اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

جنوبی از جنوب‌های شرقی

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۴:۲۸ ب.ظ

جامانده‌ام

جایی

در حوالی کرانه‌ای از یک جنوب شرقی

 

در غروب ساحل چابهار

و در همهمه‌ی بازی‌ها، خنده‌ها، دویدن‌ها و نگاه‌های بچه‌های ساحل دریا کوچک

در لحظه‌ای که لبخندهای گرمشان از هرسو احاطه‌ام کرده

و من رهاترین نفس‌کشنده‌ی عالمم

 

در میان زنان رنگارنگ چابهاری

که غریبه‌اند با شیوه زیستن ما و متعجبند از تنها سفرکردن ما

ولی سنگی از کوه‌های خلوصشان نمی‌افتد

سوال می‌پرسیم و به جای جواب

دستانمان را مهمان گل‌برگ‌های حنای دست‌هاشان می‌کنند

و دل‌هایمان را مهمان خانه‌هاشان

و مهمان لبخندهای بی‌دریغشان و تابانی جان‌هاشان

 

نگاهم خیره مانده

در میان نقش‌های شلوغ و همیشه بهار باغ‌های استوایی دستانشان

و قامتم متوقف مانده

در راه رفتن و نشستن میانشان و هیچ غریبه نبودن

 

پاره ای از من خانه امنش را پیدا کرده

و از خانه ستار در پسابندر خارج نشده

رحل اقامت افکنده

در آن نقطه از زمین که زبان مشترک لبخند است و سکوت

در بلوچی حرف‌زدن‌های مادربزرگ میمونه و فارسی پاسخ دادن ما

در سکوت عظیمه و لبخندهای محجوب مریم

در نگاه‌های سلیمه

در پینه‌ی دست‌های ستار

 

جامانده‌ام جایی

در مردانگی ابوبکر تازه‌جوان 

در فهم و ادراکی که نه در مدرسه و دانشگاه که در کوران دشواری‌ها گداخته شده

و حالا بالابلند است

بسی بالابلندتر از سن و سالش

تصویر ابوبکر در آن لباس بلوچی سفید

با آن نگاه همیشه رو به‌ زمین

و آن همه جوانمردی

در قاب مسافرخانه سرباز ایرانشهر

حک شده در ساعت چهار صبح حافظه من تا ابد

 

جامانده پاره‌ای از من

در نیمه‌شب ساحل دریا بزرگ

و موج‌هایی که پرتاب می‌کنند به سمتم

انبوه آب و اقیانوس و دوردست‌ها را

 

در جمع پیرصیادان ساحل کنارک

و امواج آرامشی که از اقیانوس‌ها به جانشان فرورفته

در پرگو نبودنشان

در حرمتشان که حریمی می سازد گرداگردت

و لختی قرار می‌بخشدت

 

جاگذاشته‌ام جانم را

در نقطه صفر مرزی گواتر

در خلوت

در گرما

در خلوص

و در سکوتِ

آن نقطه

سکوتی که ثانیه‌ها را تا ازل می‌کِشد

و می‌کشاندت تا حدود صفر مرزی زمان

جایی که نه ایران است و نه پاکستان

نه زمین است و نه آسمان

بل هر چهار توامان

 

همه‌ی تمامیت من جا مانده

در لحظه‌ای که صیاد بلوچ خجولانه به سمتم می‌آید

با دو صدف از دل آب‌ها آمده در دستانش

در هیچ نگفتنش

در ننگریستنش

در امتداد دست‌هایش به سمت من

در سکوتش

در رفتنش

در سکوتش

در سکوتش

در سکوتش

 

من تکه‌ای از خویش را گذاشته‌ام

در حوالی جنوبی از جنوب‌های شرقی

تا از آفتاب آسمان و مهر این مردم سرشار شود

با محرومیت و مهجوریتشان گداخته شود

در سکوت و در موسیقی صدای آب‌های دوردست‌ها محو شود

در جوار این همه لطف و محبت که پبرامونش هست بالا رود

عبور کند از مرزهای نابجا

و درنگی یگانگی را تجربه کند

 

هر سفر

دل‌تنگی‌های افزون‌تر

جسم جامد است و جان باد

هزار پاره می‌بایدم

تا بپراکنم جزء جزء ام را

به سان هزار نقشی که خرده آینه‌های جان شکسته‌ام می‌انگیزند

نظرات  (۱)

  • نرگس مکشوف
  • نوشتن خوب است. 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی