعریف می‌کنم و فردایش نصفشان کلوچه‌های خانگی آورده‌اند. یک روز نقش پرنسس نمایش‌هایشانم و روز دیگر بچه گدای سر راهی. یک روز همه از تشنگی هلاکند و زودتر از دیگری آب می‌خواهند، روز دیگر به سر دخترها می‌زند که شال سر من را ببندند، به مدلی که خواهران بزرگترشان و همه دختران جوان کمپ این روزها شال می‌بندند. می‌نشانندم روی صندلی و دبوس به دست می‌ایستند دورم و هرکدامشان می‌خواهد خودش شال انسة حنة را ببندد. فردایش پسرها می‌خواهند که در شرارت‌هایشان نقش جاسوس سه جانبه را به عهده بگیرم. هر روزم داستان تازه‌ای است، با این‌ها. هر لحظه‌ام، لحظه دیگری است.

ساعت سه که می‌شود و آن همه هیاهو جایش را به خلسه پارکینگ خالی می‌سپارد، قبل از اینکه از خستگی تا دو سه ساعت مانده به افطار غش کنم، ولو می‌شوم کف زمین. می‌نشینم به فکر که من بی این‌ها چه کنم. بی نگاه‌های دموع چطور تاب بیاورم زندگی را، بی آغوش آیه چه کنم با دل آتش گرفته‌ام، بی شیطنت‌های یسری روحم به چه شادان شود، بی سربه‌هوایی‌های رغد، بی سوال‌های هیام، بدون دیدن صورت شرمگین نور، بدون چشم‌های پر از ابهام لبانة، بدون صدای خنده‌‌های ریز قطوف، بدون موش موشکم دانیة، بدون محبت‌های تامر و بدون دست‌های کوچک رقیة من چه باید بکنم؟ جهان بدون آنسه آنسه گفتنشان چطور ادامه پیدا کند؟ همه‌شان که جانمند یک طرف، بدون قتادة چه خاکی بر سر زندگیم بریزم. از ته این چاه تاریک با کدام طناب بیرون بیایم. من به نفس کشیدن در هوایی که قتادة نفس می‌کشد دچار شده‌ام، من به لبخندهایش گرفتار شده‌ام، تماسش پرتم می‌کند بالای ابرها، نگاهش بادها را در دلم می‌وزاند، وجودش جانم را آبادان می‌کند، من آواره‌ی قتادة شده‌ام. من جلدِ بودنِ با این بچه‌ها شده‌ام.

این تابستان هم تمام شد و حالا دقیقا دو سال است که جدا افتاده‌ام ازشان. اعتراف می‌کنم جدایی از آن‌چه که فکر می‌کردم هم سخت‌تر بود. این چه دروغ هولناکی است که زمان درمان زخم‌های دوری است؟ پس چرا هرچه می‌گذرد، دل من که تنگ می‌شود، تنگ‌تر تنگ می‌شود؟ پس چرا من عادت نمی‌کنم به فراموشی؟ روزی که از بقرزلا درآمدیم شارلوت عقب ماشین تا خود بیروت فین فین کرد. من اما انگار روتین‌ترین روز دنیا باشد، با فریتز حرف می‌زدم و مناقیش الجبنة و قهوه چاشتم را می‌خوردم. کانه داریم برای کاری بیروت می‌رویم و شب یا نهایتا یکی دو روز بعد دوباره بقرزلاییم. کی کارهایم به آدمی‌زاد رفته بود که این بار. خودم متحیر این منگی و سنگی بودم و ترسان از این عادی بودنم، که علامت خوبی نبود. یک چیزهایی را اگر همان اول بریزی بیرون، رنجشان کمتر است، تمام می‌شوند می‌روند پی کارشان و بعد تبدیل می‌شوند به خاطراتی محو. اما اگر بخواهی گوشه کناری در نهان قایمشان کنی، فرصت زیستن و بزرگ شدن پیدا می‌کنند و بعد شاید هیچ وقت نتوانی برای همیشه ازشان خلاص شوی، به خودت که می‌آیی می‌بینی همین‌طور ریزریزکی همه جای وجودت ریشه دوانده‌اند و محصورت کرده‌اند. بعد این تویی که معلوم نیست تا کی با این ریشه‌ها باید سر و کله بزنی. فرقی هم نمی‌کند کجا و در چه حال، ناغافل از راه می‌رسند و تا ته جانت دردشان می‌پیچد. یاد بچه‌ها برای من این‌طوری است، وسط یک جلسه کاری یکهو چشم‌های درشت یکیشان می‌آید جلویم، واضح و شفاف، انگار دیروز دیده باشمش، بعد همین‌طور چشم‌ها به من زل می‌زنند تا مستاصلم کنند. اکثرا هم چشم‌های دموع این‌طور واضح و کلوزاپ و مصر می‌آیند سراغم. دموع کمی لکنت داشت، همه زنگ تفریح‌ها و هر روز موقع خداحافظی بغلم می‌کرد. معمولا از اول تا آخر کلاس چشم از من برنمی‌داشت. دندان‎هایش خرگوشی بود، موهای روشن و نرمش همیشه پشت سرش بافته شده بود. آرام‌ترین موجود کلاسم بود و وقتی چیزی را بلد نبود، چشم‌های عسلی درشتش بلافاصله خیس می‌شدند.

یا پیش می‌آید که نشسته‌ام به خواندن که یک آن یسری جلوی رویم سبز می‌شود و نگاهش که در عین شیطنت آن طور بی‌نوایی مواجی داشت. تپلک شیطان بلا که گاه و بیگاه در خودش می‌رفت و شکل یک ناله خسته می‌شد، یک ناله خیلی خسته. اصلا انگار لحظاتی یک بی‌نوایی و بی‌پناهی خیلی شدید در دوچشم یسری لانه می‌کرد.. یا وقت‌هایی هست که بدون هیچ دلیلی یاد نور می‌افتم و فقط دلم می‌خواهد بنشینم برای آن همه مظلومیتش یک دل سیر گریه کنم.. گاهی هم نوبت آیه می‎رسد که بیاید سروقتم. آیه پنج ساله که بیرون کلاس منتظر آنتراکت می‌ماند تا بیاید داخل کلاس و خودش را در بغل من جا کند، بی که هیچ بگوید یا سوال و درخواستی داشته باشد، و فقط با آن دو تیله‌ی مشکی جادویی به من چشم بدوزد.. هر چند وقت یک بار یکیشان می‌آید جلوی چشمم و برای چند روز دربه‌در و بی‌قرارم می‌کند.

و قتادة، که یادش همیشه با من است. تقریبا روزی نیست که سروقتم نیاید. انگار سرتاپای زیبایی جهان در این پسر جمع بود. می‌گفتند اوتیسم دارد و نباید انتظار یکسان از او و بقیه داشت. بیشتر بنا بود حضور داشته بود و در کمپ نماند. روال کلاس را به هم نمی‌زد. در عالم خودش زندگی می‌کرد. پیش می‌آمد که کل سه ساعت را با یک مداد آبی بازی می‌کرد. گاهی که چیزی توجهش را جلب می‌کرد سرش را بالا می‌آورد. مثلا اگر طرحی روی تخته می‌کشیدم یا اگر برایشان شعری می‌خواندم یا وقتی کسی از بچه‌ها جانگولری می‌زد. من چیزی از اوتیسم نمی‎دانستم. برای من فرقی با بقیه نداشت. فقط انگار بیشتر وقت‌ها در یک دنیای درونی سیر می‌کرد. و چون تمرکزش بر آن دنیای شخصیِ احتمالا جذاب بود، برای دیگران ارتباط برقرار کردن با او متفاوت و سخت می‌شد. گاهی یک سوال را بارها می‌پرسیدم و جواب نمی‌داد. بچه‌های دیگر خسته می‌شدند از این همه تکرار، من نه. همیشه آخرش جواب می‌داد و معمولا جواب‌هایش درست بود. نخودی کلاسم نبود، نور دو چشمم و روشنای قلبم بود.

روز آخر رفتم کمپ خداحافظی. به جز اتاق ام‌علی و چهار پنج اتاق دیگر که بیشتر مهمانشان شده بودم و دموع که قول داده بودم سر بزنم به اتاقشان، می‌خواستم خانواده قتادة و البته خودش را ببینم. آخر سر رفتم آنجا، بیرون کمپ در طبقه دوم یک ساختمان چندطبقه نیم‌ساخته با بلوک‌های سیمانی. نورا و شارلوت هم با من آمدند. مادر و مادربزرگ قتادة و دو خواهر بزرگترش خانه بودند. قتادة به بالشی تکیه داده بود و با یک موبایل کیبورددار گیم بازی می‌کرد، درحالی‌که مادرش با نگرانی از نظر ما راجع به وضعیت تحصیلی و آینده قتادة می‌پرسید. در کل گفتگو سرش را از گوشی بالا نیاورد. تهش وقتی خواستیم بلند شویم، مادرش نهیب زد که قتادة! فهمیدی که آمدند دیدنت؟ سرش را بی آن که بالا بیاورد به تایید تکان داد و به بازی‎اش ادامه داد. باز ام‌قتادة مصرانه پرسید اصلا فهمیدی کی آمده دیدنت؟ دورش بگردم.. گفت انسة حنة. کل آن مدت که در کلاسم بود یک بار هم به اسم صدایم نزده بود، فقط یکی دو باری شاید گفته بود آنسه و من اصلا مطمئن نبودم که اسمم را بداند.

فقط خداوند می‎داند نفس کشیدن در هوایی که یسری و دموع و رغد و هیام و لبانة و تامر و عبدالمجید و رقیة و عایشة و قطوف و دانیة و بیان و نور در آن نفس می‌کشیدند شرب مدام بود. و قتادة، قتادة که صرف بودن در حوالیش به آسمان هفتم می‌رساندم.

 Lumière du Silence..central plateau

Central Plateau | Iran | 2016

حنه من یه روز میام ازین فرودگاه لعنتی شهرمون برت میدارم ... گاهی فکر میکنم به مهد بگم اون روز رانندگی کنه چون اون روز مثل علی نصیریان تو بوی پیراهن یوسف احتمالا قدرت رانندگی رو نزدیک فرودگاه از دست بدم ... بعد دیگه نمیذارم برگردی ... اینو جدی میگم ... هر روز با ایمان برا اون لحظه دعا میکنم و برام مثل روز روشنه که میای.

 

سالی | بیست و هشتم اوت