اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اتصال به آب‌های آزاد

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۲۳ ب.ظ

یک نفر در خیابان می‌خندد.. کمی شبیه به خنده‌های تو.. چشم از صورتش برنمی‌دارم.. تا دور شود.. در این سه سال و نیم که نیستی این اولین خنده‌ای است که شبیه به خنده توست.. چند سال دیگر باید بگذرد تا من خنده شبیه دیگری ببینم.. چند سال تا خود خنده تو.. چقدر تا معجزه تو.. نمی‌دانم.

هیچ‌کس جای دیگری را پر نمی‌کند. جای خالی آدم‌ها با هم قابل مقایسه نیست. هر کسی جور بودنش جوری است. ساراکو و مریمانا هستند. ماهی دو ماهی یک بار می‌بینیم هم را. ادی و نیک هستند. دو ماهی سه ماهی چهار ماهی یک بار می‌بینیم هم را. رزا و ام‌سلما و ماه‌بو هستند. سه چهار ماهی یک تلفن می‌زنیم به هم. اصلا تا بوده کمیت معاشرت‌های من زیاد نبوده. با این‌حال سالی که به زندگیم وارد شد، بگویم مثل یک نسیم، نه، بگویم مثل یک پروانه، نه. در عین لطافت و سبکی حضور قدرتمندی داشت، مثل یک بندرگاه بود سالی. خیلی‌ وقت‌ها پنج روز از هفت روز هم را می‌دیدیم. برای من، که در عین فوبیای غرق شدن، هیچ چیز مثل آب دریا، وقتی هنوز پایم روی زمین سفت است، حالم را خوب نمی‌کند، لنگر انداختن کنار این بندر لذتی بود که تکراری نمی‌شد. گشایشی داشت که تمامی نداشت. وقتی می‌گفتم با سالی‌ام. ام‌حنه با تعجب سکوت می‌کرد یا با تعجب می‌پرسید "مگه شما دو تا دیروز با هم نبودید؟" و لابد در دلش ادامه می‌داد و پریروز و پس‌پریروز. آن سمت هم آن‌قدر اسم مرا شنیده بودند که یقین کرده بودند اسم مستعار دوست‌پسر سالی حنه است و مصر که از این مرد جوان پرده‌برداری شود. گاهی او می‌آمد این طرفی. گاهی من می‌رفتم آن طرفی. گاهی با هم می‌رفتیم یک طرف دیگری. من با هیچ دوست و فامیلی در زندگی این همه وقت نگذارندم که با سالی در آن چند سال، البته به استثنای چند ماه‌ آخر، گذراندم. عجیب که حالمان از این همه با هم بودن بد نمی‌شد. پیش می‌آمد آن وسط‌ها یکهو برای یکی دو سه هفته یکیمان غیبش بزند یا جفتمان. این نیاز به خلاء در هر دوی ما بود. اما از غار که در می‌آمدیم باز همان آش می‌شد. دنیاست دیگر. آدم است دیگر. فرصت‌ها ناغافل می‌آیند و ناغافل‌تر می‌روند، مثل ابرها. گاهی مدتی می‌مانند. گاهی سریع می‌دوند. گویا در کتاب ما دو نفر آن چند سال رفاقت را نوشته بودند. ننه من غریبم در آورم که چرا تمام شد؟ نه. فقط نگاه می‌کنم سمتش و می‌گویم ان الحمد و النعمة لک.

نظرات  (۲)

  • صبا مهدوی
  • این نیاز به خلا از کجا می آد حنه؟
    مثلا برای در آغوش کشیدن خدا هم یک مدتی باید خلاء اش را حس کنیم؟
    پاسخ:
    صبا جان؛ چرا و از کجایش را نمی‌دانم. اما شاید تا موحد نشویم برهه‌هایی برایمان باشد که تحمل جهان و هرچه در آنست نشدنی شود. احوالی که میل به هیچ و خلا تنها طلبمان باشد.
    وقتی خطاب به حبیبش می‌گوید لن تجد من دونه ملتحدا.. (لحد به معنی میل کردن است) جز او هیچ پناهگاهی -هرگز- نخواهی یافت. تکلیف امثال منی با ملتحدهای پوشالی روشن است.
    این پست تو من رو خیلی یاد دوستی انداخت که غالبا، ازش می‌نویسم و الآن دو ماهی هست که خیلی دلتنگش هستم(برای تحصیل خارج از ایران رفته).
    خیلی خوب بود! اونقدر که دلم خواست کامنت بذارم و بگم فهمیدم وقتی از دوستت نوشتی دقیقاً از چه جور آدمی نوشتی. لبخند
    پاسخ:
    ممنونم :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی