اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

راغب گفته کلمه "کدح" به معنای تلاش کردن و رنج بردن و خسته شدن است.

و حنه پنداشته که..

یک– مخاطب آیه شریفه یا ایها الانسان است، مطلق انسان، نه یا ایها المسلمین، نه یا ایها المومنین و نه حتی یا ایها الرسول.

دو– ساختار جمله نه امری است و نه توصیه‌ای، نمی‌فرماید که یا ایها الانسان تو باید کادحی کنی یا بهتر است کادح باشی، می‌فرماید که همانا تو کادح هستی.

سه– انتخاب واژه کادح و تکرار دوباره آن در همین جمله تامل برانگیز است، گویی که آدمی‌زاد نه تنها حالاحالاها کادح است، بلکه حتا قرار است که با شدت و

حدت روزافزونی و به قول معروف با گوشت و پوست و استخوان کادحی را بچشد.

چهار – نکته بسیار رمزآلود آیه شریفه اضافه نمودن "الی ربک" به کادح است.

پنج – و این عبارت آخر که ویران می‌کند، پس همانا تو او را ملاقات کننده‌ای، بی هیچ چون و چرا و اما و اگری.

 

ترجمه فولادوند: اى انسان، حقّاً که تو به سوى پروردگار خود بسختى در تلاشى، و او را ملاقات خواهى کرد.

ترجمه مجتبوی: اى آدمى، همانا تو به سوى پروردگارت سخت کوشنده و رونده‌اى، پس او را دیدار خواهى کرد.

ترجمه بهرام پور: اى انسان! مسلما تو با تلاش و رنجى فراوان به سوى پروردگارت میروى، پس دیدارش خواهى کرد.

ترجمه صادقی تهرانی: هان ای انسان! بی‌گمان تو سوی پروردگار خود در تلاشی. پس او را ملاقات‌کننده‌ای.

ترجمه معزی: ای انسان همانا توئی رنج‌برنده بسوی پروردگار خویش رنجی را پس رسنده‌ای بدان‌.

سر سنگینم را تکیه داده‌ام به پشتی صندلی مسافرکشی که سوارم کرده، به هیچ چیز فکر نمی‌کنم، فقط چشم می‌دوزم به درخت‌های کنار خیابان در تاریکی غروب. چند دقیقه بعد دو مسافر دیگر ماشین پیاده می‌شوند و من در پاسخ به پرسش پیرمرد راننده از مقصدم جواب می‌دهم که همین سر فاطمی پیاده می‌شوم. می‌شنوم که بعدش کجا و می‌گویم دیگر راهی نیست پیاده می‌روم. تا اینجا همه چیز عادی است اما پیرمرد یکهو برمی‌گردد عقب، نگاهم می‌کند و می‌گوید بابا دلم می‌خواست می‌گفتی تهران‌پارس و من تا ته شهر می‌رساندمت. این‌قدر که خسته‌ای.

من رسما مات می‌مانم. مات صورت پوشیده از چین و چروک، موهای یک‌دست سپید، سرخی اخگر سیگار و نگاه و کلمات عجیب پیرمرد.  برای یک لحظه همه چیز اطرافم بی‌حرکت می‌ایستد تا من از ناکجا برگردم سرخیابان فاطمی این غروب. تشکر می‌کنم و دعا که خدا دلش را روشن کند. و در دلم می گویم مثل دشت پوشیده از برف موهایش، خدا. باز نگاهم می‌کند، سرش را برمی‌گرداند، مکث می‌کند، پکی به سیگارش می‌زند و این بار می‌گوید وقتی فرشته خسته‌ای را هم‌راهی می‌کند مگر می‌شود که دلش روشن ِروشن نباشد؟

جسد فروریخته‌ام را از ماشین بیرون می‌کشانم و منفجر می‌شوم.

آذرماه بود یا آبان، هیچ یادم نیست، یک جمعه بود، نه، شنبه بود، نه چه می‌گویم همان جمعه شب بود، تب‌دار بودم، تب‌دار آن ملاقات غریب و نامنتظره. می‌خواستم به رسم همه چند سال گذشته برای کنکور یک رشته پرتی ثبت نام کنم و دوباره تا یک هفته مانده به امتحان به روی خودم نیاورم که ثبت نامی هم در کار بوده و بعد تصمیم بگیرم که سر جلسه امتحان حتا نروم و بعدش هم بگویم من را چه به درس خواندن رسمی و اکادمیک، دوباره تا هشت نه ماه بعد که باز آبان یا آذری بیاید و باز روز آخری و باز یک رشته بی‌ربط دیگری و باز و باز و باز قصه تکرار شود.

این بار انگار ورق برگشته بود، نمی‌دانم چرا. آن ملاقات جمعه عصر که بالذات می‌بایست یک‌بار برای همیشه باشد تبدیل شد به دعوت عجیب هم‌راهی یک سفر که قرار بود صبح فردایش شروع شود و من در سکرات ماندن یا رفتن بودم که یادم افتاد که مهلت سنت هرساله است و من اگر بروم سنت زمین خواهد ماند و خلاف‌آمد عادت خواهد شد. دقیق آن نیمه‌شب را یادم هست، تند و سریع و بی‌قرار دست به کار شدم. الهیات گرایش ادیان و عرفان؟ نه، تهش من آدم کنار آمدن با سیستم چادر اجباری نیستم. مطالعات جهان، فلسطین؟ یا شاید مصر؟ خیلی جذابند، ولی نمی‌دانم. زبان شناسی؟ وسوسه‌ام می‌کند ولی نه. علوم سیاسی؟ جامعه شناسی؟ نه، سال‌های پیش امتحان شده‌اند و در تله‌ی سنت ناکام مانده‌اند. فلسفه؟ بد نیست، نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم، راستی چرا واقعا نمی‌دانم، مهم نیست، وقت نیست، آخر داستان که نوشته شده، چرا سخت‌گیری؟ این تب چرا هی بالا می‌رود.

این بار هم موبه مو به سنت عمل کردم. با یک تفاوت، رفتم سر جلسه. قصه هم از این قرار بود که به خاطر برف امتحان‌ها یک هفته عقب افتاد و در آن یک هفته خیلی اتفاقی ام‌حنه متوجه شد که من ثبت نام کرده‌ام و در موعد مقرر خرم را چسبید که راهی امتحانم کند، احتمالا به این نیت که ببینم هیچ مرده حلاجم و درس عبرتی شود یا شاید بهانه و نقطه شروعی برای بار بعد. اول مقاومت کردم و بهانه‌تراشی که محل امتحان نزدیک نیست و زمین گرد است و خواب جمعه صبح حیف است که هلاک شود و فی الواقع چرا جفا به سنت هرساله، چرا بی‌وفایی؟ جدیت و اصرار او و بی‌توانی خودم را که دیدم تسلیم شدم. گفتم راه دوری نمی‌روم، انگلیسی و عربی را می‌زنم و برمی‌گردم سر خانه‌ی اول خودم و خبر نداشتم که درحال تیشه به ریشه زدنم. سنت مختومه شد.خیلی هم الکی. به همین مسخرگی و ناباورانگی که یک روز صبح به جای خوابیدن یا زل زدن به سقف جان کندم و از جا کندم. قصه از دور خارج شد و من را بعد از این همه سال درس و مدرسه دار کرد.

حالا ساعت زنگ خورده است و اول مهرماه است. اول مهرماه یک هزار و سیصد و نود و اندی است و من درحالی‌که بار آن سنت چندساله را زمین گذاشته‌ام، سبک نیستم و هنوز باردارم. بار همه‌ی تاریخ سنتم، همه‌ی سکوت‌هایم، همه‌ی سفیدی سقف‌هایی که ساعت‌ها چشم دوخته‌ام بهشان و همه‌ی تاریکی داخلی پلک چشمانم، بار همه‌ی این سال‌ها و همه‌ی رویاها و ناامیدی‌هایم، همه‌ی سردرگمی‌ها و پریشانی‌هایم، بار تک تک ثانیه‌های آن دیدار کذا و آن سفر خانمان‌برانداز و بعدش و بعدترش، از همان آبان، یا آذر، تا خود همین امروز، بار همه‌ی خشکی جانم و همه‌ی سیلاب‌هایم جمع شده اند و غمبرک زده اند وسط سینه‌ام.

نشسته‌ام بی‌پناه، مثل زنی که وضع حمل کرده و حالا نوزاد در دستانش است ولی خبری از شوی نیست، مستأصل زل زده‌ام به این بچه بی‌پدر در دستانم و این کاسه پرشده از ملغمه‌ی یک‌‌عالم بار در دلم و مانده‌ام که این احساس چیست که پیچیده در تن و جانم.

باورش سخت است که آدمی‌زاد حتا برای وداع سنت‌های محنت‌بارش هم غم‌گساری کند؟