اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

که نهانش نظری با من دل‌سوخته بود

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۵۸ ب.ظ

اصلا از اولش دلم به عراق رفتن نبود، سختم بود، ابا داشتم و هربار که حرفش می شد گریزان می‌شدم. تمایلی هم به تامل و موشکافی نداشتم، جانم هراسان بود یا خجل یا چیز دیگر نمی‌دانم، ولی تهش فکر می‌کردم که حالا وقت رفتن من نیست. هرسال ام‌حنه می‌رفت، جانش را جا گذاشته بود آن جا انگار، و اصرار می‌کرد که من هم بروم. من اما مخالفت می‌کردم، احساس می‌کردم مهیای این سفر نیستم. فکر می‌کردم به هزاران پیر و جوان دل‌باخته‌ و آرزومند و کفر می‌پنداشتم این سفر را وقتی از ته جانم طلب رفتن برنمی‌خاست. همه‌اش هم ترسان و گریزان از کربلا بودم، اگر فقط نجف بود یا کاظمین، ماجرا کلهم فرق می‌کرد.

اوایل خرداد، یک روز ام‌حنه بدون این‌که از من بپرسد، همه‌ی تدارک سفر را خیلی یک‌باره و فوری نه فقط برای خودش که برای من هم دید و بلیت به دست درآمد که هفته بعد مسافریم. من مستاصل شدم، دروغ چرا، شرمم آمد که نه بگویم و خجالت کشیدم که بخواهم برنامه من را لغو کند، ولی خب فکر می‌کردم نمی‌شود. تصورم این بود که بی‌خواستن رفتن محال است و ته دلم بود که اتفاقی می‌افتد و سفر به هم می‌خورد. تا روز حرکت هم حس مسافر بودن نداشتم، با هیچ کس خداحافظی نکردم، حتا دو بار هم پرواز ما تاخیر خورد و کاملا کنسل شدنش محتمل بود. ولی کدام کار دنیا را من نوشته بودم که بخواهند این یکی را به دست من بسپارند.

بیشتر زندگیم به احساسات و شهودهای بی‌دلیلم بها داده بودم، بی هیچ برهانی برای این بها دادن و صرفا به خاطر احترام به یک خود پنهان، که معمولا ساکت و گوشه‌گیر بود و فقط بعضی وقت‌ها سروکله‌اش پیدا می‌شد. وقتی کربلا رفتم فهمیدم که این خود در خشت خام آن می‌بیند که همه‌ی استدلال‌هایم یک‌جا روی هم در آینه نمی‌بینند. از همان لحظه که از نجف خارج شدیم، دیدم که فاتحه‌ام خوانده می‌شود. یک تکه سنگ شده بودم، بی هیچ احساس و انطباعی. اصلا کانه یک پاک‌کن یا یک جارو یا روکش روی یک صندلی. وارد کربلا که شدیم پرده‌های اتوبوس را کنار زدند تا رو به گنبدها سلام کنیم. همه غرق اشک و احساس بودند و من حتا نمی‌توانستم سرم را بچرخانم. مگر دیسنی‌لند است که نگاه کنیم. این جماعت چه شان شده؟ من چه مرگم است.

در کربلا بودم و نبودم. اصلا هم نبودم و در اوج فلاکت انگار نمی‌توانستم که باشم. با این احوال و با همه‌ی آن جهنم مدامی که لحظه لحظه همراهم بود، شاید راحت‌تر می‌گذشت آن سه روز اگر ام‌حنه غروب همان روز اول نفهمیده بود که من به جای حرم رفتن همه‌ی چراغ‌ها را خاموش می‌کنم و پرده‌ها را می‌بندم و در گوشه تختم در آن هتل نامانوس با کوچه‌های اطرافش، حلقه‌ای می‌شوم به دور خودم و به خواب پناه می‌برم. اول مشکوک شد، بس که احوالم منگ و سگی بود. بعد انگار مطمئن شده باشد، دستم را گرفت و تا خود بین الحرمین برد و آرام در میان خیل جمعیت گم شد.

من همان جانِ سنگ‌شده بودم، بی هیچ ترکی در سنگم. جایی بودم که هزار هزار آدم سالیان سال سلول‌سلولشان پرکشیده‌اش بود، ولی انگار نه انگار، اعوذ بالله، انگار سوپری سر خیابانمان روبرویم بود. مطلقا هیچ احساسی، هیچ حضوری و هیچ دریافتی نداشتم. غریبه‌ای بودم در شهری که زبانش را نمی‌فهمیدم و هیچ آشنایی نمی‌دیدم. من تک و تنها و ناچیز رها شده بودم. غریب و بی‌پناه در آن نور شدید که داشت کورم می‌کرد.

من که دلم آشنای آن همه شهر و دهکده و راه و کوره‌راه‌ بود و هیچ کجا غریبی نکرده بودم، اینجا بیگانه‌ای بودم که حضورم باردار هیچ معنایی نبود. من اشک‌ دم‌مشکی که گاهی چروک گوشه چشم غریبه‌ای که یک لحظه از کنارم عبور می‌کرد دلم را سوراخ می‌کرد، وسط این معرکه از پارچه‌های تنم هم جامدتر شده بودم. من، من نالایقی که با وجود گریزان بودنم از همه مداحی‌ها، گاهی یک تک‌کتیبه سیاه، یکه و تنها، می‌توانست روضه خوان صد فوج دل‌تنگیم شود، حالا اینجا نه فقط دلم، که تک‌تک اجزایم منجمد شده بودند. من، من لعنتی که میلیون بار مردم ناآشنا وسط کوچه و خیابان یا تاکسی و اتوبوس و بازار و نانوایی و کافه و قنادی دستم را گرفته بودند و بی‌دعوت راهم داده بودند به خانه دلشان، اینجا همه‌ی درها به رویم بسته بود.

نه راه پیشی بود و نه راه پسی، متقن بودم که اذن دخول ندارم ولی نمی‌توانستم بی‌ادب باشم. من میهمان ناخوانده‌ای بودم که ‌صاحب‌خانه را نمی‌دیدم و هیچ صدایی نمی‌شنیدم، جز دلهره‌ای که طوفان کرده بود در دلم. به حرم راهی نبودم و به نرفتن راهی نه.

بار اول درمانده و صرفا به رسم ادب داخل شدم، با فاصله و عصاقورت‌داده ایستادم، کلمات زیارت‌نامه را بارِ زبان کردم و اندک مکثی و خارج شدم. دو سه بار بعد یک کنجکاوی مبهوتانه هم به رسم ادب اضافه شد، یعنی قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد؟ مگر می‌شد که هیچ اتفاقی نیفتد؟ یعنی هیچ روزنی برای من باز نبود؟ پس آن "حسین آرام جانم" ها که در دلم با حاج آقا امجد دم گرفته بودم کجا رفته بودند؟

هیچ اتفاقی نیفتاد. تمام سنگی و قبض و عدم حضوری که در کربلا داشتم در حرم اباعبدالله -علیه السلام- به توان می‌رسید، حضور غایبانه‌ام در حرم ویران‌گر بود. جسمی تماما خراب و بی‌جان‌ بودم. اصلا مسخ شده بودم، تو گویی یک سوسک پلاستیکی بی‌توان و بی‌حس و نه چیزی بیشتر. این بی‌چارگی و استیصال نابودم می‌کرد. من سیاهی مطلق بودم و خورشید تابان روبرویم، چاه دربسته‌ای بودم که نمی‌توانست یک ذره از آن همه نور را دریافت کند.

در کربلا سخت‌ترین لحظات قابل تصورم را گذراندم. گفتم می‌دانستم که نباید بیایم، دیگر هم نخواهم آمد. هرکس حدی و جایی دارد، اینجا جای من نیست. من کجا و این حرم کجا؟ حالم از خودم و از تک‌تک آدم‌ها به هم می‌خورد. از همه‌ی مردگانی که چون اشباحی در رفت و آمد، گرد آن ذی‌حیات ابدی طواف می‌کردند و دنبال استجابت دعایشان زیر قبه بودند و حتی یک قطره اشک گونه‌شان را تر نمی‌کرد، نفرت داشتم. دکتر شریعتی در سرم رژه می‌رفت و می‌گفت اگر یک جا درمقابل ظلمی کاری کرده بودی، اگر یک بار در برابر جور و جفایی ایستاده بودی، اگر یک گوشه از زندگیت ربطی به پیام عاشورا داشت، شاید حالا می‌توانستی گوشه‌ای دور بایستی، مودب، سرت را خم کنی و بگویی السلام علیک یا اباعبدالله..

ولی منی که احساس خیانت عین پنج سال آزگار گذشته، از هشتاد و هشت به این طرف، لحظه‌ای رهایم نکرده بود، چه داشتم که بگویم، چه بودم جز هیچ. جز صفر مطلقی درمقابل بی‌نهایت؟ هیچ راهی بین این دو سیاره نبود. اگر که یک نه، یک یک‌دهم بودم، یا یک‌صدم، یا حتا یک‌هزارم. اگر لااقل یک یک‌میلیاردم حقیر بودم شاید اتفاقی می‌افتاد، ولی صفر ناچیز نیست، هیچ است و هیچ، هیچ تتبعی نمی‌پذیرد. من در کربلا زیر آن همه روشنی، که اگرچه نزدیک بود، از همه‌ی کهکشان‌ها دورتر می‌نمود، داشتم ذره ذره تمام می‌شدم.

یکی دو سه بار به حریم حضرت اخاه پناه بردم. گرچه آن جا هم نمی‌توانستم قرار بگیرم، از بس که کربلا قبض داشت. کمی می‌نشستم و دوباره بیرون می‌زدم. تا این که یک بار از شدت استیصال به سرم زد به قسمت سوالات شرعی مراجعه کنم. رفتم و گفتم که مساله ای دارم که می‌خواهم از کسی که زبانش فارسی است بپرسم. روحانی میانسال عراقی نگاهم کرد و گفت تو که به این خوبی عربی حرف می‌زنی؟ توضیح دادم که مساله ام بغرنج است و باید کلمات را به دقت انتخاب کنم و خسته‌ام. مساله که طرح شد، راهنما با تعجب نگاهم کرد، ماند که چه بگوید به من، گفت نمی‌دانم. باز مکث کرد، پرسید اهل نماز هستی؟ باز مکث کرد و تعجب و باز گفت نمی‌دانم.

غروبش رفتم حرم، شب جمعه بود و همه جا وحشتناک شلوغ، از یک جایی به بعد همه‌ی راه‌ها را بسته بودند که صف‌های نماز به هم نخورد، از یکی از خدام پرسیدم که اگر بخواهم نماز بخوانم؟ نمی‌دانم چرا، اشاره کرد که دنبالش کنم. از مانع‌ها عبور می‌کرد و من پشت سرش، چابک و رها، رفتیم آن جلوها، تا رسیدیم به آن قسمت حرم که هم‌زمان رو به قبله و رو به اباعبدالله هستی. ایستادم به نماز در صف نمازگزاران. از وسط های نماز حالم عوض شد، سنگم انگار شکافت و من جاری شدم، برای یک ساعت تمام. و بالاخره توانستم بایستم، چشمانم را ببندم و سلام کنم. انگار گوشه یکی از هزار دری که بسته بود یک آن باز شد و یک اشعه از خورشید به من تابید و همان تک اشعه این هیولای منجمد را ذوب کرد. انگار که کسی آمد و گفت، دخترجان شنیدند کولی بازی‌هایت را، و رفت. و آن یک لحظه و آن یک پرتو همان همای اوج سعادت بود که می‌گفتند و آن یک سلام به همه‌ی سلام‌های زندگیم می‌ارزید.

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار | کی التفات مجال سلام ما افتاد؟

نظرات  (۲)

برقرار شدن ارتباط یک " آن " نیاز داره، آناتت سرشار از رابطه 
  • مراد رهایی
  • گاهی اوقات آدم ....آماده نیست...اینم مثل موسیقی میمونه ...باید حضور یکی یا چیزی رادرک کنی...اصلا خودت باید حضور داشته باشی ...درسته رفتی حرم...ولی انگار اونجا نیستی ...در صورتی که ممکنه یک زمانی از فرسنگها دور تر حضور داشته باشی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی