اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

غم پرستم؟ انکار نمی‌کنم

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۷ ق.ظ

یخچال به مثابه ماوی، به مثابه پناهگاه. یخچال یک بار دیگر به نقش تاریخی‌اش در زندگی من برگشته است. سنگینم و باز و باز می‌خورم. دکمه احساس سیری و اساسا دکمه پاز خوردنم از کار افتاده است. خوراکی‌ها طعم همیشگیشان را از دست داده‌اند، ولی نمی‌توانم دست از خوردنشان بردارم. در عرض دو هفته سه کیلوی ناقابل به خودم الحاق کرده‌ام و البته چندان باکیم نیست. بخشی از ذهنم دچار این خطاست که خوردن چاله‌ها را پر می‌کند. سعی‌ام در اصلاحش بی‌فایده است. زورم ناچیز است. شاید هم که اصلا من اشتباه کنم. شاید لازم است وقتی جان سنگین است، جسم هم سنگین باشد. مگر لذتی بالاتر از یگانگی در عالم امکان وجود دارد؟

عصر بی‌حوصله‌ام. حوصله خودم را ندارم و حوصله دیگران را اصلا ندارم. می‌گویم بروم چرخی بین پارچه‌ها بزنم شاید حال و هوا کمی جابجا شود. تقاطع مصطفی خمینی و مولوی پیاده می‌شوم. خیابان کمی عجیب به نظر می‌رسد، انگار شلوغ‌تر از قبل‌هاست و فضا کمی سنگین. خودم را به پیاده روی جنوبی که خلوت‌تر است می‌رسانم و می‌پیچم داخل عبداللهی. چند نفر اول را که می‌بینم فکر می‌کنم اتفاقی اینجا نشسته‌اند. جلوتر می‌روم و صحنه به کرات تکرار می‌شود. گّله به گله نشسته‌اند در جمع‌های دو نفره، سه نفره و چهار نفره، شیشه می‌کشند و چای می‌نوشند. کل بار و بنه شان یک جعبه یا چند پاکت است که کنارشان در پیاده‌رو قرار دارد. بهت حق مطلب را ادا نمی‌کند. مثل آدم‌هایی‌ام که بعد از بیست سال به ایران برگشته‌اند.

پارچه تراپی ظاهرا قسمت نیست که امروز کار کند. دو سالی است که این حوالی نیامده‌ام. پارچه‌هایی که ویولتا از لوزان آورده، پارچه‌هایی که خودم از چابهار و قشم گرفته‌ام و پارچه‌های هدیه‌ از این طرف و آن طرف کفایتم کرده‌اند. داخل پاساژ می‌شوم. راه می‌روم و از جلوی پارچه‌ها عبور می‌کنم، چیزی به چشمم نمی‌آید. یک مغازه آشنا می‌بینم. سلام می‌کنم و به مودبانه‌ترین طریق ممکن می‌پرسم وات ئه فاکین هِل ایز گویین هی‌یر؟

انگار خیلی اتفاق جدیدی نیست و این بنده‌های خدا چند وقت پیش از پارک هرندی تارانده شده‌اند و حالا در خیابان‌های اطراف، از جمله این خیابان در به در شده‌اند. یاد دروازه غار زنده می‌شود و آن سال‌های به چشمم دور، سرسختی خانواده‌ در مخالفت با چهارشنبه‌های ما و غد بودن‌های من و رزا. یاد بچه‌ها، بهرام و شعرهایش، حسین و چشم‌های همیشه خندانش، مجید، خانم قلی‌پور، یاد همه بچه‌ها.. یاد آن محله که سرتاسرش پر بود از این قاب‌ها.

هیچ وقت دوست ندارم به هیچ دوره‌ای از زندگیم برگردم ولی گاهی خیلی دلم برای خودم تنگ می‌شود.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی