اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

 لویی ونسان توما در تحقیقی جذاب و خواندنی، به بررسی نشانه‌های مرگ جامعه‌ای بیمار، به سبب پیشرفت‌های فنی و صنعتی‌اش، در بستر خیالبافی‌ها و اوهام تشویش‌آلود آن جامعه می‌پردازد و به این نتیجه می‌رسد که جامعه مدرن صنعت‌زده و به غایت فنی، غرقه در آلودگی‌ها و فضولات اجتناب‌ناپذیر مدرنتیته، از فرط پنهان داشتن مرگ، یعنی به تعویق انداختن مرگ به یمن و برکت ترقیات علمی، در حال کشتن زندگی است.

اسطوره و فرهنگ | جلال ستاری 

"La mort n’est pas le contraire de la vie mais peut-être sa condition fondamentale."
Louis-Vincent Thomas, 1993

هوا که این‌طور، مثل امروز عصر، سگ‌مصب می‌شود، زیر باران راه می‌روم و به این فکر می‌کنم که باید بار و بنه‌ام را جمع کنم بروم در یک شهر بندری سرد که ابرهای خاکستری و باران‌های‌ فراوان دارد، ریشه بدوانم. نم‌گرفته و کمی دیر به کلاس می‌رسم. جای صندلی من طبق معمول کنار پنجره است و مثل همیشه منم که پرده‌ها را کنار می‌زنم و پنجره را باز می‌کنم. شانسی که این ترم آورده‌ام این است که کلاس طبقه ششم است و من از ساعت شش تا هشت که حدود غروب این موقع سال است، یعنی در عزیز‌ترین وقت روز، این پنجره و آسمانش را کنارم دارم. اگر مثل امروز روزی باشد، هدفونم‌ را هم می‌چپانم در گوشم و زندگیم را به دور از کلاس در ابرها و رویاهایم پی می‌گیرم. صدای پرنده‌های آسمان و بسته در دلم، در چنین هوایی، زود اشکم را در می‌آورند. خم می‌شوم الکی بند کفشم را سفت کنم تا آن زیر اشکم را قبل از این‌که کسی ببیند امحا کنم که صدای ویبره‌ی کاتیوشا را روی میز می‌شنوم. ادی است. نوشته که نشسته روبروی پنجره کارگاهش و صدای موسیقی‌. ننوشته، ولی لابد جای من هم خالی است، آنجا، کنار آن پنجره‌ نازنین. من هم اوضاع را تشریح می‌کنم. می‌دانید دختره‌ی دیوانه چه جوابی می‌دهد؟ "خیلی دوست داشتم بی اف‌ت بودم، مسیج می‌دادم، اچ! کلاسو بپیچون! دم درم!"

Halfaouine

Le Voyage de Sahar

Anouar Brahem

2006

امان از خواب‌های لعنتی که بیدار می‌شوی بینشان و ماتت می‌برد که این چه بود و دوباره که می‌خوابی و بیدار می‎شوی کلهم از ذهنت پریده‌اند و اصلا انگار نه انگار که خوابی در کار بوده، تا وسط‌های روز که لابلای بدوبدوهای کار یکهو یک حال ناشناس بیاید سراغت. بعد یک آن ترمز کنی و یک نسیم از کنارت بگذرد و یادت بیاید که این حال مربوط به خوابی است که دیشب دیده‌ای ولی هرچه به مغزت فشار بیاوری هیچ چیزش یادت نیاید الا همین حال و هوای کوفتی غریبه را که از آن خواب بر جانت به جا مانده است.. لااقل هزار بار به خودم گفته‌ام، از خوابی اگر برگشتم اول از همه‌ بنویسمش، دست‌کم پانصد بار خواسته‌ام کاغذ و قلم کنار سرم بگذارم و لعنت به من اگر کمتر از پانصد هزار بار خودم را بابت فقط همین یک اهمال ملامت کرده باشم. چه فایده؟ حالا باید نفسم حبس شود در سینه و جانم بالا نیاید که واقعا دیشب باباحبیب برای اولین بار به خواب من آمده؟ حالا باید تا ابد در این برزخ دل در هوا بمانم که راستکی من را بغل کرده؟ و دستم هم به هیچ کجای عالم بند نباشد.

"استذکار" مصدری از باب استفعال است و این باب غالبا در معنای طلب و کوشش و خواستن به کار می‌رود. حالا اگر لحاظ کنیم که تاروپود خود "ذکر" هم تنیده در طلب است، قدری از غوغای این واژه رخ می‌نماید. انور ابراهم اهل تونس است و شاید برای همین است که آلبوم آخرش "استذکار"، که تقریبا چهار سال پس از اتفاقات تونس و پس از سکوت نسبتا طولانیش منتشر شد، این همه طعم خاورمیانه‌‌ای دارد. "استذکار" برای من پر است از خیابان‌های تونس، خیابان‌های قاهره، خیابان‌های صنعا و اسکندریه و منامه و سوئز، و بیش و پیش از همه پر از هشتاد و هشت خیابان‌های تهران. فوج شکوفه‌های بی‌نوای سرمازده اول بهارها را در دامن و سرنوشت غریب این تکه خاک‌ها که خاورمیانه خوانده می‎شوند را بر پیشانی دارد. راستی خداوند چند بار در سوره بقره  امر به "ذکر" کرده است؟

souvenance

  

Improbable Day

 

Souvenance

Extraordinary events had suddenly shaken the daily lives of millions of people. We were propelled toward the unknown with immense fears, joys and hopes. What was happening was beyond our imagining. It took a long time before I was able to write this music.

Anouar Brahem, 2014

روز قبلش نیت کرده بودم و عزمم جزم بود، ولی دیر رسیدم. قسمت نبود شاید. آن روز ولی دودل بودم، اول هم رد شدم آمدم سر کوچه، بعد ولی برگشتم. مهلت امانت داریم گویا سر آمده بود. بیست قدم پایین‌تر، رسیدم دم در باطری سازی. ایستادم. فضای خلوت مغازه را مثل همیشه یک نور نسبتا کم روشن کرده بود و یک سکوت چگال ورزدیده از در و دیوار می‌ریخت. همه جا دودزده و خاکستری و هم‌زمان بسیار روشن و آرام بود. اقای باطری‌ساز، منتظر، نگاهم کرد. من هم نگاه کردم. فکر کنم لحظه اول از شرم سلامم را خوردم. بعد اما با یک خروار طمانینه، چند ارزن خجالت و بی هیچ عجله‌ای گفتم نمی‌شناسمش ولی سال‌هاست که تقریبا هربار از اینجا عبور کرده‌ام حس‌های خوبی دریافته‌ام. آخرش هم اضافه کردم، همین. مکثی کردم. زمان انگار تا مرزهای توقف کشیده شده بود. اقای باطری‌ساز لبخند می‌زد. آمدم با این تصویر، با این، به گمان خودم یکی از زیباترین قاب‌های عالم، در چشمانم بروم که تا سرم را برای رفتن چرخاندم چشمم به یک تصویر از حضرت مسیح وسط پیشخوان دودگرفته‌ خورد. جهان آینه‌ در آینه بود.