اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

گاهی فکر می‌کنم حتما کسی هست که گوشه افغانستانی پاکستانی یا هر جای دیگری به حیات طیبه‌ای روزگار می‌گذراند. کسی که روشن و مهربان و فهمیده است و در سرنوشتش نوشته‌اند که یک روز وارد زندگیم شود. گاهی مطمئنم که خدا کاری به بد بودن من ندارد و یکی از آن خوب‌هایش را برای من کنار گذاشته است. که پشت و پناهم باشد. که یارش شوم. نمی‌دانم مقدر کرده این همراهی چقدر طول بکشد. اما یقین دارم کیفیتی خواهد داشت که همه چیز را جبران خواهد کرد. لحظات نادری هست که ایمان دارم فقط باید صبر اقامه کنم. به وقتش عزیز‌ترین موهبتش را برایم می‌فرستد.

یک نفر در خیابان می‌خندد.. کمی شبیه به خنده‌های تو.. چشم از صورتش برنمی‌دارم.. تا دور شود.. در این سه سال و نیم که نیستی این اولین خنده‌ای است که شبیه به خنده توست.. چند سال دیگر باید بگذرد تا من خنده شبیه دیگری ببینم.. چند سال تا خود خنده تو.. چقدر تا معجزه تو.. نمی‌دانم.

هیچ‌کس جای دیگری را پر نمی‌کند. جای خالی آدم‌ها با هم قابل مقایسه نیست. هر کسی جور بودنش جوری است. ساراکو و مریمانا هستند. ماهی دو ماهی یک بار می‌بینیم هم را. ادی و نیک هستند. دو ماهی سه ماهی چهار ماهی یک بار می‌بینیم هم را. رزا و ام‌سلما و ماه‌بو هستند. سه چهار ماهی یک تلفن می‌زنیم به هم. اصلا تا بوده کمیت معاشرت‌های من زیاد نبوده. با این‌حال سالی که به زندگیم وارد شد، بگویم مثل یک نسیم، نه، بگویم مثل یک پروانه، نه. در عین لطافت و سبکی حضور قدرتمندی داشت، مثل یک بندرگاه بود سالی. خیلی‌ وقت‌ها پنج روز از هفت روز هم را می‌دیدیم. برای من، که در عین فوبیای غرق شدن، هیچ چیز مثل آب دریا، وقتی هنوز پایم روی زمین سفت است، حالم را خوب نمی‌کند، لنگر انداختن کنار این بندر لذتی بود که تکراری نمی‌شد. گشایشی داشت که تمامی نداشت. وقتی می‌گفتم با سالی‌ام. ام‌حنه با تعجب سکوت می‌کرد یا با تعجب می‌پرسید "مگه شما دو تا دیروز با هم نبودید؟" و لابد در دلش ادامه می‌داد و پریروز و پس‌پریروز. آن سمت هم آن‌قدر اسم مرا شنیده بودند که یقین کرده بودند اسم مستعار دوست‌پسر سالی حنه است و مصر که از این مرد جوان پرده‌برداری شود. گاهی او می‌آمد این طرفی. گاهی من می‌رفتم آن طرفی. گاهی با هم می‌رفتیم یک طرف دیگری. من با هیچ دوست و فامیلی در زندگی این همه وقت نگذارندم که با سالی در آن چند سال، البته به استثنای چند ماه‌ آخر، گذراندم. عجیب که حالمان از این همه با هم بودن بد نمی‌شد. پیش می‌آمد آن وسط‌ها یکهو برای یکی دو سه هفته یکیمان غیبش بزند یا جفتمان. این نیاز به خلاء در هر دوی ما بود. اما از غار که در می‌آمدیم باز همان آش می‌شد. دنیاست دیگر. آدم است دیگر. فرصت‌ها ناغافل می‌آیند و ناغافل‌تر می‌روند، مثل ابرها. گاهی مدتی می‌مانند. گاهی سریع می‌دوند. گویا در کتاب ما دو نفر آن چند سال رفاقت را نوشته بودند. ننه من غریبم در آورم که چرا تمام شد؟ نه. فقط نگاه می‌کنم سمتش و می‌گویم ان الحمد و النعمة لک.

بیرون از ایران بزرگ، علاقه روزافزونی به فرهنگ و تصوف ایرانی در میان جامعه افرادی که جلای وطن کرده‌اند نیز به چشم می‌خورد: این اظهار نظر روشنی است درباره وضعیت روحی خود آنها. چنین علاقه‌ای در اصل احساس غربت عمیقی را که روح نسبت به سرزمین مادری خود دارد، منعکس می‌کند، زیرا وقتی سرزمین ناسوتی از دست رفت، تنها چیزی که برای شخص می‌ماند سرزمین لاهوتی است. تصوف طریقه‌ای است که ما را به سرمنزل ملکوتیمان می‌برد. این طریقه نه تنها برای ایرانیان یا افغانانی که جسما دور از وطن به سر می‌برند، بلکه برای همه مردمی که احساس تبعید روحی می‌کنند، واقعیتی زنده و روشن است. تمامی انسان‌هایی که نشانه‌هایی از وجود روحانی خویش دارند، در این دنیا به حال تبعید به سر می‌برند. پیامبر اسلام می‌گوید، "اسلام چون غریبی آغاز کرد و چون غریبی به آخر خواهد رسد"، و سپس نتیجه می‌گیرد که، "خوشا آنانکه غریبند"! این عبارتی حکمت‌آمیز است که وضع همه کسانی را که در این جهان احساس غربت می‌کنند، منعکس می‌کند.


سید حسین نصر | ظهور و تحول تصوف ایرانی

من کان یرید العاجله | عجّلنا له فیها | ما نشاء لمن نرید | ثم جعلنا له جهنم یصلها مذموما مدحورا

و من اراد الاخره | و سعی لها سعیها | و هو مومن | فاولئک کان سعیهم مشکورا

 

جناب محمدحسین طباطبائی می‌فرماید عاجله صفت است برای موصوفی که حذف شده و بعید نیست موصوفش حیاة باشد و راغب می‌گوید سعی به معنای راه رفتن به سرعت است، البته نه به آن حدی که دویدن شمرده شود، ولکن در جدیت در هر کار چه خیر و چه شر نیز استعمال می‌شود. حنه می‌پندارد که..

یک- عاجله تعبیر بی‌مانندی است برای دنیای زودگذر که با همه مرارت‌هایش آدم هر وقت به عمر رفته‌‌اش فکر ‌کند کلش انگار فقط یک چشم به هم زدن بوده.

دو- ساختار کان + فعل مضارع در زبان عربی سازنده ماضی استمراری است، یا به قول فرانسوی‌ها imparfait-ناکامل- ساختاری که برای توصیف موقعیتی در گذشته به کار می‌رود که تمام نشده. موقعیت ماضی استمراری شبیه وضعیتی است که پایانی ندارد. مثل یک دایره بسته بدون راه فرار که دایما بچرخد و نایستد. ظاهرا طبق این آیه خواستن عاجله، موقعیتی این چنینی دارد. طلبی است که پایانی ندارد. باز هم عاجله را می‌خواهی و اصلا انگار هی داشتی عاجله را می‎خواستی. این حس نرسیدن، به خوبی در مترادف فارسی "می‌خواستن" قابل دریافت است. "می‌خواستم" و "می‌خواستی‌"ها برای آن وقت‌هاست که به مقصود نرسیده‌ایم.

سه- عجیب‌ترین و مبهم‌ترین قسمت این دو آیه، "عجّلنا له فیها" است. اکثر مترجمان فارسی آن را به صورت قیدی؛ به زودی، زودش، با شتاب و به سرعت، همراه با فعل می‌دهیم و ارزانی می‌داریم یا مرادف آن‌ها آورده‌اند و البته همه در برابر نهادن "فیها" با در عاجله متفق بوده‌اند. شاید دقیق‌ترین ترجمه تحت اللفظی این عبارت ترجمه معزی باشد: بشتابیم برایش. که البته در صیغه مضارع و نه ماضی ترجمه شده است. گرچه احتمالا صیغه مضارع برای انتقال حس جاری بودن و همیشگی بودن امر خداوند مفید است، به نظر می‌رسد صیغه ماضی محتوم بودن و تغییر ناپذیر بودن حکم خداوند را بیشتر بنمایاند. اگر به ماضی برگردانیمش می‌شود شتاباندیم برایش یا تسریع کردیم برای او. و اگر احوال این عبارت را همان‌قدر که عبارت عربی آیه شریفه کلی و مبهم است دریافت کنیم، شاید بتوان این برداشت را کرد که پروردگار "من کان یرید العاجله" را دچار شتاب و تعجیل می‌کند. در واقع خودش و احوالش را شبیه طلبش می‌کند؛ هر چیز که در جستن آنی، آنی. تصور چنین وضعی چندان سخت نیست. همین حال ما که لحظه‌ای قرار نداریم و نمی‌دانیم چطور صبحمان شب و شبمان صبح شد و چطور هفته و ماه و سال مثل برق و باد گذشت. یکسره در عجله‌ایم و هیچ وقت هم نمی‌رسیم و تعجب می‌کنیم چرا در کودکی زمان کندتر می‌گذشت و هرچه جلوتر ‌رفته‌ایم گذر زمان سرعت بیشتری گرفته. انگار داریم با شتاب در تله زمان بیشتر گیر می‌افتیم و با این احوال که داریم طبعا نمی‌توانیم امر سرمدی-بی‌زمان- را در دنیا تجربه ‌کنیم. شاید بشود "عجّلنا له" را توصیفی از موقعیت و حال و روز ما مریدان عاجله دانست که مشمول این حکم خداوند، تعجیل، واقع شده‌ایم و واقع می‌شویم.

چهار- "ما نشاء لمن نرید" شاید می‌خواهد نشان ما مریدان دنیا بدهد که تازه از این عاجله نه به قدر طلب و اراده ما که بسته به خواست خدا نصیبمان می‌دهند.

پنج- "ثم" ابتدای بخش پایانی می‌تواند پایانی بر آن ماضی استمراری باشد. همان ماضی ساده‌ای که مثل یک پتک به آن دایره بسته ماضی استمراری وارد می‌شود، می‌شکندش و آن سیکل بی‌پایان را تمام می‌کند. سرانجام وضع استمراری "من کان یرید العاجله" و "عجّلنا له فیها" را نشانمان می‌دهد و آه از نهادمان بلند می‌کند.

شش- برخلاف عاجله، خواستن آخرت در صورت ماضی ساده آمده است. انگار کافی است یک بار آخرت را اراده کنی. موقعیتی است که به تبع ساختارش فرجام دارد و پس از این خواستن و اراده فقط سعی است. سعیی جهت‌دار، "لها"، و موکد که ویژگی بارزش جدیتش است و البته به تناسب معنایی که راغب از سعی، حالتی بین راه رفتن و دویدن، مراد کرده، حرکت و تداوم در بطن آن است، اما مثل اراد، ماضی ساده، فرجام و انجام دارد. سعیی است که مشکور است، اگر مومن باشیم.


ترجمه فولادوند: هرکس خواهان [دنیاى‌] زودگذر است، به زودى هر که را خواهیم [نصیبى‌] از آن مى‌دهیم، آنگاه جهنم را که در آن خوار و رانده داخل خواهد شد، براى او مقرر مى‌داریم. و هر کس خواهان آخرت است و نهایت کوشش را براى آن بکند و مؤمن باشد، آنانند که تلاش آنها مورد حق‌شناسى واقع خواهد شد.

ترجمه بهرام پور: هر کس خواهان دنیاى زود گذر است، به زودى هر که را خواهیم نصیبى از آن مى‌دهیم، سپس جهنم را برایش مقرّر مى‌کنیم تا نکوهیده و مطرود در آن وارد شود. و هر کس آخرت خواهد و با سعى لازم براى آن بکوشد- در حالى که مؤمن باشد- آنانند که از سعیشان قدردانى خواهد شد.

ترجمه معزی: آنکو زندگانی شتابان را خواهد بشتابیم برایش در آن آنچه را خواهیم برای هر که خواهیم سپس گذاریم برایش دوزخ را بچشدش نکوهیده رانده‌ و آنکو خواهد آخرت را و بکوشد برای آن کوشش آن را حالی که او است مؤمن پس آنان بوده است کوشش ایشان سپاس‌گزارده‌.

ترجمه صادقی تهرانی: هرکس خواهان (دنیای) زودگذر بوده است ما (نیز) با شتاب - برای کسی که اراده کنیم، آنچه از آن را بخواهیم - به او می‌دهیم، سپس جهنم را برایش قرار دهیم (که) آن را می‌افروزد، در حالی‌که سرزنش‌شده‌ی رانده‌شده است. و هر کس خواهان آخرت است و (با) کوششی شایسته‌ی آن، در حال ایمان برای آن بکوشد؛ پس اینان کوشیدنشان سپاسگزاری شده است.

و نمودن راه راست تنها بر عهده‌ی خداست.

شهوت من به رنگ‌ها و پارچه‌ها و نقش‌ها و لباس‌ها ممکن است پایانی پیش از مرگ داشته باشد؟

مشخص نیست چندساله است. اهل کدام فرقه یا مکتب است. یا اینکه مثلا کارش چیست. نمی‌خواهم نگاهش کنم. گاهی که به بهانه‌ای زاویه سرم چند درجه‌ای به سمتش مایل می‌شود جزئیاتی ثبت می‌کنم. مثل پاکت آبی سیر مستعملی که در دستش است و لابد برای مدت مدیدی همراهی‌ش کرده. یک جزوه با جلد سفید و یک نام که بعدا می‌فهمم مربوط به یک نقاش است. ناخن انگشت دست چپی که شاید بر اثر پیشامدی صدمه جدی دیده و موهای جوگندمی کوتاه کوتاه. به نظر چندان خوش‌لباس نیست. اما زیبایی عجیبی دارد و آرامش غریبی از جوارش سرریز می‌شود که آدم دلش می‌خواهد این ثانیه‌ها کش پیدا کند. خیلی کش پیدا کند.

دلم برای ام‌علی تنگ است. دلم برای چهره آفتاب سوخته‌، انگشت‌های لاغر خیلی بلند، ردای همیشه مشکی، صدای از شدت دود تباه شده‌ و روح سراسر بدوی حاکم بر رفتارش تنگ است. برای آن عزت و غرور عربی که وقتی با آن شیوه‌ی منحصر به فرد تف به دنیا و همه جلوه‌هایش همراه می‌شد، زنی را می‌ساخت که تک بود و اسمش را "تمام" می‌کرد. نظیری برایش ندیده بودی. از بدوها بود و زن دوم ابوعلی اهل القصیر شده بود اما انگار نه زن بود و نه مرد. عبور کرده بود از این مرز. مثل دنیا که انگار از حدودش رد شده بود. از سرتاسر قلمرو زمین فقط به دندان کشیدن علی دو ساله را بلد بود و کشیدن آن سیگارهای ارزان قیمت که در حد یک کامیون دیزل دود می‌کردند را. دلم برای سکوت‌ها و نگاه‌ها، آن کیفیت خالص و بی نمایش، دلم برای درک اکنون‌های تمام به غایت تنگ است.

با گرندمافا که حرف می‌زنم ادبیاتم واژگون می‌شود و واژه‌های تصدق-انه مثل نقل و نبات از کلماتم سرریز می‌شود.. خرمم وقت‌هایی که من هی بگویم "قربونت برم.."، "قربون شکل ماهت بشم.." و قس علی هذا..، او هی بگوید "عزیزم" و من در دلم هی بگویم قربان شیوه نازنین عزیزم گفتنت..

وسط شهر بی مقدمه رویش را به سمت من برگرداند. و گفت این ذکر را زیاد بگو. و لبخند زد. و رفت. زنی کمی درشت که صدایی بم، پخته‌، پرطنین و رسا داشت. از چشم‌های طوسی رنگش که مثل چشم‌های دختریچه‌ها پرفروغ بود، شادی بیرون می‌آمد و موهای جوگندمی‌ دو سه سانتی‌ش خبر از سفرها که کرده بود، می‌داد. سنش را نمی‌توانستی حدس بزنی و چیزهای دیگر را هم.

و مرا هر روز از خویشتن برهان


اورستس

حنه جانم ...

ماه رجب مرا یاد تو می‌اندازد ، میدانم چقدر دوستش داری ... حنا من خیلی بد (تر) شده‌ام ، دلم خیلی سیاه شده ، قابل دعا کردن برای تو و عزیزانت نیستم ... گاهی حسودی میکنم ، گاهی برای بقیه بد میخواهم ... البته قول داده‌ام که سعی کنم به مدد این ماه‌های پیش رو آدم بهتری شوم ... اینجا از همه بیشتر ماه رمضان میچسبد ، مسجد شیعیانش و خانم پاکستانی که شیرچای درست میکند ... امام جماعت و غیره ذلک اش را اصلا دوست ندارم و سخنرانی‌هایشان به دلم نمی‌نشیند اما دور هم جمع شدن‌هایش را دوست دارم ... افطار که تمام میشود همه جا را جارو میکشیم ، میزها را تمیز میکنیم و ظرف ها را میشوریم و میرویم و این کار بهترین احساس‌ها را به من میدهد ... توی مسجد همان شال بنفشی را که یوسف آباد با هم خریدیم و تو رنگ موشی یا فیلی اش را خریدی سرم میکنم ... همیشه یادت هستم ، انقدر در روح و جانم ریشه داری که هیچ وقت خودم را جدا از تو احساس نمیکنم ... احساس میکنم هر لحظه همه‌ی عزیزانم را همگی با خود دارم ... نه تنها تو را بلکه خیابان یوسف آباد و آب طالبی‌هایش و بستنی رضایش ... و کافه‌ها و خیابان‌ها همه با من هستن ...

ان شالله که هر دو آدم‌های بهتری شویم ، ان شالله که عاقبت به خیر شویم (من خیلی به این فقره نیاز دارم) ، ان شالله که مامان ماهت و گرندمافا و ام‌آلا و جوجه‌هایش در پناه خدا باشند ، الهی که حامی و حمزه و حنیف و دبورا همه در پناه خدا باشند همگی سالم و سربلند ... الهی که اگر خدا امتحانمان میکند وقتی از آن امتحان بیرون آمدیم به ایمانمان افزوده شده باشد ... الهی که همه عاقبت به خیر شویم ... ان شالله که خودت در پناه خدا باشی پر از تجربه‌های پربار و همیشه حنه بمانی ... و الهی که دیدارمان خیلی خیلی خیلی نزدیک باشد ...

دوستت دارم

سالی | سوم آوریل

"مادام که نفس می‌کشم، امید دارم": مادام که زمان هست امید هست. زمان نویدی است و امیدی، زیرا امکان از نو آغاز کردن است. آینده صرفا از آنچه بالفعل و اکنونی است، از سیر خود آن، منتقل نمی‌شود، به طوری که هر کرداری، هر تقصیری، تنها در ظهور واپسین نتایج آن بتواند ادامه پیدا کند. پیش‌بینی ناپذیری ذاتی آینده اشاره دارد به گسستی میان آینده و آنچه بالفعل و اکنونی است؛ در این‌جا ناپیوستگی هست. هر لحظه در حقیقت آغازی است، گشایشی است، سرزدنی است؛ و چون زمان حالی که آگاهی‌ای در آن هست برای آن آگاهی لحظه‌ای است، بیدارشدنی است، پس آگاهی می‌تواند خاستگاه، آغاز و نقطه صفر باشد. درک آینده نه درک تکرار اکنون است و نه درک استمرار آن، بلکه درک لحظه دیگری است، آغاز ممکن دیگری، امکان دیگری برای اکنون. درک آینده، امید به آینده است، و امید، درک امکان آغازی تازه است.


مقدمه از وجود به موجود | آلفونسو لینگیس

حنا حنا حنا !!!!!

خدا بگم چی کارت نکنه !!! خیلی خیلی لامصبی ... یعنی هیچ کس تو کل دنیا نمیتونه مثل تو هدیه بده ! الهی قربون دست خطت بشم ، به مهد نشونش دادم میگم تا حالا خطی به این قشنگی دیدی ؟؟ قربون جای انگشتات روی عینک برم ، قربون کتابا ، قربون اون دفتر یادداشت گل گلی ماه .. قربون سلیقت ، قربون تک بودنت ... واقعا قربون تک بودنت ... لایق این همه محبت نیستم ... خیلی خیلی ممنونم ، ممنونم که خواهری میکنی در حقم ، که نمیذاری فکر کنم تنها و تک موندم ، که فراموش شدم ... ممنون که بهم یادآوری میکنی حس هایی رو که بهم احساس زنده بودن میده ... دوستت دارم ... هزار بار ممنون

سالیِ تو

یک سال هم بود که چهارم فروردین‌ش، وقتی اهل خانه مشغول دید و بازدید بودند، همه شانه‌های یک ماشین را نادیده گرفتم و با نمره صفرش کل موهایم را به سطل آشغال فنا دادم. بدون برنامه‌ قبلی و طی یک تصمیم آنی. خسته بودم از سنگینی وزن سرم و کار دیگری بلد نبودم. ابوحنه وقتی من را دید فقط برای لحظاتی در سکوت نگاهم کرد و بعدترش هم هرگز در این خصوص حرفی نزد. ام‌حنه اما اولش کلی جار و جنجال کرد و بعد برای دو هفته با من قهر کرد. بچه‌ها هم می‌خندیدند و می‌گفتند شبیه محک شده‌ام. من اما انگار سبک شده بودم و به مرور هم باز سبک‌تر شدم. چشیدن لختی سبکی و قدری طفولیت اتفاق کمی نبود. این است که هنوز هم گاهی خیلی به سرم می‌زند که باز این تجربه را تکرار کنم. اما بعد فکر می‌کنم که بهتر است نگذارم این لانه پر شود. برای مبادا روزی که راهی به جایی نیست.

سلام حنه جان ماهم

یک ایمیل برایت نوشته بودم وقتی توی هواپیما بودم و روی لپ تاپم مانده و هنوز دستم به لپ تاپم نرسیده که برایت بفرستم ... الان پیش عماد سال را نو کردیم دلم می‌خواست می‌دیدیش ... تمام موجودات دنیا از چشمت می‌افتاد ... وقتی پیشش میروی انگار از امام‌زاده‌ای چیزی برگشتی ... احساس می‌کردم که نفسش که به من می‌خورد پاکم می‌کرد ... کاش اینجا بودی ... دعاگوی وجود نازنینت هستم و برایت از ته ته ته قلبم آرزوی بهترین‌ها رو دارم ... خیلی خیلی خیلی دوستت دارم سال نو مبارک

سالی | بیستم مارس

وقتی غروب‌های پیرسهراب را چشیده باشی، غروب‌ها دلت تنگ‌تر از همیشه تنگ می‌شود..

سلام بر شما

ایمیلی هست که ماه‌هاست در فولدر درفت من نشسته و نفرستادم. هر بار یه چند خطی بهش اضافه کردم و رها شد. الان که خدمتتون می‌نویسم، نشستم در کافه‌ای، قهوه‌ای و هوای بارونی‌ای، دلم خیلی هواتون رو کرده. عرضم به حضورتون که از زمان انتخابات تا حالا هی خواستم بیام یه چی بنویسم .خصوصا پست فردای انتخاباتتون رو که دیدم. منتها انقد حالمون خراب بود که نشد.

از خودتون بگین برامون خانوم؟ حالتون چطوره؟ ما اینجا به خدا خیلی یادتونیم. زندگی فشار که میاره حقیقتا دلم ارزو میکرد میشد بشینیم یه گپی بزنیم دلمون وا شه. راه حل جلو پامون بذارین برا مسایل و مشکلات زمانه. دم عید از حال و هوا بفرمایین و اینکه چطورین؟

دوستدار شما، ف کوچیکه

حالا دیگر کسی نیست که با شیرین‌ترین لحن عالم برایت بخواند گر زامدنت خبر همی داشتمی سرتاسر کوچه را چمن کاشتمی و هر بار که می‌بیندت بگوید چه اسم زیبایی. دیگر کسی نیست که به سختی راه برود اما جوان‌دلانه لباس‌های لیمویی و صورتی ملایم بپوشد، بخواهد تا بیشتر از این یادش نرفته سراغ نوارهای زبانش برود و نقاشی‌ سال‌های دورش را نشان بدهد. دیگر هیچ شب قدری نمی‌توانی در سکوت مطلق نمازت را روی آن قالی قدیمی کنار سالی قامت ببندی و روی آن تراس با سالی چای بخوری. آن شب‌ها که جهان در آن نقطه به صبح متصل می‌شد و آن پنجره آشپزخانه که رو به گنبد حسینیه ارشاد باز می‌شد را یادت هست؟ تمام شد.

بدون تاریخ بدون امضا – بد نبود. اما من چندان ارتباط برقرار نکردم با قهرمان قصه. کدهای لازم داده نشده بود تا زوایای شخصیتش آشکار شود.

سد معبر – یک فیلم متوسط دیگر. از کارگردان فیلم خوب "خسته نباشید" انتظار بیشتری داشتم که برآورده نشد.

قاتل اهلی – کیمیایی طرفدارهای سینه‎چاک و مخالفان سفت و سخت خودش را دارد. برای من اما با وجود همه فاصله‌ای که داریم، به خاطر آن رگه‌ حق پرستی و فتوت که همواره در جهان فیلم‌هایش دیده‌ام محترم بوده است. گیرم کلی ایراد تکنیکال به کارش وارد باشد و از قافله عقب افتاده به نظر برسد. این بار اما اتفاقی تازه رخ داده است. با وجود انتقادات اساسی که به فیلم وارد بود و پولاد زیادی‌ش، به نظرم با تغییر مهمی روبروییم. کیمیایی این بار قصه‌اش را در امروز و اینجا تعریف می‌کند، با قهرمانی از نسل انقلاب و جنگ. برای اولین بار –تا جایی‌که من می‌دانم- علنا از تعلقش به انقلاب پنجاه و هفت پرده برمی‌دارد و آسیمه‌سر از روند اضمحلالش فریاد می‌کشد. که قاتلی اهلی، قهرمان قصه -انقلاب اصیل- را به مذبح می‌برد.

آباجان – متوسط. یک رگه خوب در فیلم هست اما چفت و بست کار محکم نیست. موسیقی ضعیف است. ولی بازی معتمدآریا خوب است. به خصوص آنجا که به ترکی برای حضرت علی،ع، می‌خواند.

انزوا – انگار کارگردان هنوز در فرم زبان خودش را پیدا نکرده و گیج می‌زند، در حالی‌که در محتوا تا حد خوبی تکلیفش با جهان روشن است. بازی‌ها تقریبا بلا استثنا خوب بود و دلم با بازی کوتاه اما عزیز جمشید هاشم‌پور گرم شد. کلا این آدم یعنی همان بازیگر زینال بندری به نظرم یکی از شریف‌ترین و باشخصیت‌ترین بازیگرهای سینمای ایران است. صادق، اصیل و به دور از هرگونه نمایش.

ماجرای نیمروز – بازی و شخصیت بسیار دوست داشتنی هادی حجازی‌فر را که کنار بگذاریم، هیچ احساس و احوالی از این فیلم به آدم منتقل نمی‌شد جز تنش‌های یک فیلم ژانر اکشن. گرچه تکنیکالی کار حرفه‌ای بود ولی به لحاظ روحی و درونی هیچ اتفاق و تاثیری برای من رخ نداد. از کاملا یکسویه بودن فیلم هم نمی‌شد گذشت. من ایستاده در غبار را ندیدم، اما اصلا و اصولا با صورت مستندگونه ماجرای نیمروز کنار نیامدم. اگر فیلم در قالبی غیرمستند بود، اشکالی نداشت نقطه نظرش را منتقل کند و البته نقدها را هم بشنود. اما با این قالب مستند روایت تاریخ و نه داستان، مهم‌تربن اصل در طلب حقیقت یعنی صداقت به هوا می‌رود. حدس ما راجع به شخصیت‌های فیلم هم این است: صادق (جواد عزتی)؛ سعید امامی، مسعود؛ سعید حجاریان و کمال (هادی حجازی‌فر)؛ شهیدسیدمجتبی هاشمی.

بیست و یک روز بعد – زنده باد سینمای قصه‌گوی کم‌ادعای بافکر. از آن فیلم‌های خیلی خوب، دوست داشتنی و بی‌صدا که در این وانفسای سینمای ایران استثنائا با بچه‌ها هم می‌شد لذت تماشایش را تقسیم کرد.

رگ خواب – با این‌که می‌شد گفت یک جورهایی فیلم در نیامده، به دل من بسیار نشست. سفری زنانه و پایین‌ها و بالایش، با بازی خوب لیلا حاتمی و موسیقی خیلی خوب پورناظری و همایون شجریان. در مجموع به نظرم حمید نعمت اله فیلمساز قابلی است.

سارا و آیدا – متوسط رو به ضعیف. دوست نداشتمش.

زیر سقف دودی – مثل همیشه پوران درخشنده و مقاله‌های اجتماعی که در قالب فیلم می‌نویسد، محترم هست ولی سینما؟

اسرافیل – خیلی خوب. خیلی خوب. بازی‌ها خوب. فیلمنامه خوب. احترام به شعور مخاطب عالی. هدیه تهرانی فوق‌العاده. مریلا زارعی عالی. فقط یک زن می‌توانست این‌طور جزئیات چنین قصه‌ای را دربیاورد. آفرین.

خوب بد جلف – همان چیزی که می‌شد پیش‌بینی کرد. به اصرار حامی، من و حمزه هم رفتیم. سالن پر. روی پله‌ها و زمین پر آدم. نصف زمان فیلم به مردم نگاه می‌کنم و واکنش‌هایشان. مرد مسنی که معلوم نیست به اصرار که آمده سینما و از شدت خستگی نشسته روی زمین و وسط این هیاهو چرت می‌زند.. آلا که از خنده ریسه می‌رود.. پسر جوانی که روی ویلچر کنار مادرش نشسته، چشم‌هایش برق می‌زند و آن‌قدر با فیلم حالش خوش شده که حال آدم خوب می‌شود.. خنده مسری است یا چه، ولی منِ به کمدی نخند هم خنده‌ام می‌گیرد چند جای فیلم.

ویلایی‌ها – فیلم خوبی که می‌توانست عالی باشد. اگر با آن همه نابازیگر معرکه که داشت، پریناز ایزدیار بازیگر اصلی‌ش نبود. اگر صابر ابر نداشت. اگر از این همه زنانگی در متن قصه بیشتر بهره گرفته بود و از فضای شهرک خارج نمی‌شد. اگر فضای رئال قصه را با هلی‌شات‌ها تضعیف نمی‌کرد. اگر اسمی این‌قدر سطحی برای فیلم انتخاب نشده بود و اگر قدر این ایده جذاب بیشتر ‌دانسته می‌شد. دست مریزاد به خانم کارگردان ولی حیف و صد حیف.

تابستان داغ – تقلید بی‌هویتی از ابد و یک روز و فیلم‌های فرهادی با دوز بالایی از نافهمی. فیلمساز به احمقانه‌ترین وجه بهترین بازیگر فیلم، آن پسربچه شیرین دو ساله، را در یک بچه‌کشی به فنا داد و کاری ‌کرد که فیلم به لعنت آدم هم نیارزد.

شَنل – بد. تقریبا هیچ ‌منطقی به قصه حکمفرما نبود.

کوپال – دوست داشتم کوپال را و هایکو را. اولین فیلمی که امسال دیدم ولی شخصیت و بازی جذاب و چهره مهربان لوون هفتوان در نقش یک شکارچی تنها تا روز آخر با من ماند.