اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

رزومه‌ام را برای مریمانا می‌فرستم. گرچه مریمانا معتقد است روحیات و احوال من به فضای آنجا که کار می‌کند نمی‌خورد و خودم هم همین اعتقاد را، منتها نه فقط در خصوص آنجا که درخصوص اکثر فضاهای کاری، دارم. فرد مزبوری در مجموعه‌شان دنبال تخصصی مشابه من است و من هم البته به دلیل حضور فرد مزبور دیگری، بدم نمی‌آید که مدتی آنجا باشم. فرد مزبور اول بعد از اینکه می‌بیند یک دانشکده درس خوانده‌ایم، دست‌به‌کار پیدا کردنم در شبکه‌های اجتماعی می‌شود که ببیند احیانا می‌شناسدم یا نه، شاید هم که از باب کنجکاوی یا فضولی یا هرچه. به هر حال از آن‌جا که راه رضای خدا هیچ وقت اهل این داستان‌ها نبوده‌ام، فرد مزبور پیاپی به در بسته می‌خورد. برای جبران ناکامی یا لابد برای نشان دادن شکست‌ناپذیری‌اش، سراغ ایمیلم می‌رود. نتیجه کمی تا قسمتی مضحک از آب در می‌آید. تنها چیزی که پیدا می‌کند اینست: برگزیده جشنواره مد و لباس فجر چند دوره پیش. البته باز هم اطلاعاتی از من نیست، جز عکس کارم تن مدل جشنواره. طرف که دیگر این همه تناقض را نمی‌توانسته در خودش هضم کند، صدایش در می‌آید که این دوست شما مهندس است؟ فلسفه خوانده؟ یا فشن دیزاینر است؟ مریمانا که حتما در دلش به این می‌خندیده که اگر فرد مزبور از بین سطور رزومه خبر داشت می‌خواست سرش را به کدام دیوار بکوبد، با آن آرامش اصیل، لبخند شیرازی ماهش را به سمت طرف نشانه می‌گیرد و می‌گوید: از پس کار شما بر می‌آید.

مریمانا می‌گوید خبر نداشته که من لباس‌هایم را در جشنواره‌ای شرکت داده‌ باشم. من می‌گویم خودم هم خبر نداشته‌ام که کارهای آن جشنواره اصلا روی اینترنت باشد و از آن بالاتر از جستجوی ایمیلم چنین چیزی درآید. 

باید ایمیل دیگری را جایگزین آن ایمیل رزومه کنم. و باید از مریمانا بنویسم، کهنه رفیقم.

 An Insight..

 Istanbul | Turkey | 2012

سال مبهم و تار پیش دانشگاهی | روزهای حباب‌طور سرگیجه‌وار پادرهوا | مدرسه‌ای که می‌خواست بهترین آموزشگاه خصوصی دخترانه تهران باشد | و بود | و لاغیر نبود | نمی‌دانم | چه کیفیتی بود در شما | ولی می‌دانم | روزهای کلاس شما | مزه‌ی یک ته‌رنگ زرد خاکستری خوب داشت | گرم بود | زنده بود | آدم قرار می‌گرفت سر جایش | نمی‌دانم چه طور | نگاه شما که به سقف دوخته می‌شد | زمان را نگه می‌داشت | سقف را می‌شکافت | بالای سرمان یک تکه ابر می‌آورد | و انگار | پاره‌ای از رویاهای به تبعید رفته در سیاه‌چاله‌ها را | برای ثانیه‌هایی | به جهان باز می‌گرداند.

فقط گلنار می‌تواند با جسارت تمام و مهربانی تام ابتدای یک نامه اداری بنویسد خانم مهندس میرا جان،

بی‌نظیر است این دختر.

زندگی بارها به من نشان داده که باید از همه‌ی مرزها و پنهان‌ترین داوری‌ها درباره‌ی آدم‌ها عبور کرد. آخرین بارش سه شب قبل بود. فریدون، خواننده پاپ، به برنامه‌ای تلویزیونی آمده بود. جز یکی دو آهنگ معروفش که حدود ده سال پیش شنیده بودم، نسبتی نداشتیم. سبک و سیاق حرف زدن و پوشیدنش همان بود که می‌شد حدس زد. نه که بگویم خوب یا بد، بالا یا پایین، مدل خودش. مدلی که معمولا من از کنارش می‌گذرم و نمی‌ایستم، قلابم گیر نمی‌کند. ارتباط برقرار نمی‌کنم. آن بار ولی ایستادم، یعنی نشستم. تماشا کردم و درگیر شدم و حالا اینجا غم تازه‌ای است که جوانه‌اش آن شب در دلم کاشته شد. برنامه بنا بود به اصطلاح شاد باشد و تولد هم گرفته بودند و لبخند و فشفشه و شمع و گل و پروانه، ولی فوج اندوه و غصه بود که از کلمات و صدا و چشم‌های خواننده به سمت من جاری می‌شد. از هجرت‌هایش که گفت و غربت‌ها که نگفت، از عشق‌های بی‌فرجام که گفت و تلخکامی‌ها که نگفت، از مادرش و عشق مادری که ‌گفت و تنهایی‌ که نگفت، نمی‌دانم چطور، ولی پلی ساخته شد به سفر زندگی‌اش، گرچه قبلش فکرش را نمی‌کردم. رومن رولان یکی از پیامبران دوران نوجوانی من جایی در کتاب عزیز جانِ شیفته می‌گفت: "نه، بی هیچ چیز نیست که ما به سان خوشه انگور پاره پاره و لگدمال و درهم کوبیده شدیم! و حتی اگر این به هیچ باشد، آیا شراب بودن هیچ چیز نیست؟ آن نیرویی که می‌نوشدمان، بی ما چه خواهد بود؟ چه عظمت ترس آوری!.."

وقتی آن لحظه‌ی جادویی اتصال رخ می‌دهد، می‌بینی که حتا فریدون هم دور نیست. اصلا فاصله‌ای در کار نبوده از اولش.

نوشتی "می‌خواهم مسافر باشم.. با همان نگاه ساده کودکی‌ها.. که چه ساده پرسیده می‌شدیم.. می‌خواهید چه کاره شوید؟ و من امروزها هنوز می‌دانم که می‌خواهم مسافر باشم.. مسافر؟.. می‌خواهم مسافر باشم.. مسافر راه‌های ایران! آری می‌خواهم به جای سر کار، بروم سراغ زندگی.. هر روز.. استخدام جاده و کوره‌راه‌هایی که به دهکده‌های هم‌زبان می‌رسند، مهمان مردمانی که تنها نامشان را، ایل و تبارشان را.. در کتاب‌های جغرافیا دیده‌ایم.. شاید فرصتی باشد هنوز تا خودشان را ببینم و روزها و شب‌هایشان را.."

و من به این فکر می‌کنم که در همین سفر بود که دوستی ما آغاز شد و در پیچ و خم همین جاده‌ها و کوره‌راه‌ها بود که پر و بال گرفت. کشف همین جنون مشترک به جاده، به دربه‌دری و آوارگی، بود که دل‌هامان را به هم مایل کرد و لمس همین رنج-پارادوکسِ مشترک سرِ کار-سراغِ زندگی بود که زبان مشترک ما را ساخت و با وجود همه‌ی تفاوت‌ها احساس نزدیکی را به ما عطا کرد. از آن اولین هم‌راهی از سر اتفاقِ آن سفر پراتفاق -که همه ماجراهای عجیب و پردامنه‌اش به کنار، تو و فرزان جان را از آسمان‌ها برایم به ارمغان آورد- تا همه‌ی هم‌راهی‌های از سر اختیار و شوق بعدش، همه‌ی جاده‌های اصلی و فرعی و همه‌ی توقف‌های مکرر و مبسوط و راه به راهمان، تا همین حالا، که این همه دوریم.

پنهان نمی‌کنم که گرچه این ایام باز پیشه دل و زبانم خاموشی شده و به شکل شرم‌آوری ظاهرا ناپیگیر حال و احوالت، ولی مثل بیشتر وقت‌ها یادت لطیف و مهربان ذهن و قلبم را می‌نوازد و کتمان هم نباید بکنم و نمی‌کنم که با همه‌ی سفرگریزی این روزهای جسم و جانم، به شکل غیرقابل‌انکاری ضعف‌رفته‌ی لحظات کوتاهی‌ام که گوشه کنار شلوغی جمعی یا در میانه‌ی جلسه‌ای، از پس سر این و آن نگاه می‌کردیم هم را و می‌خواندیم حال هم را و بعد فقط لبخندی.. که نه فقط لبخندی، که کائناتی میانمان جابجا می‌شد.

باید آموخت که با سینه‌ی زخمی به زخم تازه نشست

 

از آبی نفس‌های کوتاه | محمود شجاعی

Dear Fritz,

I am sending you my deepest condolences. I got very sad when I received your email. I wished I was closer and could personally tell you how my heart goes out to you. I prayed for your mother and you know how much this month, Ramadan, is holy and blessed for us. May God rest her soul in eternal peace and May He bring the light and calmness, Noor and Sakina, to your heart..

Your eastern side sister, Hannah, June 26, Teheran


Dear Hana,

Thank you so much for your message and for your prayers! It meant a lot to me in those lonely hours. It was a very special Ramadhan for me- but I am sure it brought much grace. We were united with all our friends of Akkar for our Peace Iftar on 4 July before I returned again to Europe for taking care of my mum’s belongings.  

I had to think of you so often over the last months, especially during this time of a year. When we were commemorating the three years of Father Paolo’s disappearance, I saw you in front of my inner eye lightening the candle. 

By God, dear Sister, I have not forgotten you and I hope the good Lord will let our paths cross again in future. Please come and visit us in Lebanon if you can!

It would be fantastic if you could share about your master thesis. Do you have already a first draft? Written in Farsi or in another language? I would love to discuss it with you in all depth. Unfortunately, the PhD thesis of Father Paolo has not been translated yet into English. I have it here at the Peace Centre in the Italian original and I would be glad to send you a copy, if you wish.

Insh’Allah I will come to Iran one day to visit you. But until then, we should meet at least on Skype or via email. Thank you once again for your prayers! I deeply appreciate them and I am very grateful I know you.

Much love from Bkarzla, Yours, Fritz, August 1