اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۷ مطلب با موضوع «سفرهای حنه» ثبت شده است

قرار بود که بیایم لبنان، ازدواج کنم و یک گوشه خلوت و بی صدا بچه‌هایم را بزرگ کنم. قرار بود تا دو سه سالی کسی دیدنم نیاید و وقتی بچه ها از آب و گل درامدند از من با هیبت جدیدم پرده برداری شود. قرار بود که اینجا بیایم و عاشق شوم. حالا البته قرار که چه عرض کنم، خوابم را دیده بودند که آن‌جا یار و دل‌دار دار می‌شوم. قرار که نه اما به دلشان افتاده بود که ریشه می‌دوانم و مستقر می‌شوم، از رویای باد شدن دست برمی‌دارم و درختی می‌شوم در کنار یک دو سه درخت دیگر در حاشیه یک تپه خاموش. و خب می‌توانست قرار باشد قراریافتن را بچشم و ببینم دنیا از یک قاب مستقر و غیرپادرهوا چه حال و هوایی دارد.

اما کسی خواب ندیده بود که مادربزرگ‌های اینجا این‌طور بی‌مهابا قاپ دلم را بدزدند. من گرم‌ترین و بازترین و لبالب مهر و محبت‌ترین آغوش‌های دنیا را در آغوش این دوست‌داشتنی‌های دلربای تا بن استخوان مادر چشیدم. عمیق‌ترین شعورها، زیباترین لبخندها و درخشان‌ترین چشم‌های جهان را نزد اینان ملاقات کردم. زیباترین تصاویر سیده مریم را نه در قاب‌های روی دیوار خانه‌‌ها که در خانه دل‌هایشان پیدا کردم. این‌ها کاری با من کردند که ترس همیشگی‌ من از پیری‌م در قالب یک پیرزن غرغروی بداخلاق ترک بخورد و یواشکی به خدا بگویم اگر خدای نکرده به پیری رسیدم لطفا شبیه یکی از این دلبرکان نازنین باشم.

کسی نگفته بود قرار است من این همه بین آن کوره‌راه‌ها، بین آن دهکده‌های تودرتو، بین آن کوه‌ها و تپه‌ها و دره‌ها و آن جاده‌های پیچ در پیچ در تردد باشم. قرار نبود این‌قدر خو بگیرم به این مناظر. قرار نبود این همه کلیسا و مسجد نقلی کنار هم باشند. قرار نبود هربار که گوشه یکی از این جاده‌ها قدم می زنم اگر ماشینی از کنارم رد شد توقف کند و بپرسد که مسیرم کجاست و بخواهد که برساندم. قرار نبود که وقتی جاده‌ای به دهکده‌ای می رسد و من از میان دهکده عبور می‌کنم هر بنی بشری که سرراهم می‌بینم، نشسته یا ایستاده، پیر یا جوان، بن‌ژور بگوید. قرار نبود این همه در خانه‌ها و دل‌ها به رویم باز باشد.

به دل هیچ‌کس نیفتاده بود یک سکوت اثیری هر روز صبح و عصر سرتاپای وجودم را پر می‌کند. صدها درخت انجیر و زیتون پر راز و رمز، متواضعانه و باوقار دوره‌ام می‌کنند و ابدیت می‌پراکنند. ابرهای همیشه خاکستری نه ماهه باردار و با این همه، ناتوان از باریدن، هر غروب سایه سارم می‌شوند. این همه افطار مهمان اهالی دهکده‌ها می‌شوم و به احترام پیرها روزه‌ام را چند دقیقه زودتر، به سنت‌شان، باز می‌کنم و دلم روشن است که خدا بیشتر از همیشه میزبان این میهمانی است. شب‌هایم با ساعت‌ها سکوت و موسیقی خوب و کلمات مقدس و چند شمع روی یک بام در کنار چند انسان خوب سرشار از آسمان می‌شوند.

چه خبر داشتم که یک فوج مادربزرگ ماه لبنانی می‌توانند این‌طور بی‌رحمانه دل و دین من را با هم ببرند. چه می‌دانستم که جانم در خاطره جاده‌هایی که از یک تپه و دهکده به تپه و دهکده بعدی می‌رسید و این همه تصویر زیبا، باز، بی‌قرار و پادرهوا خواهد ماند. چه می‌دانستم آسمان تابستانی تنگ غروب بقرزلا همیشه پر از ابرهای گرفته باشد و محض رضای خدا حتا یک بار هم نبارد. چه می‌دانستم طعم انجیرها تا بن کامم نفوذ می‌کنند. قرار نبود این همه از سکوت اینجا پرشوم. قرار نبود احساس تعلق کنم. به قدر کافی و بیشتر از کافی پر و بالم با تعلقات بسته بود. اصلا قرار نبود. والله که قرار نبود.

"بیروت خیمتنا.. بیروت نجمتنا.." ترجیع‌بندی است که در قصیده­‌ "بیروت" محمود درویش تکرار می‌شود. شاعر برجسته فلسطینی٬ که شیفته‌ی این شهر است٬ در این شعر بلند در وصف بیروت، آن را به ستاره‌ای  تشبیه می‌کند که پناه٬ تنها پناه و آخرین پناه و خیمه است. "بیروت خیمتنا الوحیدة.. بیروت نجمتنا الوحیدة.. بیروت خیمتنا الاخیرة.. بیروت نجمتنا الاخیرة..". گویی تنها بیروت است که احساس امان می‌بخشد و این شهر تک‌ستاره درخشان، شاید تنها ستاره راهنما و احتمالا یگانه کورسوی امید در آسمان تاریک دل شاعر و مخاطبان هم‌دل است و اگر روزی بیروت نباشد هیچ پناه دیگری نخواهد بود و آسمان دل، بی‌ستاره خواهد شد. اشعار بسیاری در رثای بیروت سروده شده است. به نظر می‌رسد که این شهر کیفیتی شعرگون و شعرآفرین دارد. کیفیتی که لحظه‌های انس با بیروت را فرا واقعی، چگال و جاودانه، شبیه به حال و هوایی که شعرهای خوب می‌آفرینند، می‌سازد. کیفیتی که احساس نوشتن را برمی‌انگیزاند و باران‌های شعر بر جان هم‌دم این شهر می‌باراند. این که چرا بیروت هم شعرخصلت است و هم شعرآفرین محل تامل است. بی‌تردید جغرافیا و تاریخ و فرهنگ، همه در ایجاد این کیفیت موثر بوده‌اند اما این عامل جغرافیایی است که به سرعت و به محض حضور در شهر خود را می‌نماید. بیروت شبه‌جزیره ای مثلثی شکل است که دو کران از سه کرانش بر دریای مدیترانه پهلو گرفته‌اند. شاید همین فراوانی تماس با بی‌پایانی دریا -آن هم دریای مدیترانه- است که بیروت را شهری بی‌انتها می‌نماید و از افق‌های باز و چشم‌اندازهای بی‌مرز سرشارش می‌گرداند. به نظر می‌رسد این ویژگی دامنه­ی نگاه و اندیشه­ مونسِ بیروت را نیز می‌گستراند و بدین گونه، کلمات را از پسِ پنهانِ جان جاری می‌کند بر دل و بر زبانش. سعاد الصباح شاعره کویتی که بیروت را قصیده‌ی قصیده‌ها و بخشنده کلیدهای شعر به خود می‌نامد و هیچ شهری جز بیروت را شایسته‌ی درک شعر نمی‌داند، در شعر "السمکة تعود الی بحرها" از مجموعه "خذنی الی حدود الشمس" این‌گونه از سخن خود رازگشایی می‌کند:

لیس صحیحا

نه، درست نیست

ان بیروت یحدها البحر من الشرق

که بیروت را دریا از شرق محدود می‌کند

و الجبال من الغرب

و کوه‌ها از غرب

انها مدینه لا نهایات لها

بیروت شهری است که پایانی ندارد

تماما کالحلم و الشعر و الحریه

کاملا مانند رویا و شعر و آزادی

لیس صحیحاً

نه، درست نیست

أن بیروت هی إحدى قصائد البحر الأبیض المتوسط

که بیروت یکی از قصیده‌های دریای مدیترانه است

بیروت هی الشعر کله..

بیروت خودِ شعر است به تمامی..

بیروت که در زیان عربی اسمی مونث است، در واقعیت هم مونث‌خوی است و آکنده از احوالات زنانه. پرافسون و فسانه‌ای به غایت زیبا که در اولین مواجهه‌ها احساسی اثیری را در جان به جریان می‌اندازد و آدم را از خودش بی‌خود می‌کند. زود شیدایش می‌شوی ولی حاشا که بتوانی از شیدایی‌ش رها شوی. هرچه بیشتر می‌کاوی‌ش زیباتر، پررمز و رازتر و دست‌نیافتنی‌تر می‌یابی‌­ش و بی‌خواب‌تر، بی‌قرارتر و دردام‌افتاده‌تر خود را. نزار قبانی شاعر شهیر سوری در توصیف بیروت می‌سراید "لیس للحب ببیروت خرائط.."  مهر ورزیدن در بیروت تابع نقشه‌ای نیست.. "لا ولا للعشق فی صدری خرائط.." همان گونه که عشق ورزیدن در سینه من از نقشه‌ها پیروی نمی‌کند.. چرا که عشق در بیروت مثل خدا، همه جا حاضر است.. "فإن الحب فی بیروت مثل الله فی کل مکان..". به گمانم بیروت مثل بیشتر دیگر امور زیبا -یا شاید همه­ ی زیبایی‌ها- از تلخی و محنت تهی نیست. این شهربانو با همه شکوه و زیبایی‌ش، تاریخی اندوهناک و خاطری حزین دارد. گرچه درخشان است و آراسته و به غایت دلکش، لکن با همه جلوه و افسونش رنجور است و گوشه‌گوشه‌­اش آغشته به نشانه‌هایی که تلخ‌کامی نهفته در جانش را آشکار کند یا نشانی از خروارها زخم­ و درد و داغ که در سینه نهفته دارد، بدهد. البته که اگر از سر تفنن چشم بگردانی تنها مسحور زیبایی‌ش می‌شوی ولی کافی است برای لحظاتی چشم بدوزی به بیروت و فقط یک بار بنگری این شهر را، آن‌گونه که شایسته‌ی مقام نگریستن است. نگاهش کنی و اندوه و عشق را ببینی که در چشمانش فریاد می‌شود و از جانش سرریز می‌گردد. نزار که تا بن استخوان دل‌بسته‌ی این شهر است بیروت را "ست الدنیا" می‌خواند، بانوی جهان، و از او می‌پرسد با تو از چه سخن بگویم که در چشمانت چکیده‌­ی اندوه بشریت است.. "ماذا نتکّلم یا بیروت.. و فی عینیک خلاصة حزن البشریّه.."، "ماذا نتکلَّم یا لؤلؤتی؟ یا سنبلتی.. یا أقلامی.. یا أحلامی.. یا أوراقی الشعریه.." با تو از چه سخن بگویم ای مرواریدم؟ ای سنبله­‌ام.. ای قلم‌هایم.. ای رویاهایم.. و ای برگ‌های شعرم.. با تو از چه سخن بگویم درحالی که "لایوجد قبلک شیء.. بعدک شیء.. مثلک شیء.." یافت می‌نشود پیش از تو، پس از تو، چیزی مانند تو.. که تو خلاصه تاریخی.. بندرگاه عشقی.. و طاووس آب‌هایی.. "أنت خلاصات الأعمار.. یا میناءالعشق.. و یا طاووس الماء.." و دنیا پس از تو ای بانوی جهان کفاف زیستن نمی‌کند.. "یا ستّ الدنیا، إنّ الدنیا بعدکِ لیست تکفینا.." که ریشه هایت اعماق جانمان را مضروب کرده است.. "أنّ جذورکِ ضاربة فینا..". زنانگی و عشق و شور و درد و زیبایی و زخم و افسون و شکوه در بیروت چنان درهم تنیده شده که طعم بیروت در هیچ کجای دیگر قابل چشیدن نیست و لحظه‌های هم‌دمی با بیروت از ضمیر خاطر محو ناشدنی. غادة السمان شاعره سوری جان کلام را به زیبایی تمام این گونه سروده: "بیروت، کیف أنساک و قد قاسمتک الحب مرة، والموت مرات؟" بیروت چگونه فراموشت کنم که با تو قسمت کردم عشق را یک بار و مرگ را بارها؟ بی­ گمان غادة السمان به چشم‌های بیروت نگریسته بود که سرود "و تنمو المدینة فی ذاکرتی جرحاً لا أرید أن أشفى منه، فمرضی هو علاجی.." بیروت در خاطرم زخمی است که ریشه می‌دواند و عمیق می‌شود، زخمی که نمی‌خواهم از آن شفا پیدا کنم که مرض، خود دوای من است.. بیروت دردی است که نمی‌توانی و نمی‌خواهی از آن رهایی یابی. بیروت نان گرسنگان است و شیدایی عاشقان و برگ‌های شعر شاعران. بیروت نرگس مرمرین، نرجسة الرخام، است، تابلو روح در آینه، شکل الروح فی المرآة، است، وصف نخستین زن، وصف المرأة الأولى، است و آن سیب از دریاها، تفاحة للبحر، آمده است.  بیروت نگار بزم جهان و بدیل باغ جنان است که دنیا بدونش کم دارد چیزی را و در حضورش بودنِ دیگری را هبه می‌کند چرا که به قول خلیل حاوی شاعر شوریده احوال لبنانی در بیروت دنیا دنیای دیگری است.. "إنَّ فی بیروت دنیا غیر دنیا..".

و من آن‌گاه­ که دل‌تنگ غرقه کردن خود در خلسه ­مواج در هوای شهر، دم‌دم های غروب، کنار ساحل آن آبی‌سبز تکرار ناشدنی مدیترانه می‌شوم، و آن‌گاه­ که بی‌صبر مزه‌مزه کردن بیروت در یک پیاله چای، در گوشه­ یکی از قهوه‌خانه‌های شلوغ الحمرائم، و آن‌گاه­ که هیچ شمیمی، هیچ شمیمی، بوی ابر و سیبی که بیروت نیم‌شب‌ها از دریاها با خود می‌آورد را در مشامم نمی‌پراکند، و آن‌گاه­ که دلم ضعف رفته که مردم با آن لهجه دلبرانه و گرم، گاه و بی‌گاه، این‌جا و آن‌جا، بی‌هوا، از من بپرسند که انتی لبنانیة؟، و آن‌گاه­ که آغوش پر محبت ماری‌ترزای جوان را کم می‌آورم، که پس از کوتاه دقایق همراهیِ ازسراتفاقی در یک سرفیس تلفن و ایمیل جابجا کند و بعد تند ولی محکم بغلم بگیرد، یک لبخند پهنای صورتش را پر کند و محو شود، و آن‌گاه­ که فقط می‌خواهم یک بار دیگر حس و حالِ شرمِ سراسر لطف آن راننده مینی‌بوس را درک کنم که وقتی موقع پیاده شدنم می‌شنود موسیقی‌هایش خوب بوده، تمام چهره‌اش را آن سرخی محترم بپوشاند و بدون لحظه‌ای درنگ لوح موسیقی‌ش را از ضبط بیرون بیاورد و هدیه‌اش کند، و آن‌گاه­ که جانم تنها و تنها بی‌تاب بیروت و راه رفتن تا سرحد تباهی زیر باران این شهر، بی‌تاب رفتن و رفتن و رفتن و گم کردن مرزهای مکان و در نوردیدن مرزهای زمان می‌گردد، به صدای فیروز پناه می‌برم و تنها این صداست که به یاری‌ام می‌آید، آن‌گاه که به دور از هر بازی و در اوجِ حقیقی خواندن ناله سر می‌دهد که "بیروت انت لی.. انت لی.. انت لی.." بیروت تو از آن منی.. تو از برای منی.. تو بیروت منی.. صدای ملکوتی فیروز که از جنس خود بیروت است درد و دوای توامان می شود، داغ را تازه می‌کند و درمان می‌بخشد. قلب را می‌فشارد و با خود می‌برد به خودِ خود بیروت. کلمات ژوزف حرب و صدای بی‌همتای فیروز، در آهنگ "لبیروت" که مربوط به سال‌های جنگ داخلی لبنان است، آرام آرام قلب را از جا می‌کند و کشان کشان می‌برد به بیروتِ آغشته به آتش و خون و دود و دربه‌دری و درد و درد و دردِ آن سال‌ها و چرا راه دور؟ می‌برد به دمشق یاسمین‌ها و حلب پاره پاره از رنج همین روزها. می‌برد و طعم خون‌آلود خاورمیانه را یک بار دیگر زیر زبان تازه می‌کند و بی‌پناه و مستاصل می‌گذاردت تا هم‌نوا با نزار قبانی امید بپرورانی وقتی‌که می‌گوید: "چگونه مرا به بیروت فرا می‌خوانی، و خود خوب می‌دانی که به سان خالی در قلب من نقش بسته و در تمام رگ‌های من جریان دارد، چون شکر در یک سیب، چگونه صدایم می‌کنی که بازگردم و تو می‌دانی که من هرگز نرفته­‌ام و دور نشده‌­ام، و اگر در ِخانه‌ام در خیابان مارالیاس را بزنی خواهی دید که من در را باز می‌کنم و مشتاقانه دریچه­ ی قلبم را به رویت می‌گشایم و بر چشم‌هایم می‌گذارمت.."یا وقتی‌که بیروت را دعوت به برخاستن می‌کند:

"قومی من أجل الحبّ، و من أجل الشعراء

بپاخیز به خاطر عشق و به خاطر شاعران

قومی من أجل الخبز، و من أجل الفقراء

بپاخیز به خاطر نان و به خاطر درماندگان

الحب یریدکِ یا أجلى الملکات

عشق تو را می‌خواهد ای باشکوه‌ترین فرشتگان

والربُّ یریدک یا أحلى الملکات

و خداوند تو را می‌خواهد ای زیباترین شاهزادگان

یا هم‌راه محمود درویش تنها طالب مرگ خویش پس از بیروت شوی: "یالیت لی قلبک.. لاموت حین اموت.." کاش قلبت از آنِ من بود.. تا بمیرم آن گاه که می‌میرم..

تابستان بیست چهارده | مخیم شیخ عبدو | دوازده کیلومتری مرز سوریه

ساعت دوازده ظهر به وقت بقرزلا که می‌شود، دروازه‌های آسمان را به رویم می‌گشایند و من سه ساعت تمام زیر بارش نگاه‌های فرزندانم می‌بالم و اوج می‌گیرم. گرچه پوسته جدی و سختم مانع می‌شود که بفهمند به اسارتشان درآمده‌ام. سخت‌گیرترین معلم مرکزم و بچه‌های کلاس‌های دیگر هم دورادور از من پروا دارند. فرقی نمی‌کند که بعضی‌هاشان اعضای خانواده‌شان را از دست داده‌اند یا اینکه خانه زندگی تقریبا همگیشان در جنگ داخلی به کلی نابود شده، دیسیپلین کلاس باید برقرار بماند. تخس‌ها هم حتا از من حساب می‌برند. گاهی تمام قلبم ذوب شده و روان است، ولی ذره ای از جدیت ظاهرم کم نمی‌شود. گاهی در درونم از دست کارهایشان از خنده پیچ و تاب می‌خورم، گاهی در دلم زار می‌زنم، ولی ظاهرم همان جدی سخت‌گیر است. چاره‌ای ندارم، می‌خواهم این سه ساعت به تمامی باشد. این تنها اصل من اینجاست که نباید خدشه‌دار شود.

بیرون کلاس و در کمپ ولی بیشتر اوقات با همان جدیت پا به پایشان می‌دوم و بازی می‌کنم و دل به دل ذوق و شوقشان می‌دهم. حالاتشان هر روز طوری است. یک روز عاشق عکاسیند و دوربین را از دست همدیگر می‌قاپند و خب آن وسط‌ها هم کل عکس‌هایم را با یک دیلیت‌آل ناقابل به فنا می‌دهند. فردایش همه با هم می‌خواهند با همان یک دوچرخه مرکز دوچرخه سواری کنند. یک بار از کلوچه دستپخت مادر یکیشان تعریف می‌کنم و فردایش نصفشان کلوچه‌های خانگی آورده‌اند. یک روز نقش پرنسس نمایش‌هایشانم و روز دیگر بچه گدای سر راهی. یک روز همه از تشنگی هلاکند و زودتر از دیگری آب می‌خواهند، روز دیگر به سر دخترها می‌زند که شال سر من را ببندند، به مدلی که خواهران بزرگترشان و همه دختران جوان کمپ این روزها شال می‌بندند. می‌نشانندم روی صندلی و دبوس به دست می‌ایستند دورم و هرکدامشان می‌خواهد خودش شال انسة حنة را ببندد. فردایش پسرها می‌خواهند که در شرارت‌هایشان نقش جاسوس سه جانبه را به عهده بگیرم. هر روزم داستان تازه‌ای است، با این‌ها. هر لحظه‌ام، لحظه دیگری است.

ساعت سه که می‌شود و آن همه هیاهو جایش را به خلسه پارکینگ خالی می‌سپارد، قبل از اینکه از خستگی تا دو سه ساعت مانده به افطار غش کنم، ولو می‌شوم کف زمین. می‌نشینم به فکر که من بی این‌ها چه کنم. بی نگاه‌های دموع چطور تاب بیاورم زندگی را، بی آغوش آیه چه کنم با دل آتش گرفته‌ام، بی شیطنت‌های یسری روحم به چه شادان شود، بی سربه‌هوایی‌های رغد، بی سوال‌های هیام، بدون دیدن صورت شرمگین نور، بدون چشم‌های پر از ابهام لبانة، بدون صدای خنده‌‌های ریز قطوف، بدون موش موشکم دانیة، بدون محبت‌های تامر و بدون دست‌های کوچک رقیة من چه باید بکنم؟ جهان بدون آنسه آنسه گفتنشان چطور ادامه پیدا کند؟ همه‌شان که جانمند یک طرف، بدون قتادة چه خاکی بر سر زندگیم بریزم. از ته این چاه تاریک با کدام طناب بیرون بیایم. من به نفس کشیدن در هوایی که قتادة نفس می‌کشد دچار شده‌ام، من به لبخندهایش گرفتار شده‌ام، تماسش پرتم می‌کند بالای ابرها، نگاهش بادها را در دلم می‌وزاند، وجودش جانم را آبادان می‌کند، من آواره‌ی قتادة شده‌ام. من جلدِ بودنِ با این بچه‌ها شده‌ام.

این تابستان هم تمام شد و حالا دقیقا دو سال است که جدا افتاده‌ام ازشان. اعتراف می‌کنم جدایی از آن‌چه که فکر می‌کردم هم سخت‌تر بود. این چه دروغ هولناکی است که زمان درمان زخم‌های دوری است؟ پس چرا هرچه می‌گذرد، دل من که تنگ می‌شود، تنگ‌تر تنگ می‌شود؟ پس چرا من عادت نمی‌کنم به فراموشی؟ روزی که از بقرزلا درآمدیم شارلوت عقب ماشین تا خود بیروت فین فین کرد. من اما انگار روتین‌ترین روز دنیا باشد، با فریتز حرف می‌زدم و مناقیش الجبنة و قهوه چاشتم را می‌خوردم. کانه داریم برای کاری بیروت می‌رویم و شب یا نهایتا یکی دو روز بعد دوباره بقرزلاییم. کی کارهایم به آدمی‌زاد رفته بود که این بار. خودم متحیر این منگی و سنگی بودم و ترسان از این عادی بودنم، که علامت خوبی نبود. یک چیزهایی را اگر همان اول بریزی بیرون، رنجشان کمتر است، تمام می‌شوند می‌روند پی کارشان و بعد تبدیل می‌شوند به خاطراتی محو. اما اگر بخواهی گوشه کناری در نهان قایمشان کنی، فرصت زیستن و بزرگ شدن پیدا می‌کنند و بعد شاید هیچ وقت نتوانی برای همیشه ازشان خلاص شوی، به خودت که می‌آیی می‌بینی همین‌طور ریزریزکی همه جای وجودت ریشه دوانده‌اند و محصورت کرده‌اند. بعد این تویی که معلوم نیست تا کی با این ریشه‌ها باید سر و کله بزنی. فرقی هم نمی‌کند کجا و در چه حال، ناغافل از راه می‌رسند و تا ته جانت دردشان می‌پیچد. یاد بچه‌ها برای من این‌طوری است، وسط یک جلسه کاری یکهو چشم‌های درشت یکیشان می‌آید جلویم، واضح و شفاف، انگار دیروز دیده باشمش، بعد همین‌طور چشم‌ها به من زل می‌زنند تا مستاصلم کنند. اکثرا هم چشم‌های دموع این‌طور واضح و کلوزاپ و مصر می‌آیند سراغم. دموع کمی لکنت داشت، همه زنگ تفریح‌ها و هر روز موقع خداحافظی بغلم می‌کرد. معمولا از اول تا آخر کلاس چشم از من برنمی‌داشت. دندان‎هایش خرگوشی بود، موهای روشن و نرمش همیشه پشت سرش بافته شده بود. آرام‌ترین موجود کلاسم بود و وقتی چیزی را بلد نبود، چشم‌های عسلی درشتش بلافاصله خیس می‌شدند.

یا پیش می‌آید که نشسته‌ام به خواندن که یک آن یسری جلوی رویم سبز می‌شود و نگاهش که در عین شیطنت آن طور بی‌نوایی مواجی داشت. تپلک شیطان بلا که گاه و بیگاه در خودش می‌رفت و شکل یک ناله خسته می‌شد، یک ناله خیلی خسته. اصلا انگار لحظاتی یک بی‌نوایی و بی‌پناهی خیلی شدید در دوچشم یسری لانه می‌کرد.. یا وقت‌هایی هست که بدون هیچ دلیلی یاد نور می‌افتم و فقط دلم می‌خواهد بنشینم برای آن همه مظلومیتش یک دل سیر گریه کنم.. گاهی هم نوبت آیه می‎رسد که بیاید سروقتم. آیه پنج ساله که بیرون کلاس منتظر آنتراکت می‌ماند تا بیاید داخل کلاس و خودش را در بغل من جا کند، بی که هیچ بگوید یا سوال و درخواستی داشته باشد، و فقط با آن دو تیله‌ی مشکی جادویی به من چشم بدوزد.. هر چند وقت یک بار یکیشان می‌آید جلوی چشمم و برای چند روز دربه‌در و بی‌قرارم می‌کند.

و قتادة، که یادش همیشه با من است. تقریبا روزی نیست که سروقتم نیاید. انگار سرتاپای زیبایی جهان در این پسر جمع بود. می‌گفتند اوتیسم دارد و نباید انتظار یکسان از او و بقیه داشت. بیشتر بنا بود حضور داشته بود و در کمپ نماند. روال کلاس را به هم نمی‌زد. در عالم خودش زندگی می‌کرد. پیش می‌آمد که کل سه ساعت را با یک مداد آبی بازی می‌کرد. گاهی که چیزی توجهش را جلب می‌کرد سرش را بالا می‌آورد. مثلا اگر طرحی روی تخته می‌کشیدم یا اگر برایشان شعری می‌خواندم یا وقتی کسی از بچه‌ها جانگولری می‌زد. من چیزی از اوتیسم نمی‎دانستم. برای من فرقی با بقیه نداشت. فقط انگار بیشتر وقت‌ها در یک دنیای درونی سیر می‌کرد. و چون تمرکزش بر آن دنیای شخصیِ احتمالا جذاب بود، برای دیگران ارتباط برقرار کردن با او متفاوت و سخت می‌شد. گاهی یک سوال را بارها می‌پرسیدم و جواب نمی‌داد. بچه‌های دیگر خسته می‌شدند از این همه تکرار، من نه. همیشه آخرش جواب می‌داد و معمولا جواب‌هایش درست بود. نخودی کلاسم نبود، نور دو چشمم و روشنای قلبم بود.

روز آخر رفتم کمپ خداحافظی. به جز اتاق ام‌علی و چهار پنج اتاق دیگر که بیشتر مهمانشان شده بودم و دموع که قول داده بودم سر بزنم به اتاقشان، می‌خواستم خانواده قتادة و البته خودش را ببینم. آخر سر رفتم آنجا، بیرون کمپ در طبقه دوم یک ساختمان چندطبقه نیم‌ساخته با بلوک‌های سیمانی. نورا و شارلوت هم با من آمدند. مادر و مادربزرگ قتادة و دو خواهر بزرگترش خانه بودند. قتادة به بالشی تکیه داده بود و با یک موبایل کیبورددار گیم بازی می‌کرد، درحالی‌که مادرش با نگرانی از نظر ما راجع به وضعیت تحصیلی و آینده قتادة می‌پرسید. در کل گفتگو سرش را از گوشی بالا نیاورد. تهش وقتی خواستیم بلند شویم، مادرش نهیب زد که قتادة! فهمیدی که آمدند دیدنت؟ سرش را بی آن که بالا بیاورد به تایید تکان داد و به بازی‎اش ادامه داد. باز ام‌قتادة مصرانه پرسید اصلا فهمیدی کی آمده دیدنت؟ دورش بگردم.. گفت انسة حنة. کل آن مدت که در کلاسم بود یک بار هم به اسم صدایم نزده بود، فقط یکی دو باری شاید گفته بود آنسه و من اصلا مطمئن نبودم که اسمم را بداند.

فقط خداوند می‎داند نفس کشیدن در هوایی که یسری و دموع و رغد و هیام و لبانة و تامر و عبدالمجید و رقیة و عایشة و قطوف و دانیة و بیان و نور در آن نفس می‌کشیدند شرب مدام بود. و قتادة، قتادة که صرف بودن در حوالیش به آسمان هفتم می‌رساندم.

هرچه اینترنت را زیر و رو می‌کنم ردی نمی‌یابم، هیچ اسمی از باب الشکوی یا باب الشکوة نیست، ولی من یقین دارم که اولین بار از این باب راه به بهشت پیدا کردم. چشمم که به کاشی‌های زیبای بالای در خورد و عبارت باب الشکوة را دیدم، انگار ته جانم هم خورد و بالا آمد. بعد یک شعر به چشمم آمد که طبعا آن را هم بعدا نتوانستم جایی پیدا کنم، یک شعر به زبان عربی که می‌گفت هیچ صاحب شکوه‌ای از این باب وارد نشده که بی‌پاسخ برگردد یا چیزی شبیه به این. همه‌ی آن چیزها که از ته هم خورده و بالا آمده بود، ابرهایی شدند حوالیم و باران باریدن گرفت. بعد برای اولین بار چشمم به صحن خورد از پس آن هوای بارانی و طبیعتا زاویه‌ای از صحن که قاب باب الشکوی یا باب الشکوة برایم می‌ساخت و من بلافاصله احساس کردم یک معبد شرقی در مقابلم قرار دارد. از آن زاویه و در اولین نگاه هیچ شباهتی بین فضای روبرویم و حرم یک امام شیعه نبود، حتا اصلا اتمسفر یک عبادتگاه اسلامی هم حس نمی‌شد. وسط روز بود و پنکه‌های دیواری با پره‌های سیاه چرخانشان چیزی که نمی‌دانم چه بود و سحر را مشت مشت در هوا می‌پراکندند. آن سحر و یک سکوت ممتد که زیر نور آن آفتاب مشرقی همه جا را گرفته بود، در چشم به هم‌زدنی شروع به رسوخ در من کرد و من درحال مزه مزه طعم ناآشنای مستیش، به آن حرم ناکجایی پا گذاشتم. با هرگام که به آرامی برمی‌داشتم، آن سحر درهم تنیده در امتداد آن سکوت بیشتر در من نفوذ می‌کرد و آن می سرای جانم را بیشتر درمی‌نوردید. من می‌باریدم و وسیع می‌شدم و حالم هی خوش‌ و خوش‌تر می‌شد. از یک جایی به بعد زمان و مکان گم شد و به من برای اولین -و شاید آخرین- بار در زندگیم بی‌خود شدن را چشاندند.

اولین چیزی که بعدش یادم می‌آید وقتی است که چشمم به ایوان نجف خورد، من مکث کردم و یک لبخند به پهنای جانم تا بناگوش بر لب‌هایم نشست کرد، چشم‌هایم سیراب قاب نگاه ‌شد، قلبم که نه، چند لایه درونی‌تر از قلب، که شاید همان فواد باشد، لمس شد و من آرام ‌گرفتم. بعد معجزه‌ترین اتفاق زندگیم رقم خورد و من خودم را ‌دیدم که مثل یک طفل بی‌گناهم، نه که گناهی کرده باشم و بخشیده شده باشم ها، نه، نه، اصلا، بلکه انگار از ازلم هیچ خطایی از من سر نزده بود، پاک و بی‌گناه بودم و خوش‌حال، یک سبکی و سرخوشی عمیق که به طرز متناقض‌نمایی در دل یک امنیت مطلق رخ می‌داد. مثل یک رهایی و یک اتصال هم‌زمان، توضیحش آسان نیست، کلمات عوضی‌اند، انگار در امن‌ترین آغوش دنیا قرار گرفته بودم ولی رهای رها هم بودم، یک الحاق تا بن جان و یک بی‌تعلقی بی‌حد که در یک نقطه از زمان تلاقی کرده بودند، حصار زمان را برای آنی شکسته بودند و طعم خوش جاودانگی را می‌چشاندند. حال ملاقات ایوان نجف، حال زیارت و زیارتنامه خواندن نبود، حال پرسه زدن مستانه و غزل‌خوان و رها در عمیق‌ترین ابتهاج‌ها و سرورها بود، حال غوطه‌ور شدن در خودِ خود قرار بود، حال معنا بخشاندن به ابتهاج و سرور و خوشی بود، اصلا امنیت از همان نقطه بود که آغاز می‌شد. در ایوان نجف میخانه ساقی صاحب‌نظری داشت، ساقی سراسرنظری داشت که سرتاپای جهان غرق نظرش بود.

غروب برای بار دوم راهی حرم شدم، متوجه شدم که اذن ورود ندارم، راهم ندادند. اصرار نکردم. این که به جایش چه کردم را هم نمی‌گویم. سحر فردایش ولی راهم دادند، وای وای وای که همه سحرهای حافظ یکجا آن‌جا جمع بود، نماز صبح می‌خواندیم و گنجشک‌ها دورمان می‌رقصیدند، لطافت و سبکی و گشودگی همه جا را گرفته بود و زیبایی از تک تک کاشی‌ها بیرون می‌ریخت. بارگاه امیرالمومنین بسیار زیبا بود، بسیار زیباتر و بسیار متواضع‌تر از دیگر بارگاه‌هایی که من زیارت کرده بودم. خبری از طلاکاری‌های زیاد و آینه‌کاری‌های شلوغ نبود، همه جا کاشی‌های زیبا و ساده‌ی بسیار قدیمی زرد و آبی بود و آسمان و گنجشک‌ها و سکوت. نمی‌دانم چرا تا به حال کسی از گنجشک‌های حرم برایم نگفته بود. گنجشک‌های کوچک که بی‌واهمه در دست و پایت می‌پریدند و بازی می‌کردند. حال و هوایی که گنجشک‌ها ایجاد می‌کردند، با کبوترها تفاوت داشت. کبوترها وقتی می‌خوانند، انگار چیزی می‌طلبند و وقتی به مطلوب می‌رسند، ساکت می‎شوند ولی انگار باز مغموم و محزونند، اصلا انگار یک غمی در جانشان برای همیشه خانه کرده. گنجشک‌ها ولی وقتی می‌خوانند انگار در اوج کامیابیند و وقتی ساکتند، هم‌چنان لطیف و خرمند، انگار نه تنها هیچ اندوه و خواسته‌ای ندارند، که اساسا در سرتاسر جهان هیچ اندوه و نیازی نیست و جز سبکی هیچ چیز در عالم در جریان نیست. کبوترها به ندرت به آدم‌ها نزدیک می‌شوند، آن‌قدر که دانه‌ای بچینند و بروند، گنجشگ‌ها، یعنی گنجشک‌های حرم امیرالمومنین، اما بی که قصه آب و دانه‌ای در کار باشد، دور و برت می‌چرخند و می‌نشینند و رفافت می‌کنند و با تماسشان سرخوشی و سبکیشان را به تو تسری می‌دهند. آن سحر هم زیارت‌نامه نخواندم، با گنجشک‌ها پریدم و چرخیدم و همه کاشی‌های دورتادور صحن را تک به تک ملاقات کردم.

تا قبل از کربلا فکر می‌کردم بخشی از این حس معبد شرقی نجف به خاطر حجم حضور زائران هندی‌ با آن شکل و شمایل زیبایشان در نجف بود، همه مردها و حتا پسربچه‌ها کلاه و لباس‌های یک دست سپید تمیز درحد برف ‌پوشیده بودند و روی سجاده‌های تماما سفید و بی‌نقش عبادت می‌کردند. زن‌ها هم مقنعه و دامن‌هایی با رنگ‌های خیلی زنده ‌پوشیده بودند، هر کدامشان هم یک رنگ، قرمز و بنفش و زرد و سرخابی و سبز و آبی و گل بهی و رنگ‌های دیگر، مثل پیام آوران حقیقی صلح و زیبایی و کمال. همه مرتب و تمیز و کم حرف و مودب، اصلا یک طور مبهوت کننده و نازنینی. ولی بعد که هندی‌ها را در کربلا دیدم، که بی‌قرار تک تک یا زوج زوج دور تا دور حرم طواف می‌کنند، مثل صخره‌ سفت و گرفته‌اند ولی به سینه می‌زنند و زیارت‌نامه می‌خوانند و می‌چرخند و می‌چرخند و از حرکت باز نمی‌ایستند و حال متلاشیت را متلاشی‌تر می‌کنند، فهمیدم که شمیم معبد شرقی حرم امیرالمومنین نه از زائران زیبای هندیش، که به تمامی از آسمان دیگری می‌آید.

در نجف من وارد فضای سرپوشیده حرم نشدم، نمی‎دانم چرا، صحن آن‌قدر خوب بود که فکر تغییر موقعیت به ذهنم خطور نکرد، یا چه، نمی‌دانم. حالا بعد از قریب یک سال فکر می‌کنم که به من عمیق‌ترین و دل‌انگیزترین و زیباترین و محض‌ترین ثانیه‌های بودن، صرف بودن و تاحدی بی‌حد بودن را در نجف می‌چشاندند. تجربه حضور در حریم امیرالمومنین من را به سرحد تجربیات بشریم رسانده بود و شاید آن‌قدر غرق در تماشای افق‌های آن سرحدات بودم که به داخل حرم رفتن نرسیدم. من در پدرترین و امن‌ترین آغوش عالم بی هیچ ترس و نگرانی و در منتهای سرخوشی احاطه شده بودم و برای اولین بار احساس می‌کردم که در این جهان یتیم و بی‌کس و کار نیستم. نمی‌دانم کدام شاعر می‌گوید بهشت را بهشته‌ام، بهشت من علی بود، نمی‌دانم این کلمات چقدر اغراق آمیزند که در نجف از نو متولد می‌شوی، نمی‌دانم چند نفر درطول تاریخ بر بن جانشان حک شده انت ولیی فی الدنیا و الاخرة یا علی، نمی‌دانم چه سرّی در کار است که در این حرم که به لحاظ ابعاد فیزیکی بسیار کوچک است، جان جز با فراخنا و گشودگی و بی‌مرزی مواجه نمی‌شود. 

تنها می‌دانم که اگر روزی کسی را ببینم که به انتها رسیده و هیچ کوره راهی برایش باز نیست، یک توصیه برایش بیشتر ندارم، به نجف برو و به سمت بارگاه امیرالمومنین حرکت کن.. همین..  Âyine tuttum yüzüme, Ali göründü gözüme

جنوب رفتم. جنوب رفتم نه که تاریخ فنیقیه یا طبیعت و دریا را ببینم -که البته همه این‌ها به جای خود برایم مهم بودند-، رفتم که نسبتم را با سرزمینی پیدا کنم که از نوجوانی به واسطه دکتر چمران و امام موسی به جغرافیای جانم ملحق شده بود و بعد سیدعباس موسوی با آن چشم‌های زیبا و لحن و صدای گیرایش جانم را بسته‌اش کرده بود و بعدتر حضور غادة دلم را بندیش کرد. جنوب رفتم که مردمش را لمس و حال و هوایش را درک کنم. جنوب رفتم و خب ته ته جانم اشتیاق دیدار غادة بود، که اولین تصویر من از جنوب لبنان و صور، تصویری بود که غادة از صور برایم ساخته بود، تصویری از صورِ بیست و هشت سالگیش که با خود سال‌ها حمل کرده بودم.

از همان روزهای اول آمدنم به لبنان پیگیر فرصتی برای این سفر بودم، که قبل‌تر هم نشده بود جنوب را ببینم. هر هفته که فریتز نظرخواهی می‌کرد برای سفر آخر هفته به جنوب رفتن رای می‌دادم و با این که خود فریتز هم به شدت جزو طرفداران این گزینه بود هر بار به دلیلی گزینه‌ی دیگری نهایی شد یا سفر ملغی شد. حتا جور نشد با سیلویا که قبل برگشتنش خواست برود صور و وسایلش را بیاورد هم‌راه شوم. روزهای آخر پروژه نزدیک می‌شد و من جنوب نرفته بودم و این باری بود بر دلم. این شد که با این‌که بسیار سختم بود هماهنگ کردم که چند روز آخر کارهای من را آلیس-خدا خیر فراوان دهدش- پیگیر شود تا من جنوب نرفته از لبنان نروم. قسمت بود یا چه نمی‌دانم، ولی از خدا پنهان نیست که از اولش هم ته دلم این بود که تنها بروم. می‌خواستم اولین بار در خلوت و سکوت و تنهایی صور را ملاقات و کشف کنم و با اندک فراغ بالی دنبال غادة بگردم.

عصر روز اول رفتم مدرسه جبل‌عامل، هم به این نیت که در هوایش دقایقی تنفس کنم و هم به این نیت که کسی را پیدا کنم که ردی از غادة داشته باشد. در مدرسه دخترانی دبیرستانی با مانتوهای زیتونی و روسری‌های سرمه‌ای برای دوره تابستانی جنبش امل اردو زده بودند و خانم‌های جوانی با لباس های یک شکل که مربیشان بودند انگار. این‌طور که به من گفتند ظاهرا می‌بایست برای بازدید، آن هم معمولا به صورت گروهی، هماهنگی از طرف ارگانی صورت می‌پذیرفت. خانم‌های جوان مربی سفت و سخت ایستاده بودند که حضور این چنینی و بی‌مجوز امکان‌پذیر نیست و من کمی عصبانی و در گیرودار سوال از چرایی این رویه بودم که ماشین پسر رئیس موسسه وارد شد. مازن با یک سوال ساده از علت حضورم موضوع را ختم به خیر کرد و بعد هم عذرخواهی که اینجا لبنان است و ملاحظات امنیتی همیشه پررنگ.

رفتم چرخ زدم در موسسه که با وجود حضور دخترکان، خیلی خالی و بی‌صدا و غریب روی دامنه‌ای محاط به دریا چمباتمه زده بود و شمیمی از دکترچمران و امام موسی از گوشه کنارش به مشام می‌رسید تنگ آن غروب هنوز و بعد نشستم روی یک سکو به تماشای حیاط مدرسه و غربتی که از درون سینه‌ام و آسمان آن روز غروب جوشیدن گرفته بود و درآمیخته شدن با روح مکان که مثل یک نسیم مهجورانه و ماتم‌زده همه جا را پر کرده بود.

مازن آمد و نگذاشت به حال خودم بمانم. گرفتم به حرف زدن از ایران و امل و حزب الله و تفاوت ها و سیاست و تاریخ و آن می‌گساری که از سینه آغاز شده بود و تا گلو بالا آمده بود را متوقف کرد. متعجب بود که در ایران چه خبر است که نخست وزیر زمان جنگ را طرفدار امریکا می‌خوانند. من که روی یکی از جدی‌ترین زخم‌های جانم دست گذاشته شده بود، سرریز کردم دردها را. گفتم و شنیدم و شنیده شدم، حرف زدیم و گله کردیم و غصه خوردیم. تهش سراغ غادة را گرفتم. گفت حاج بلال خبرش را دارد که از شاگردان قدیم موسسه و دکترمصطفی بوده و اگر فردا صبح سر بزنم به موسسه احتمالا اینجاست و تلفن حاج بلال را داد که قبل آمدن هماهنگ کنم که باشد و تلفن خودش را که اگر کاری پیش آمد.

حدود ساعت هشت قرار بود کیف سیلویا را که بقرزلا جا گذاشته بود به دست دوستش برسانم و بعدش می‌خواستم دنبال یک جای مناسب بگردم که شب را بمانم. چندتایی که چک کردم همه گران بودند و من به این نتیجه رسیدم که به صلاحم است برگردم بیروت و دوباره صبح بیایم. تاکسی برای موقف باص گرفتم که تلفن زنگ زد، دوست سیلویا بود، پرسید که شب را چه می‌کنی، شرح  دادم و گفتم که می‌خواهم بیروت برگردم و صبح دوباره صور بیایم، دعوتم کرد به خانه‌اش. تشکر کردم و گفتم بهتر است برگردم. فکر کردن به بقیه‌اش برای خودم هم کمی عجیب است.

راننده تاکسی که از آواره‌های فلسطینی‌ 1967 بود و مکالمه من را شنیده بود، دعوتم کرد که شب را در خانه‌اش در اردوگاه فلسطینیان الرشیدیه در صور بگذرانم و از همسرش و مهربانیش گفت و من وسوسه شدم. نمی‌دانم وسوسه کلمه مناسبی است یا نه، حتا نمی‌دانم وسوسه چه شدم، صراحت و غیرمترقبگی این دعوت، فلسطینی بودن مدعو، اطمینان مرد به مهربانی و مهمان‌نوازی همسرش، یا وسوسه‌ی باز در مخیم بودن و این بار میان آواره‌های مادرزاد شب را سپری کردن. هرچه بود وقتی به اردوگاه رسیدیم ترسم گرفت که این چه کاری بود و اگر آدم‌های با‌ملاحظه‌ای نباشند، اگر همسر آقای راننده برخوردش خوب نباشد – که حق هم خواهد داشت-  و اگر اتفاقی بیفتد چه؟ من که نمی‌شناسمشان. تهش فکر کردم که من به هرحال اتاقی در بیروت دارم و آن قدرها ابن السبیل نیستم. می‌روم می‌بینمشان و آشنا می‌شوم و بعد از یکی دو ساعت برمی‌گردم بیروت. اتوبوس هم که تا یازده شب هست.

فقط چند دقیقه طول کشید که درهای دل من و صفا، همسر محمد، به روی هم باز شود. آن‌قدر معذب‌ بودم که خصلت مادرانه‌اش بر خجالت و بهتش غالب شد و همه کار کرد که من احساس راحتی کنم. به واقع مهربان و مهمان‌نواز و البته زیبا و خوش‌سلیقه بود. بعد از شام محمد را فرستاد خانه پدریش که من راحت‌تر باشم. بعد خانم‌های همسایه آمدند و نشستیم به گپ و دورهمی زنانه. آخر شب هم دوتایی نشستیم روی تراس روبروی دریای نیم شب به شب زنده‌داری –یا به قول عرب زبان‌ها سهره- و صفا از خودش گفت، از خانواده‌اش، از آشناییش با محمد و ازدواجش، از زندگی در اردوگاه و صور و از حسرت عمیقشان برای داشتن فرزند و مشیت‌های خدا، گفت و پرسید، از من و روزگارم، چه شبی بود، چه شبی شد با صدای مدیترانه و ماشین‌های درحال عبور و تیله‌های چشم‌های صفا. کاش می‌شد ثانیه ثانیه‌اش را یک‌جا پس ذهنم ذخیره می‌کردم برای دوران‌های عسرتم، آخرسر هم من را فرستاد حمام و پارت آخر مراسم شب زنده‌داری را قبل خواب در جاهای پهن‌شده‌مان در مهمانخانه‌اش و در تاریکی به جا آوردیم.

صبح که بیدار شدم، حاضر و آماده بوی قهوه‌اش هوا را پر کرده بود، کلی هدیه ریز و درشت آماده کرده بود و با اصرار می‌خواست همه را به من بدهد، یک چیزهایی برای من و چندتایی برای اعضای خانواده‌ام و من با خجالت یکی دو تا را برای یادگاری قبول کردم. صفا قول سفت و سخت گرفت که زود برگردم پیششان و محمد را فرستاد که من را برساند. محمد هم که با وجود توضیح من، هم‌چنان فکر می‌کرد ژورنالیستم، قول گرفت که یک سفر بیایم روی اردوگاه‌های فلسطینی داخل لبنان کار کنم.

حاج بلال در موسسه منتظرم بود. از خاطره‌هایش گفت و از ایران پرسید و بعد از جواب‌های من و در پاسخ به ابراز تعجب یکی از پرسنل موسسه که در اتاق بود، توضیح داد به واسطه بازدیدهای موسسه که عمدتا دولتی بوده، با این طور نگاه‌ها و مواجهه‌ها کمتر روبرو شده‌اند. همه این گفتگوها خوب بود اما نیت غایی من غادة بود و نصف حواسم منتظر رسیدن نقطه‌ای بود که امکان طرح سوالم را پیدا کنم. وقتی یک ساعتی از گفتگو گذشت، از غادة پرسیدم و حاج بلال گفت که اطلاعات تماسی از او ندارد. تنم بی‌استخوان‌ شد. پرسیدم که از چه کس دیگری می‌توانم پرس و جو کنم. گفت کسی را نمی‌شناسم. نمی‌دانم پاسخش چقدر مصلحتی بود یا اصلا خواسته خود غادة بود یا چه، اصلا نمی‌دانم، مازن تلفنش را جواب نداد و من از موسسه بیرون زدم به سمت ساحل با آرزو و جان دوشقه شده‌ام.

با آن که صور شهر بی‌نظیری از کار در آمد، سرشار از حال و هوا و روح و اتمسفر و قدمت، با آن که وحشتناک دوست‌داشتنی بود کوچه پس کوچه ‌های تنگ و زیبا و مسجدهای قدیمیش، با آن که شخصیت و هویت و راز از گوشه گوشه‌اش شره می‌کرد، با آن که مدیترانه‌ی زیبا کنار تا کنارش مرهم تنهایی و زخم‌ها بود، با آن‌که لذت عمیق دوست شدن با یک فوج پسربچه‌ شر و شیطان بازیگوش در عصر تابستانیش را به من هدیه کرده بود، با آن‌که صور به صفا رسانده بودم و من را که یک شرقی خونگرم به حساب می‌آیم‌، غافلگیر حجم محبت و گرمای این زن و خانه‌اش کرده بود، با آن‌که یکی از به یادماندنی‌ترین شب‌های زندگیم در صور رقم خورده بود، با آن که صور کهن سال بود و به طرز عجیبی پر از سکوت و این ترکیب همیشه معجزه‌گر بود، با این‌ همه صور خالی بود انگار، چیزی کم داشت.

صور مثل خرمشهر، مثل صیدا، مثل همه بندرهایی که روزگاری رونق زیاد داشته‌اند و بعد مهجور شده‌اند، خلأیی عظیم داشت، سایه گذشته‌اش سنگینی می‌کرد بر جسم بی‌نوایش، نه می‌توانست به گذشته‌اش ننازد، نه می‌توانست مانع از مقایسه ناخودآگاه گذشته و اکنونش شود. با این حال، صور از صیدا به شدت غریبانه‌تر و از خرمشهر به شدت سبک‌تر بود. در صیدا، خلأ را می‌دیدی و حس می‌کردی و دلت می‌گرفت ولی در صور غربت چنگ می‌زد به سینه‌ات و دلت داشت از جا درمی‌آمد، در صور نفست تنگ بود هی، بی‌تاب بودی و منتظر، بی آن‌که دقیقا بدانی منتظر چه چیزی یا چه کسی یا چه اتفاقی، در صور خیلی نمی‌شد یک جا آرام گرفت، ولی برخلاف خرمشهر فشار و سنگینی و احساس رخوت و وزنه‌های یک تنی پاهایت را به زمین نبسته بود، گرچه بی‌قراری و چشم به راهی بود، به شدت هم بود.

کشتی‌های پرباری نبودند که در ساحل لنگر بیندازند، کافه‌های پرغوغایی نبود که ملاحان و تجار و مشتری‌هایش همهمه به پا کنند، کارگران باراندازی زیر آفتاب نبودند که فریاد بزنند، عیسای ناصری نبود که از جلیل هشتاد فرسخ پیاده بیاید تا در کوچه‌های صور گام بردارد و رحمت و روشنی بپراکند، قامت بلند امام موسی نبود تا سامانی برفرازش بیفرازد، نگاه و آغوش مهربان دکتر مصطفی نبود تا ماوایی برای بی‌پناهی‌ها باشد، سیدعباس موسوی‌ نبود تا در گوشه یکی از حجره‌ها نور از چشمانش و صفا از جانش بترواد، صور بدون هیاهو بود، صور آسیب دیده و زخم خورده بود، صور مهجور و منتظر ولی ساکت بود، آن قدر تاریخ و اصالت و زیبایی داشت که بتواند این خلاها را در خود نگه دارد و فریاد نزند، همان‌طور که غادة را، آن دردانه چشمه‌ی جوشان احساس و شفافیت را، در یکی از گوشه‌هایش مخفی کرده بود و بی‌رحمانه من کور و کر را شکسته و رنجور و پرکنده به جاده‌ها می‌سپرد.

نمی‌دانم این را بگویم یا نه که سه چهار روز بعد از برگشتنم به ایران پیام غادة را دیدم و تا بیخ و بن سوختم.

اصلا از اولش دلم به عراق رفتن نبود، سختم بود، ابا داشتم و هربار که حرفش می شد گریزان می‌شدم. تمایلی هم به تامل و موشکافی نداشتم، جانم هراسان بود یا خجل یا چیز دیگر نمی‌دانم، ولی تهش فکر می‌کردم که حالا وقت رفتن من نیست. هرسال ام‌حنه می‌رفت، جانش را جا گذاشته بود آن جا انگار، و اصرار می‌کرد که من هم بروم. من اما مخالفت می‌کردم، احساس می‌کردم مهیای این سفر نیستم. فکر می‌کردم به هزاران پیر و جوان دل‌باخته‌ و آرزومند و کفر می‌پنداشتم این سفر را وقتی از ته جانم طلب رفتن برنمی‌خاست. همه‌اش هم ترسان و گریزان از کربلا بودم، اگر فقط نجف بود یا کاظمین، ماجرا کلهم فرق می‌کرد.

اوایل خرداد، یک روز ام‌حنه بدون این‌که از من بپرسد، همه‌ی تدارک سفر را خیلی یک‌باره و فوری نه فقط برای خودش که برای من هم دید و بلیت به دست درآمد که هفته بعد مسافریم. من مستاصل شدم، دروغ چرا، شرمم آمد که نه بگویم و خجالت کشیدم که بخواهم برنامه من را لغو کند، ولی خب فکر می‌کردم نمی‌شود. تصورم این بود که بی‌خواستن رفتن محال است و ته دلم بود که اتفاقی می‌افتد و سفر به هم می‌خورد. تا روز حرکت هم حس مسافر بودن نداشتم، با هیچ کس خداحافظی نکردم، حتا دو بار هم پرواز ما تاخیر خورد و کاملا کنسل شدنش محتمل بود. ولی کدام کار دنیا را من نوشته بودم که بخواهند این یکی را به دست من بسپارند.

بیشتر زندگیم به احساسات و شهودهای بی‌دلیلم بها داده بودم، بی هیچ برهانی برای این بها دادن و صرفا به خاطر احترام به یک خود پنهان، که معمولا ساکت و گوشه‌گیر بود و فقط بعضی وقت‌ها سروکله‌اش پیدا می‌شد. وقتی کربلا رفتم فهمیدم که این خود در خشت خام آن می‌بیند که همه‌ی استدلال‌هایم یک‌جا روی هم در آینه نمی‌بینند. از همان لحظه که از نجف خارج شدیم، دیدم که فاتحه‌ام خوانده می‌شود. یک تکه سنگ شده بودم، بی هیچ احساس و انطباعی. اصلا کانه یک پاک‌کن یا یک جارو یا روکش روی یک صندلی. وارد کربلا که شدیم پرده‌های اتوبوس را کنار زدند تا رو به گنبدها سلام کنیم. همه غرق اشک و احساس بودند و من حتا نمی‌توانستم سرم را بچرخانم. مگر دیسنی‌لند است که نگاه کنیم. این جماعت چه شان شده؟ من چه مرگم است.

در کربلا بودم و نبودم. اصلا هم نبودم و در اوج فلاکت انگار نمی‌توانستم که باشم. با این احوال و با همه‌ی آن جهنم مدامی که لحظه لحظه همراهم بود، شاید راحت‌تر می‌گذشت آن سه روز اگر ام‌حنه غروب همان روز اول نفهمیده بود که من به جای حرم رفتن همه‌ی چراغ‌ها را خاموش می‌کنم و پرده‌ها را می‌بندم و در گوشه تختم در آن هتل نامانوس با کوچه‌های اطرافش، حلقه‌ای می‌شوم به دور خودم و به خواب پناه می‌برم. اول مشکوک شد، بس که احوالم منگ و سگی بود. بعد انگار مطمئن شده باشد، دستم را گرفت و تا خود بین الحرمین برد و آرام در میان خیل جمعیت گم شد.

من همان جانِ سنگ‌شده بودم، بی هیچ ترکی در سنگم. جایی بودم که هزار هزار آدم سالیان سال سلول‌سلولشان پرکشیده‌اش بود، ولی انگار نه انگار، اعوذ بالله، انگار سوپری سر خیابانمان روبرویم بود. مطلقا هیچ احساسی، هیچ حضوری و هیچ دریافتی نداشتم. غریبه‌ای بودم در شهری که زبانش را نمی‌فهمیدم و هیچ آشنایی نمی‌دیدم. من تک و تنها و ناچیز رها شده بودم. غریب و بی‌پناه در آن نور شدید که داشت کورم می‌کرد.

من که دلم آشنای آن همه شهر و دهکده و راه و کوره‌راه‌ بود و هیچ کجا غریبی نکرده بودم، اینجا بیگانه‌ای بودم که حضورم باردار هیچ معنایی نبود. من اشک‌ دم‌مشکی که گاهی چروک گوشه چشم غریبه‌ای که یک لحظه از کنارم عبور می‌کرد دلم را سوراخ می‌کرد، وسط این معرکه از پارچه‌های تنم هم جامدتر شده بودم. من، من نالایقی که با وجود گریزان بودنم از همه مداحی‌ها، گاهی یک تک‌کتیبه سیاه، یکه و تنها، می‌توانست روضه خوان صد فوج دل‌تنگیم شود، حالا اینجا نه فقط دلم، که تک‌تک اجزایم منجمد شده بودند. من، من لعنتی که میلیون بار مردم ناآشنا وسط کوچه و خیابان یا تاکسی و اتوبوس و بازار و نانوایی و کافه و قنادی دستم را گرفته بودند و بی‌دعوت راهم داده بودند به خانه دلشان، اینجا همه‌ی درها به رویم بسته بود.

نه راه پیشی بود و نه راه پسی، متقن بودم که اذن دخول ندارم ولی نمی‌توانستم بی‌ادب باشم. من میهمان ناخوانده‌ای بودم که ‌صاحب‌خانه را نمی‌دیدم و هیچ صدایی نمی‌شنیدم، جز دلهره‌ای که طوفان کرده بود در دلم. به حرم راهی نبودم و به نرفتن راهی نه.

بار اول درمانده و صرفا به رسم ادب داخل شدم، با فاصله و عصاقورت‌داده ایستادم، کلمات زیارت‌نامه را بارِ زبان کردم و اندک مکثی و خارج شدم. دو سه بار بعد یک کنجکاوی مبهوتانه هم به رسم ادب اضافه شد، یعنی قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد؟ مگر می‌شد که هیچ اتفاقی نیفتد؟ یعنی هیچ روزنی برای من باز نبود؟ پس آن "حسین آرام جانم" ها که در دلم با حاج آقا امجد دم گرفته بودم کجا رفته بودند؟

هیچ اتفاقی نیفتاد. تمام سنگی و قبض و عدم حضوری که در کربلا داشتم در حرم اباعبدالله -علیه السلام- به توان می‌رسید، حضور غایبانه‌ام در حرم ویران‌گر بود. جسمی تماما خراب و بی‌جان‌ بودم. اصلا مسخ شده بودم، تو گویی یک سوسک پلاستیکی بی‌توان و بی‌حس و نه چیزی بیشتر. این بی‌چارگی و استیصال نابودم می‌کرد. من سیاهی مطلق بودم و خورشید تابان روبرویم، چاه دربسته‌ای بودم که نمی‌توانست یک ذره از آن همه نور را دریافت کند.

