اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۴ مطلب با موضوع «نواهای حنه :: مکس ریکتر» ثبت شده است

نازنین من دیشب چهار ساعت با هم حرف و حرف و حرف زدیم اما هنوز یک تریلی حرف توی سرم مانده که گذاشتمشان یک عصر سر صبر وقتی کنارم نشسته‌ای برایت مزه مزه کنم. شاید با اشک‌هایم پای کلمه‌ها را هم تر کردم اما به هر صورت شکی ندارم که در همان فاصله‌ی کمتر از کسری از ثانیه که حرف‌ها از دهانم درمی‌آید، جایی در جان تو بی هیچ سوء تفاهم و لنگی، به تمامی دریافت می‌شوند. اگر آن عصر طلایی را خدا قسمت کند برایت شرح خواهم کرد بخشی از تجربه‌ این سال‌هایم را با هستی. تجربه‌ای که در بود و نبود تو شکل گرفت. تو نبودی و نبودنت بی سوزنی اغراق آخرت پدر در بیاری بود. با این وجود لایه‌ای از حضورت همیشه بود و سایه‌ای از جان تو بیشتر وقت‌ها حاضر بود. هر بار فیلمی دیدم، کتابی خواندم. آدم غریب عجیبی کشف کردم یا آدم غریب عجیبی آمد سر صحبت را با من باز کرد. در هر جاده‌ای که غروب شد. هر نتی از موسیقی مکس ریکتر که شنیدم. هر لباسی که ساختم. هر فکر و ایده‌ای که به سرم زد. هر جا توقف کردم. تو انگار کنار من ایستاده بودی و نتیجه این‌که گفتگوی درونی من با تو در این پنج سال حتا به اندازه یک روز هم تعطیل نشد. تو به نرم‌ترین و شیرین‌ترین شیوه ممکن که خاصیت توست در من رخنه ‌کرده‌ای و این بود و نبودِ هم‌زمان، بزرگترین تناقضی است که منِ این سال‌ها دارم در رابطه با تو تجربه می‌کنم. مثلا همین دیشب به طرزی غیرعادی انگار نشسته بودی روبرویم و حرف می‌زدی. خیلی نزدیک بودی و خدا وکیلی هیچ جوره نمی‌شد با این واقعیت که الان ته دنیایی کنار آمد. اما خب هم‌زمان نبودی. نمی‌شد سر سکه‌های بیست‌وپنج تومانی که برای صاف کردن دنگ و حساب همیشه مصر به جابجا کردنشان بودی دعوایت کرد و جهان بازی دست‌هایت با قاشق و لیوان روبرویت را کم داشت. سالی جانم یک خلیج حرف اینجا در دلم ماوا گرفته که هیچ گوشی شنواتر از گوش تو در جهان برایشان سراغ ندارم. اسکایپ و هزار زهرمار دیگر هم جای یک ثانیه نفس کشیدن در فضای حضور تو و دیدن روی ماه تو و جای یکی از بغل‌ کردن‌های تو را نمی‌گیرد. به تکنولوژی‌ها بگو بتازند و هر روز ابعاد و جزئیات جدیدی از مجاز را در جهان بیافرینند. بگذار مرزهای دانش هر روز درنوردیده شود. همه‌شان روی هم جای یک آن از ادراک حضور جان مومن تو را نمی‌گیرند و هیچ‌ کدام به قدر ارزنی بودنت را که حجتی آشکار و ملموس‌ بر رحمانیت اوست نمایندگی نخواهند کرد. می‌خواهم بگویم اینجا بیابان را اگر سراسر شب گرفته باشد، تو برای من تا ابد زیر آن نور زیبای شمسا می‌درخشی.

f

Sleep

-Path 17 -before the ending of day

Max Richter

2015

پشت کیسه‌های خریدم برای آلا و علی گم شده‌ام. گوشه‌ تاکسی. سرم تکیه‌داده به پاییز. به این فکر می‌کنم که من بچه‌ها را معمولا دوست دارم ولی آلا و علی برایم فرق می‌کنند. به این‌که جانم برایشان درمی‌آید این‌قدر که شیرینند. به ام‌آلا و این همه عاطفی بودنش. به این‌که وقتی نباشم لابد خیلی از غصه اذیت بشود. به گرندمافا فکر می‌کنم و این‌که چقدر دیدن پیرشدنش دلم را به درد می‌آورد. به این‌که نمی‎دانم عشق چیست. به تنها تجربه‌‌‌ شاید نزدیک به عشق که عمرش چهار روز پاییزی بود. به این‌که این چهار روز چه‌قدر کوتاه و چه‌قدر بلند بود. به این‌که گذشتن هزار و نود و پنج روز هم، رنگش را کم نکرده. دلم کنت نعنایی می‌خواهد. مکس ریکتر در گوشم است. اشک‌هایم دلم را می‌شویند.

f

Sleep

-Dream 2 -Entropy

Max Richter

2015

موسیو جویس "سلیپ" مکس ریکتر گذاشته بود. فیروز را متوقف کردم، هدفون را از گوشم درآوردم و قدری از لعل پراکنده در هوا نوشیدم. دقایقی مانده به پیاده شدن پرسیدم: دوست داشتیدش؟ موسیو با آن صدای بم پخته منحصر به فرد و سبک حرف زدن منحصر به فردترش می‌گوید: "شاهکاره. و آوانگارد، شبیه هیچ موسیقی دیگه‌ای نیس. شاید شبیه نقاشی‌های دالی. از اولین نت‌ها آدمو می‌گیره، تا بعد که بالا می‌بره. می‌تونم بگم یک گام جلوتر از موسیقی کلاسیک." این حرف برای من که چهارده سالیست گاه به گاه این مسیر را با تاکسی موسیو پیموده‌ام و تقریبا همیشه موسیقی کلاسیک از ضبط و احوالش شنیده‌ام، یعنی موسیو خیلی با این موسیقی ارتباط برقرار کرده. یعنی با آن یک قدم از خود قله هم فراتر رفته.

 

Sleep

Return

Max Richter

2015

ولی چرا این روزها همه مرا به اسپانیا می‌برند؟

امشب، یک لحظه، در مراسم سکوت آقای امجد -که نور دو دیده است-، زیر آسمان بدون ماه نیمه‌شب، و آن چند تک ستاره که رفیقم بودند، در ساعات پایانی میهمانی، بغضم کمی گره گشود، و به قدر کاسه‌ی گِلی کوچک دلم راضیتن را به کامم چشاندند. در کنار تو، چونا جانم.

هیچ چیز در عالم کم نبود، شاید بهشت شبیه چنین موقعیتی بود، بی هیچ شاخ و برگ و چشمه و رود اضافه‌ای. یا شاید حوض و نهرهای بهشت هم در درون میجوشید و جاری می‌شد، مثل آن یک آن سرخوشی که در جانم موج زد امشب، چونا جان.

به چادر گل‌‌گلی ام خندیدی و گفتی حق نیست که بچه‌ای ندارم که کمی جبران کند این همه حرصی که به ام‌حنه داده‌ام را. بعد با سرعت بیست کیلومتر راندیم و به لالایی هشت ساعته مکس ریکتر دل سپردیم که مثل ما نمی‌خواست امشب تمام شود، و تو پرسیدی که این چه نوای لامصب -و لابد سحرآمیزی- است که دارد همه گذشته‌ات را ریویو می‌کند. رزق لایحتسبم بودی چونا..

 

   Sleep

Who's name is written on water 

Max Richter

2015