اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

هر برهه از زندگیم را که سراغ می‌گیرم یک میل ریشه‌دار و پنهان به نوشتن را در خودم پیدا می‌کنم و خب نیروهای دیگری را که سرکوبگر بوده‌اند. از همه‌ی نوجوانی من یک سری یادداشت روزانه نیمه‌ نصفه مانده و از جوانیم چند تک‌برگ خط خورده یا تا شده و تصادفی پراکنده بین کاغذها و کتاب‌هایم. منصفانه که می‌بینم نیروهای سرکوبگر خیلی قوی بوده‌اند، شاید اصلا محق هم بوده‌اند، بله، من خیلی وقت‌ها حرفی برای گفتن نداشته‌ام، بیشتر وقت‌ها حرف‌هایم از جنس کلمات نبوده‌اند، بعضی وقت‌ها لحنم کاملا در حال ‌و هوای نویسنده مورد علاقه‌ای بوده و خیلی تقلیدی و گاهی سانتیمانتال و احمقانه. اصلا همیشه و در همه ‌حال موقع نوشتن آزار دیده‌ام، آزار عمیق دیده‌ام از این دره‌ی وسیعی که میان لحن زبان نوشتار و گفتارم حایل بوده، از این حس دوگانگی و یکتا نبودن، از این تکلیفِ پا در هوا که من کدام یکیم، از این که انگار ادا درمی‌آورم یا تقلید می‌کنم یا می‌خواهم به زور نویسنده باشم، درحالی‌که برای این کار ساخته نشده‌ام و مایه و جنمش را ندارم. چه می‌دانم، تهش می‌بینم که نیروهای سرکوبگر هر چه قدر هم منصف و هر چه قدر هم که پرزور بوده‌اند این میل بی‌جربزه‌ی ضعیف را خفه‌ کرده‌اند، نواخته‌اند، کتک زده‌اند، رنجور و زار و نالان کرده‌اند ولی نکشته‌اند.

حالا می‌خواهم یک‌جایی که هیچ‌ کس نیست، احدی مرا نمی‌شناسد و هیچ قضاوت و ترسی در کار نیست، کمی این طفل نیمه جان چوب ‌خورده را رها کنم که نفس بکشد. اصلا به درک که من رابطه خوبی با کلمات ندارم، به جهنم که هیچ وقت سالینجر و داستایفسکی و قاسم هاشمی نژاد نمی‌شوم، اصلا قبول که لحنم تقلیدی است و ادا در می‌آورم، قبول که حرفی در چنته ندارم، بی مایه‌ام و متوهم، همه چیز قبول. ولی این سرکوبگر درون که این همه بی‌رحم و ظالم است باید یاد بگیرد که دقایقی سکوت کند، سکوت کند و اجازه دهد که این خود نارس و مجروح و پر و بال شکسته، برای لحظاتی، بودن بی هیچ بیمی را تجربه کند. باید بداند که اگر با عالم و مافی‌ها اخلاقی مواجه شود، ولی نه با خودش، اخلاقی نزیسته است.

اینجا آمده‌ام که این لحظات سکوت را مشق کنم. آمده‌ام که به خودم بفهمانم راه و رسم آدم بودن راه و رسم دیگری است. آمده‌ام که به یاد بیاورم حیات و ممات در دست من نیست و نخواهد بود. می‌خواهم صد سال سیاه و خاکستری و ابری نویسنده نباشم ولی اندکی انسان باشم. لحنم شعاری است؟ حرفم که ناحساب نیست. امروز آخرین روز یک تابستان است و جهان یک‌سر نمی‌ارزد.