مخاطب خاص دارد
چند دقیقه است که به این صفحه سفید ورد نگاه میکنم و نمیدانم چطور و چه بنویسم. من این چند وقت کامنتها را هم حتا روی ورد مینویسم و بعد روی وب پیست میکنم. ظاهرا نیمفاصله بیان دیگر برایم کار نمیکند. مرض من به نیمفاصلهها را که مستحضر هستید. خب شاید بد نباشد از همینجا شروع کنم. یعنی شاید یکی از تفاوتها همین باشد. این گیر بودن وسواسگونه روی اموری که اکثریت عقول سلیم مهم تشخیصش ندهند. داستان نیمفاصله یک مثال است البته. ولی خب موضوع متاسفانه یا خوشبختانه به آن ختم نمیشود. اخیرا میبینم که گاهی صبح بیست دقیقه درمانده شدهام که چه بپوشم. هیچ ترکیبی راضیم نمیکند. درحالیکه فقط قرار است سر کار بروم و من با وجود حساسیت قدیمی روی لباس، سر کار که هیچ، حتا اگر برای قرار مثلا نسبتا حساسی بنا بود آماده شوم هم، همیشه سریع و بهقول فرنگیها دترمایند بودهام که چه بپوشم. صبح است و صبحها جهان معمولا برایم هیچ معنا و مفهومی، جز احساس بیگانگی به همراه ندارد. آن وقت در همینحال که همه چیز برایم روی هواست به طرز مریضی مثل، یا عین، روانیها میبینم که مثلا گیرم به این است که این سرمهای یک جزء لباسم داخلش کمی بنفش است و بنابراین با آن یکی جزء که سرمهایش کمی سبز دارد به قدر اپسیلونی جور نیست. من این اپسیلون را میبینم و نمیتوانم بیخیالش شوم. بدون هیچ دلیل موجهی. حتا نمیتوانم به خودم ناسزا بگویم. داخل یک لوپ مریض میافتم و به سادگی نمیتوانم خودم را از بازی خودم بیرون بکشم. القصه اجازه بدهید که اولین تفاوت را همین مرض من بدانیم. البته شما خیلی باهوشتر و فهمیدهتر از آنید که در این مثالهای ظاهرا پوچ متوقف بمانید. ولو اینکه برای دلخوشی عوام الناسی مثل من خودتان را به نفهمیدن بزنید و بگویید نفهمیدم.
تفاوت بعدی را هم میخواهم از دل همین جملات درآورم. نسبت وخیم من و جهان در اکتریت قریب به اتفاق صبحها. من اصولا آدم سحرخیزی نیستم. اصلا آدم صبح نیستم. صبحها خستهام. سرم درد میکند. مغزم هنگ و تقریبا کاملا تعطیل است. بیشتر یا شبیه یک سگ بداخلاقم که دارم به سرتاپای جهان و زندگی ناسزا میدهم و بهتر است کسی نزدیکم نشود، یا آنقدر اندوهگینم که انگار غروب بیصاحب جمعه است. کلا صبح شنبه برایم در بیصاحبی همتراز غروب جمعه، لامصب است. معمولا اگر کار داشته باشم زودتر از نه سر کار نمیروم و یکی دو ساعت اول تقریبا بازدهی ندارم. حالا سعیم را میخواهم بکنم که یک تفاوت دیگر را هم یک جوری از همان نیمفاصله استخراج کنم. عقول سلیم. بله خودش است. نگاه شما به عقل و جایگاه عقل در زندگی شما به طرز نسبتا روشنی با من متفاوت است. اجازه بدهید با توجه به بحثهای نسبتا ناکام قبلی خیلی وارد موضوع نشوم ولی از همان اولین بارها که نوشتههای شما را خواندم متوجه شدم که عقل و علم چه جایگاه ممتازی در دستگاه فکری شما دارد. برای من اوضاع اصلا اینطور نیست. تنها آگاهی، که دایرهاش به گستردگی همه ساحتهای تجربه انسانی است، اصالت دارد. تقریبا هر چه گذشته اکراه و گریزم از علم بیشتر شده و علمزده به یکی از ناسزاهایم تبدیل شده است.
اگر بخواهم با همین فرمان ادامه دهم، مورد بعدی به گمانم نگاهی است که به جایگاه اختیار انسان دارید. برداشتم این است که جایگاهی که شما برای اختیار انسان قائلید خیلی بالاتر از جایگاه آن در تصور من از موضوع است. در واقع به نظرم بین دو سر طیف جبر و اختیار و آن نقطه امر بین الامرین، من به نسبت شما به سر جبر خیلی نزدیکتر ایستادهام. مجددا استحضار دارید که ارزشگذاری نمیکنم و فقط تفاوتها را به دیده ناقصم برمیشمارم. این داستان و مورد قبل به نحوی در موضوع نحوه دینداری هم خودش را نشان داده است. به نظر میرسد که دینداری و اعتقادات شما خیلی ریشهایتر و درست حسابیتر از احوالات دلی و بالا پایینهای من در مواجهه با دین است. و اما مورد آخر که احتمالا از بقیه آشکارتر بوده است، موضوع اختلاف نگاه سیاسی است. من البته فعال سیاسی نیستم ولی خب نسبت به موضوعات موضعهایی دارم. راجع به اصول نگاهها صحبتی ندارم چون اطلاعی ندارم ولی خب واضح است که راجع به وضعیت فعلی در دو موضع به شدت با فاصله از هم ایستادهایم. دیگر چه بگویم؟ اصلا آقا جان معلوم است که تفاوت داریم. همینکه شما اینجا را میخوانید و به نظرتان میرسد ایرانی نیستم خودش واضحترین نشانه بر وجود تفاوتهایی آشکار و به قول شما فاحش است. نیمشب است. نمیدانم چه برداشتی از این حرفها خواهید کرد. همانطور که خیلی نمیدانم چرا اینها را برایتان نوشتهام. یک رنگ آشنا یا جذاب در شما هست. آدم سختی هستید. من هم آدم سختی به حساب میآیم. ولی ماجرا اینجاست که چون با احتمال یک در میلیون با کسی احساس آشنایی میکنم، در این موقعیتها گاردهایم باز میشود و سعیم بر این است که از آنها سرسری نگذرم. بگذریم. خیلی حرف زدم. شما احتمالا صبح زود کار دارید و من با اینکه فیزیکی حرف نزدهام گلویم خیلی درد میکند.
- ۹۵/۰۹/۰۹
حالا یک عدد همدردی مونده رو دستم که نمیدونم چکار کنمش؟!