هی اکتر مجنونة منا
دیروز جانم آن تهها بود. از صبح اسیر و آویزان و معطل و مضطرب مانده بودم. نزدیک خانه گرندما فا یک جیپ وحشتناک جذاب دو در پارک شده بود. ظرف یک ثانیه تصمیمم را گرفتم. کاغذ و قلم همراهم نبود. روی دستمال کلینکس نصفه با مداد چشم نوشتم Marry me? تهش تلفنم را گذاشتم و دستمال را به برفپاککن سپردم. امروز صاحب ماشین تماس گرفت و با هر کلمه که میگفت بیربط بودنش به من آشکارتر میشد. من شوکه بودم و همان یک ذره جان هم در تنم نبود که بتوانم جوابی بدهم یا سمت و سوی گفتگو را جابجا کنم و این بر وخامت ماجرا میافزود. دوست جوانمان که کمی تا قسمتی بدگای هم به نظر میرسید، تهش ناامید از این کارنابلدی من خداحافظی کرد. مکالمه فاجعهباری بود. تحلیلی از چرایی حرکتم و نابهنگامیاش ندارم. زمان باید بیاید و مرا ببرد و با خودم کمی اخت کند تا ریز و درشتهای احوال جانم اندکی دستم بیاید. فعلا همینقدر میدانم که دیوانگیها را نباید کشت؛ هرچقدر احمقانه، هرچقدر پوچ و تهی و هرچقدر نافرجام که باشند.
- ۹۴/۱۲/۲۵
الان که به گذشته فکر می کنم افسوس می خورم به اینکه خیلی از دیوانگی ها را سرکوب کردم و سعی کردم مثل آدم های معقول رفتار کنم .
آخرین بار که دیوانگی به سراغم آمد با آقای پسر در مجتمع تجاری بزرگ و شلوغی مشغول خوردن آبنبات چوبی ملسی بودیم که جناب همسر توبیخ مان کرد و من هم به اجبار آن را دور انداختم . افسوس :))))