در کربلا سخت‌ترین لحظات قابل تصورم را گذراندم. گفتم می‌دانستم که نباید بیایم، دیگر هم نخواهم آمد. هرکس حدی و جایی دارد، اینجا جای من نیست. من کجا و این حرم کجا؟ حالم از خودم و از تک‌تک آدم‌ها به هم می‌خورد. از همه‌ی مردگانی که چون اشباحی در رفت و آمد، گرد آن ذی‌حیات ابدی طواف می‌کردند و دنبال استجابت دعایشان زیر قبه بودند و حتی یک قطره اشک گونه‌شان را تر نمی‌کرد، نفرت داشتم. دکتر شریعتی در سرم رژه می‌رفت و می‌گفت اگر یک جا درمقابل ظلمی کاری کرده بودی، اگر یک بار در برابر جور و جفایی ایستاده بودی، اگر یک گوشه از زندگیت ربطی به پیام عاشورا داشت، شاید حالا می‌توانستی گوشه‌ای دور بایستی، مودب، سرت را خم کنی و بگویی السلام علیک یا اباعبدالله..

ولی منی که احساس خیانت عین پنج سال آزگار گذشته، از هشتاد و هشت به این طرف، لحظه‌ای رهایم نکرده بود، چه داشتم که بگویم، چه بودم جز هیچ. جز صفر مطلقی درمقابل بی‌نهایت؟ هیچ راهی بین این دو سیاره نبود. اگر که یک نه، یک یک‌دهم بودم، یا یک‌صدم، یا حتا یک‌هزارم. اگر لااقل یک یک‌میلیاردم حقیر بودم شاید اتفاقی می‌افتاد، ولی صفر ناچیز نیست، هیچ است و هیچ، هیچ تتبعی نمی‌پذیرد. من در کربلا زیر آن همه روشنی، که اگرچه نزدیک بود، از همه‌ی کهکشان‌ها دورتر می‌نمود، داشتم ذره ذره تمام می‌شدم.

یکی دو سه بار به حریم حضرت اخاه پناه بردم. گرچه آن جا هم نمی‌توانستم قرار بگیرم، از بس که کربلا قبض داشت. کمی می‌نشستم و دوباره بیرون می‌زدم. تا این که یک بار از شدت استیصال به سرم زد به قسمت سوالات شرعی مراجعه کنم. رفتم و گفتم که مساله ای دارم که می‌خواهم از کسی که زبانش فارسی است بپرسم. روحانی میانسال عراقی نگاهم کرد و گفت تو که به این خوبی عربی حرف می‌زنی؟ توضیح دادم که مساله ام بغرنج است و باید کلمات را به دقت انتخاب کنم و خسته‌ام. مساله که طرح شد، راهنما با تعجب نگاهم کرد، ماند که چه بگوید به من، گفت نمی‌دانم. باز مکث کرد، پرسید اهل نماز هستی؟ باز مکث کرد و تعجب و باز گفت نمی‌دانم.

غروبش رفتم حرم، شب جمعه بود و همه جا وحشتناک شلوغ، از یک جایی به بعد همه‌ی راه‌ها را بسته بودند که صف‌های نماز به هم نخورد، از یکی از خدام پرسیدم که اگر بخواهم نماز بخوانم؟ نمی‌دانم چرا، اشاره کرد که دنبالش کنم. از مانع‌ها عبور می‌کرد و من پشت سرش، چابک و رها، رفتیم آن جلوها، تا رسیدیم به آن قسمت حرم که هم‌زمان رو به قبله و رو به اباعبدالله هستی. ایستادم به نماز در صف نمازگزاران. از وسط های نماز حالم عوض شد، سنگم انگار شکافت و من جاری شدم، برای یک ساعت تمام. و بالاخره توانستم بایستم، چشمانم را ببندم و سلام کنم. انگار گوشه یکی از هزار دری که بسته بود یک آن باز شد و یک اشعه از خورشید به من تابید و همان تک اشعه این هیولای منجمد را ذوب کرد. انگار که کسی آمد و گفت، دخترجان شنیدند کولی بازی‌هایت را، و رفت. و آن یک لحظه و آن یک پرتو همان همای اوج سعادت بود که می‌گفتند و آن یک سلام به همه‌ی سلام‌های زندگیم می‌ارزید.

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار | کی التفات مجال سلام ما افتاد؟

جامانده‌ام

جایی

در حوالی کرانه‌ای از یک جنوب شرقی

 

در غروب ساحل چابهار

و در همهمه‌ی بازی‌ها، خنده‌ها، دویدن‌ها و نگاه‌های بچه‌های ساحل دریا کوچک

در لحظه‌ای که لبخندهای گرمشان از هرسو احاطه‌ام کرده

و من رهاترین نفس‌کشنده‌ی عالمم

 

در میان زنان رنگارنگ چابهاری

که غریبه‌اند با شیوه زیستن ما و متعجبند از تنها سفرکردن ما

ولی سنگی از کوه‌های خلوصشان نمی‌افتد

سوال می‌پرسیم و به جای جواب

دستانمان را مهمان گل‌برگ‌های حنای دست‌هاشان می‌کنند

و دل‌هایمان را مهمان خانه‌هاشان

و مهمان لبخندهای بی‌دریغشان و تابانی جان‌هاشان

 

نگاهم خیره مانده

در میان نقش‌های شلوغ و همیشه بهار باغ‌های استوایی دستانشان

و قامتم متوقف مانده

در راه رفتن و نشستن میانشان و هیچ غریبه نبودن

 

پاره ای از من خانه امنش را پیدا کرده

و از خانه ستار در پسابندر خارج نشده

رحل اقامت افکنده

در آن نقطه از زمین که زبان مشترک لبخند است و سکوت

در بلوچی حرف‌زدن‌های مادربزرگ میمونه و فارسی پاسخ دادن ما

در سکوت عظیمه و لبخندهای محجوب مریم

در نگاه‌های سلیمه

در پینه‌ی دست‌های ستار

 

جامانده‌ام جایی

در مردانگی ابوبکر تازه‌جوان 

در فهم و ادراکی که نه در مدرسه و دانشگاه که در کوران دشواری‌ها گداخته شده

و حالا بالابلند است

بسی بالابلندتر از سن و سالش

تصویر ابوبکر در آن لباس بلوچی سفید

با آن نگاه همیشه رو به‌ زمین

و آن همه جوانمردی

در قاب مسافرخانه سرباز ایرانشهر

حک شده در ساعت چهار صبح حافظه من تا ابد

 

جامانده پاره‌ای از من

در نیمه‌شب ساحل دریا بزرگ

و موج‌هایی که پرتاب می‌کنند به سمتم

انبوه آب و اقیانوس و دوردست‌ها را

 

در جمع پیرصیادان ساحل کنارک

و امواج آرامشی که از اقیانوس‌ها به جانشان فرورفته

در پرگو نبودنشان

در حرمتشان که حریمی می سازد گرداگردت

و لختی قرار می‌بخشدت

 

جاگذاشته‌ام جانم را

در نقطه صفر مرزی گواتر

در خلوت

در گرما

در خلوص

و در سکوتِ

آن نقطه

سکوتی که ثانیه‌ها را تا ازل می‌کِشد

و می‌کشاندت تا حدود صفر مرزی زمان

جایی که نه ایران است و نه پاکستان

نه زمین است و نه آسمان

بل هر چهار توامان

 

همه‌ی تمامیت من جا مانده

در لحظه‌ای که صیاد بلوچ خجولانه به سمتم می‌آید

با دو صدف از دل آب‌ها آمده در دستانش

در هیچ نگفتنش

در ننگریستنش

در امتداد دست‌هایش به سمت من

در سکوتش

در رفتنش

در سکوتش

در سکوتش

در سکوتش

 

من تکه‌ای از خویش را گذاشته‌ام

در حوالی جنوبی از جنوب‌های شرقی

تا از آفتاب آسمان و مهر این مردم سرشار شود

با محرومیت و مهجوریتشان گداخته شود

در سکوت و در موسیقی صدای آب‌های دوردست‌ها محو شود

در جوار این همه لطف و محبت که پبرامونش هست بالا رود

عبور کند از مرزهای نابجا

و درنگی یگانگی را تجربه کند

 

هر سفر

دل‌تنگی‌های افزون‌تر

جسم جامد است و جان باد

هزار پاره می‌بایدم

تا بپراکنم جزء جزء ام را

به سان هزار نقشی که خرده آینه‌های جان شکسته‌ام می‌انگیزند