اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

جامانده‌ام

جایی

در حوالی کرانه‌ای از یک جنوب شرقی

 

در غروب ساحل چابهار

و در همهمه‌ی بازی‌ها، خنده‌ها، دویدن‌ها و نگاه‌های بچه‌های ساحل دریا کوچک

در لحظه‌ای که لبخندهای گرمشان از هرسو احاطه‌ام کرده

و من رهاترین نفس‌کشنده‌ی عالمم

 

در میان زنان رنگارنگ چابهاری

که غریبه‌اند با شیوه زیستن ما و متعجبند از تنها سفرکردن ما

ولی سنگی از کوه‌های خلوصشان نمی‌افتد

سوال می‌پرسیم و به جای جواب

دستانمان را مهمان گل‌برگ‌های حنای دست‌هاشان می‌کنند

و دل‌هایمان را مهمان خانه‌هاشان

و مهمان لبخندهای بی‌دریغشان و تابانی جان‌هاشان

 

نگاهم خیره مانده

در میان نقش‌های شلوغ و همیشه بهار باغ‌های استوایی دستانشان

و قامتم متوقف مانده

در راه رفتن و نشستن میانشان و هیچ غریبه نبودن

 

پاره ای از من خانه امنش را پیدا کرده

و از خانه ستار در پسابندر خارج نشده

رحل اقامت افکنده

در آن نقطه از زمین که زبان مشترک لبخند است و سکوت

در بلوچی حرف‌زدن‌های مادربزرگ میمونه و فارسی پاسخ دادن ما

در سکوت عظیمه و لبخندهای محجوب مریم

در نگاه‌های سلیمه

در پینه‌ی دست‌های ستار

 

جامانده‌ام جایی

در مردانگی ابوبکر تازه‌جوان 

در فهم و ادراکی که نه در مدرسه و دانشگاه که در کوران دشواری‌ها گداخته شده

و حالا بالابلند است

بسی بالابلندتر از سن و سالش

تصویر ابوبکر در آن لباس بلوچی سفید

با آن نگاه همیشه رو به‌ زمین

و آن همه جوانمردی

در قاب مسافرخانه سرباز ایرانشهر

حک شده در ساعت چهار صبح حافظه من تا ابد

 

جامانده پاره‌ای از من

در نیمه‌شب ساحل دریا بزرگ

و موج‌هایی که پرتاب می‌کنند به سمتم

انبوه آب و اقیانوس و دوردست‌ها را

 

در جمع پیرصیادان ساحل کنارک

و امواج آرامشی که از اقیانوس‌ها به جانشان فرورفته

در پرگو نبودنشان

در حرمتشان که حریمی می سازد گرداگردت

و لختی قرار می‌بخشدت

 

جاگذاشته‌ام جانم را

در نقطه صفر مرزی گواتر

در خلوت

در گرما

در خلوص

و در سکوتِ

آن نقطه

سکوتی که ثانیه‌ها را تا ازل می‌کِشد

و می‌کشاندت تا حدود صفر مرزی زمان

جایی که نه ایران است و نه پاکستان

نه زمین است و نه آسمان

بل هر چهار توامان

 

همه‌ی تمامیت من جا مانده

در لحظه‌ای که صیاد بلوچ خجولانه به سمتم می‌آید

با دو صدف از دل آب‌ها آمده در دستانش

در هیچ نگفتنش

در ننگریستنش

در امتداد دست‌هایش به سمت من

در سکوتش

در رفتنش

در سکوتش

در سکوتش

در سکوتش

 

من تکه‌ای از خویش را گذاشته‌ام

در حوالی جنوبی از جنوب‌های شرقی

تا از آفتاب آسمان و مهر این مردم سرشار شود

با محرومیت و مهجوریتشان گداخته شود

در سکوت و در موسیقی صدای آب‌های دوردست‌ها محو شود

در جوار این همه لطف و محبت که پبرامونش هست بالا رود

عبور کند از مرزهای نابجا

و درنگی یگانگی را تجربه کند

 

هر سفر

دل‌تنگی‌های افزون‌تر

جسم جامد است و جان باد

هزار پاره می‌بایدم

تا بپراکنم جزء جزء ام را

به سان هزار نقشی که خرده آینه‌های جان شکسته‌ام می‌انگیزند

    All the universe is somewhere not far from here..

river report syrian refugee children

Akkar | Lebanon | 2014

خدایا رحم کن بر من پریشان‌وار می‌گردم

“O, God! Have mercy on me! Distracted, I whirl”

 

Words by Rumi

Singing by Nusrat Fateh Ali Khan 

Translated by Huma Dar

 

نه من بیهوده گرد کوچه و بازار می‌گردم

Not frivolously, around the alleys and bazaars, I whirl

مذاق عاشقی دارم پئ دیدار می‌گردم

Lover’s temperament, I have — to have one glimpse of my Beloved, I whirl

خدایا رحم کن بر من پریشان وار می‌گردم

O, God!  Have mercy on me!  Distracted, I whirl

خطا کارم گنھگارم به حال زار می‌گردم

I am guilty, I am sinful: in this wretched state, I whirl

شراب شوق می‌نوشم به گرد یار می‌گردم

Desire’s wine I imbibe; around the Friend, I whirl

سخن مستانه می‌گویم  ولے  هوشیار می‌گردم

Intoxicated speech, I utter, even while soberly, I whirl

گھےخندم گھے گریم گھے افتم  گھے خیزم

Sometimes I laugh, weep sometimes; sometimes I fall, rise sometimes

مسیحا در دلم پیدا و من بیمار می‌گردم

Messiah, in my heart, I bear; and I, the infirm, whirl

بیا جانا عنایت کن تو مولانای رومی را

Come, O Beloved!  Indulge Maulana Rumi!

غلام شمس تبریزم قلندروار می‌گردم

Shams Tabrizi’s slave I am; like a qalandar, I whirl

 

سر سنگینم را تکیه داده‌ام به پشتی صندلی مسافرکشی که سوارم کرده، به هیچ چیز فکر نمی‌کنم، فقط چشم می‌دوزم به درخت‌های کنار خیابان در تاریکی غروب. چند دقیقه بعد دو مسافر دیگر ماشین پیاده می‌شوند و من در پاسخ به پرسش پیرمرد راننده از مقصدم جواب می‌دهم که همین سر فاطمی پیاده می‌شوم. می‌شنوم که بعدش کجا و می‌گویم دیگر راهی نیست پیاده می‌روم. تا اینجا همه چیز عادی است اما پیرمرد یکهو برمی‌گردد عقب، نگاهم می‌کند و می‌گوید بابا دلم می‌خواست می‌گفتی تهران‌پارس و من تا ته شهر می‌رساندمت. این‌قدر که خسته‌ای.

من رسما مات می‌مانم. مات صورت پوشیده از چین و چروک، موهای یک‌دست سپید، سرخی اخگر سیگار و نگاه و کلمات عجیب پیرمرد.  برای یک لحظه همه چیز اطرافم بی‌حرکت می‌ایستد تا من از ناکجا برگردم سرخیابان فاطمی این غروب. تشکر می‌کنم و دعا که خدا دلش را روشن کند. و در دلم می گویم مثل دشت پوشیده از برف موهایش، خدا. باز نگاهم می‌کند، سرش را برمی‌گرداند، مکث می‌کند، پکی به سیگارش می‌زند و این بار می‌گوید وقتی فرشته خسته‌ای را هم‌راهی می‌کند مگر می‌شود که دلش روشن ِروشن نباشد؟

جسد فروریخته‌ام را از ماشین بیرون می‌کشانم و منفجر می‌شوم.

آذرماه بود یا آبان، هیچ یادم نیست، یک جمعه بود، نه، شنبه بود، نه چه می‌گویم همان جمعه شب بود، تب‌دار بودم، تب‌دار آن ملاقات غریب و نامنتظره. می‌خواستم به رسم همه چند سال گذشته برای کنکور یک رشته پرتی ثبت نام کنم و دوباره تا یک هفته مانده به امتحان به روی خودم نیاورم که ثبت نامی هم در کار بوده و بعد تصمیم بگیرم که سر جلسه امتحان حتا نروم و بعدش هم بگویم من را چه به درس خواندن رسمی و اکادمیک، دوباره تا هشت نه ماه بعد که باز آبان یا آذری بیاید و باز روز آخری و باز یک رشته بی‌ربط دیگری و باز و باز و باز قصه تکرار شود.

