اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

یخچال به مثابه ماوی، به مثابه پناهگاه. یخچال یک بار دیگر به نقش تاریخی‌اش در زندگی من برگشته است. سنگینم و باز و باز می‌خورم. دکمه احساس سیری و اساسا دکمه پاز خوردنم از کار افتاده است. خوراکی‌ها طعم همیشگیشان را از دست داده‌اند، ولی نمی‌توانم دست از خوردنشان بردارم. در عرض دو هفته سه کیلوی ناقابل به خودم الحاق کرده‌ام و البته چندان باکیم نیست. بخشی از ذهنم دچار این خطاست که خوردن چاله‌ها را پر می‌کند. سعی‌ام در اصلاحش بی‌فایده است. زورم ناچیز است. شاید هم که اصلا من اشتباه کنم. شاید لازم است وقتی جان سنگین است، جسم هم سنگین باشد. مگر لذتی بالاتر از یگانگی در عالم امکان وجود دارد؟

عصر بی‌حوصله‌ام. حوصله خودم را ندارم و حوصله دیگران را اصلا ندارم. می‌گویم بروم چرخی بین پارچه‌ها بزنم شاید حال و هوا کمی جابجا شود. تقاطع مصطفی خمینی و مولوی پیاده می‌شوم. خیابان کمی عجیب به نظر می‌رسد، انگار شلوغ‌تر از قبل‌هاست و فضا کمی سنگین. خودم را به پیاده روی جنوبی که خلوت‌تر است می‌رسانم و می‌پیچم داخل عبداللهی. چند نفر اول را که می‌بینم فکر می‌کنم اتفاقی اینجا نشسته‌اند. جلوتر می‌روم و صحنه به کرات تکرار می‌شود. گّله به گله نشسته‌اند در جمع‌های دو نفره، سه نفره و چهار نفره، شیشه می‌کشند و چای می‌نوشند. کل بار و بنه شان یک جعبه یا چند پاکت است که کنارشان در پیاده‌رو قرار دارد. بهت حق مطلب را ادا نمی‌کند. مثل آدم‌هایی‌ام که بعد از بیست سال به ایران برگشته‌اند.

پارچه تراپی ظاهرا قسمت نیست که امروز کار کند. دو سالی است که این حوالی نیامده‌ام. پارچه‌هایی که ویولتا از لوزان آورده، پارچه‌هایی که خودم از چابهار و قشم گرفته‌ام و پارچه‌های هدیه‌ از این طرف و آن طرف کفایتم کرده‌اند. داخل پاساژ می‌شوم. راه می‌روم و از جلوی پارچه‌ها عبور می‌کنم، چیزی به چشمم نمی‌آید. یک مغازه آشنا می‌بینم. سلام می‌کنم و به مودبانه‌ترین طریق ممکن می‌پرسم وات ئه فاکین هِل ایز گویین هی‌یر؟

انگار خیلی اتفاق جدیدی نیست و این بنده‌های خدا چند وقت پیش از پارک هرندی تارانده شده‌اند و حالا در خیابان‌های اطراف، از جمله این خیابان در به در شده‌اند. یاد دروازه غار زنده می‌شود و آن سال‌های به چشمم دور، سرسختی خانواده‌ در مخالفت با چهارشنبه‌های ما و غد بودن‌های من و رزا. یاد بچه‌ها، بهرام و شعرهایش، حسین و چشم‌های همیشه خندانش، مجید، خانم قلی‌پور، یاد همه بچه‌ها.. یاد آن محله که سرتاسرش پر بود از این قاب‌ها.

هیچ وقت دوست ندارم به هیچ دوره‌ای از زندگیم برگردم ولی گاهی خیلی دلم برای خودم تنگ می‌شود.

حوصله ندارم که کسی بخواندم. دوست دارم در خلاء این حرف‌ها را بنویسم و این کلمات جایی در همان خلاء معلق بمانند. از طرفی دلم نمی‌آید قید این تاریخ دوساله را بزنم. فکر کردم اگر آدرس اینجا را عوض کنم، به هر دو خواسته‌ام می‌رسم. ولی ظاهرا ساختار "بیان" کاری به تغییر آدرس ندارد و مطالب جدید را با آدرس جدید به استحضار خوانندگان می‌رساند. نمی‌دانم باید چه کنم. همان داستان یک دل و دو دلبر همیشگی. نابودگر درون می‌گوید دکمه حذف سایت را بزن و خلاص. دستم نمی‌رود.

موسیو جویس "سلیپ" مکس ریکتر گذاشته بود. فیروز را متوقف کردم، هدفون را از گوشم درآوردم و قدری از لعل پراکنده در هوا نوشیدم. دقایقی مانده به پیاده شدن پرسیدم: دوست داشتیدش؟ موسیو با آن صدای بم پخته منحصر به فرد و سبک حرف زدن منحصر به فردترش می‌گوید: "شاهکاره. و آوانگارد، شبیه هیچ موسیقی دیگه‌ای نیس. شاید شبیه نقاشی‌های دالی. از اولین نت‌ها آدمو می‌گیره، تا بعد که بالا می‌بره. می‌تونم بگم یک گام جلوتر از موسیقی کلاسیک." این حرف برای من که چهارده سالیست گاه به گاه این مسیر را با تاکسی موسیو پیموده‌ام و تقریبا همیشه موسیقی کلاسیک از ضبط و احوالش شنیده‌ام، یعنی موسیو خیلی با این موسیقی ارتباط برقرار کرده. یعنی با آن یک قدم از خود قله هم فراتر رفته.

 

Sleep

Return

Max Richter

2015

ولی چرا این روزها همه مرا به اسپانیا می‌برند؟

جرویس پندلتون با آن سبکی سرخوشانه و لطافت جانانه، آن دقت فوق‌العاده در دریافت جهان، آن خودساختگی و فردیت تمام عیار، آن جنتلمنی بالفطره و البته آن شنونده بودن بی‌نظیرش، هنوز برایم یکی از جذاب‌ترین پارتنرهای بالقوه دنیاست، اگر نگویم جذاب‌ترینشان. و خب این بار کمی هم مرا یاد تو می‌اندازد دن کارل. با همان لگ‌های لانگ، آن خروار جنتلمنی، آن بی‌خیالی و باخیالی توامان و البته آن همه شنوا بودن. گرچه به گمانم تو حتا از ددی هم شنونده بهتری بودی. آدم می‌توانست تا ته دنیا با تو حرف بزند و مطمئن باشد که تو تک تک کلماتش را با گوش جان شنیده‌ای و سراپاگوش مشتاق بیشتر شنیدنی.