این بار انگار ورق برگشته بود، نمی‌دانم چرا. آن ملاقات جمعه عصر که بالذات می‌بایست یک‌بار برای همیشه باشد تبدیل شد به دعوت عجیب هم‌راهی یک سفر که قرار بود صبح فردایش شروع شود و من در سکرات ماندن یا رفتن بودم که یادم افتاد که مهلت سنت هرساله است و من اگر بروم سنت زمین خواهد ماند و خلاف‌آمد عادت خواهد شد. دقیق آن نیمه‌شب را یادم هست، تند و سریع و بی‌قرار دست به کار شدم. الهیات گرایش ادیان و عرفان؟ نه، تهش من آدم کنار آمدن با سیستم چادر اجباری نیستم. مطالعات جهان، فلسطین؟ یا شاید مصر؟ خیلی جذابند، ولی نمی‌دانم. زبان شناسی؟ وسوسه‌ام می‌کند ولی نه. علوم سیاسی؟ جامعه شناسی؟ نه، سال‌های پیش امتحان شده‌اند و در تله‌ی سنت ناکام مانده‌اند. فلسفه؟ بد نیست، نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم، راستی چرا واقعا نمی‌دانم، مهم نیست، وقت نیست، آخر داستان که نوشته شده، چرا سخت‌گیری؟ این تب چرا هی بالا می‌رود.

این بار هم موبه مو به سنت عمل کردم. با یک تفاوت، رفتم سر جلسه. قصه هم از این قرار بود که به خاطر برف امتحان‌ها یک هفته عقب افتاد و در آن یک هفته خیلی اتفاقی ام‌حنه متوجه شد که من ثبت نام کرده‌ام و در موعد مقرر خرم را چسبید که راهی امتحانم کند، احتمالا به این نیت که ببینم هیچ مرده حلاجم و درس عبرتی شود یا شاید بهانه و نقطه شروعی برای بار بعد. اول مقاومت کردم و بهانه‌تراشی که محل امتحان نزدیک نیست و زمین گرد است و خواب جمعه صبح حیف است که هلاک شود و فی الواقع چرا جفا به سنت هرساله، چرا بی‌وفایی؟ جدیت و اصرار او و بی‌توانی خودم را که دیدم تسلیم شدم. گفتم راه دوری نمی‌روم، انگلیسی و عربی را می‌زنم و برمی‌گردم سر خانه‌ی اول خودم و خبر نداشتم که درحال تیشه به ریشه زدنم. سنت مختومه شد.خیلی هم الکی. به همین مسخرگی و ناباورانگی که یک روز صبح به جای خوابیدن یا زل زدن به سقف جان کندم و از جا کندم. قصه از دور خارج شد و من را بعد از این همه سال درس و مدرسه دار کرد.

حالا ساعت زنگ خورده است و اول مهرماه است. اول مهرماه یک هزار و سیصد و نود و اندی است و من درحالی‌که بار آن سنت چندساله را زمین گذاشته‌ام، سبک نیستم و هنوز باردارم. بار همه‌ی تاریخ سنتم، همه‌ی سکوت‌هایم، همه‌ی سفیدی سقف‌هایی که ساعت‌ها چشم دوخته‌ام بهشان و همه‌ی تاریکی داخلی پلک چشمانم، بار همه‌ی این سال‌ها و همه‌ی رویاها و ناامیدی‌هایم، همه‌ی سردرگمی‌ها و پریشانی‌هایم، بار تک تک ثانیه‌های آن دیدار کذا و آن سفر خانمان‌برانداز و بعدش و بعدترش، از همان آبان، یا آذر، تا خود همین امروز، بار همه‌ی خشکی جانم و همه‌ی سیلاب‌هایم جمع شده اند و غمبرک زده اند وسط سینه‌ام.

نشسته‌ام بی‌پناه، مثل زنی که وضع حمل کرده و حالا نوزاد در دستانش است ولی خبری از شوی نیست، مستأصل زل زده‌ام به این بچه بی‌پدر در دستانم و این کاسه پرشده از ملغمه‌ی یک‌‌عالم بار در دلم و مانده‌ام که این احساس چیست که پیچیده در تن و جانم.

باورش سخت است که آدمی‌زاد حتا برای وداع سنت‌های محنت‌بارش هم غم‌گساری کند؟