اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اگر از حال ما گردی خبردار

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ

گلویم درد می‌کند. حرف زدن انرژی زیادی از من می‌برد. از جانم کم می‌شود. و تقریبا سه سالی است که گلویم هم درد می‌‌گیرد، کاملا فیزیکی. حدس می‌زنم از وقتی آواز را شروع کردم این گلودردهای بعد از حرف زدن شروع شد. نمی‌دانم. شاید هم ربطی به آواز نداشت وفقط توان حرف زدنم باز بیشتر تحلیل رفته است. اگر مخاطبم یک پیرمرد یک لاقبا باشد که کاملا مشخص است هدف کاری ندارد، اگر یک جوان دانشجو باشد، فرقی نمی‌کند. با خودم فکر می‌کنم شاید بازنشسته‌ای از خانه نشستن دلش گرفته و زده بیرون، شاید جوانی به امید پیدا کردن کار آمده اینجا. می‌خواهم با همه با انرژی مواجه شوم و حرف بزنم و این آسان نیست. خسته‌ام می‌کند. یاد حرف ادی می‌افتم. یک بار با ادی و همایون لانه بودیم. چند دقیقه‌ای حرف زدم و بعد احساس کردم جانی در بدنم نمانده. بچه‌ها فهمیدند. ادی گفت برای اینست که از ته جانت و ته وجودت حرف می‌زنی. هرکس دیگری هم باشد، تمام می‌شود.

 فکر می‌کنم چرا بچه‌ها این‌جور برنامه‌ها نمی‌آیند که یک پسر دوازده ساله روبرویم می‌ایستد. شبیه "نور" است، شاگردم در بقرزلا و البته واقعا شبیه نور. دست یک جوان سندرم دانی هم‌قد و قامت خودش در دستش. خجالت بر چهره‌اش. می‌پرسد چیزی برای توضیح به ما دارید. به زیباترین و شرم‌گینانه‌ترین نحوی که بشود این سوال را پرسید. در دلم یک دسته پرستو به پرواز درمی‌آیند. تا جایی که بتوانم ایده اصلی و منطق کار دستگاه را برایشان توضیح می‌دهم. به کمک دستم و اشیاء اطرافم و هر چیزی که کمک کند. دستگاه را که از صبح روشن نشده برایشان روشن می‌کنم و صدا و حباب‌های عمق آب ذوق‌زده‌شان می‌کند. می‌پرسم عربی حرف می‌زنید؟ سر تکان می‌دهد. یعنی بله. به عربی می‌گویم که پس عربی حرف بزنیم. البته اینجا می‌گویند لهجه من با شما فرق دارد. متوجه زبانم می‌شوید؟ صورتش سرخ می‌شود و به فارسی می‌گوید می‌فهمم ولی نمی‌توانم جواب بدهم، چون شما زبانت با ما فرق دارد.

دلم می‌خواهد همان وسط چهارزانو بنشینم و غم و خوشی‌ای که هم‌زمان پیچیده در دلم را با های‌‌های‌هایم به هستی برگردانم. به جایش اما آرام برمی‌گردم سر جایم چون می‌بینم یک ردیف آدم ایستاده‌اند به نظاره. از مامور حراست سالن و بازدیدکنندگان تصادفی تا غرفه‌های اطراف. این‌که گفته بودم من آدم نمایشگاه و این‌طور داستان‌ها نیستم، برای این بود که خودم را کمی می‌شناختم. از توان و ظرفیتم قدری خبر داشتم. کسی نظر من را نخواسته بود. فقط پرسیده بودند که فلان روز دانشگاه نمی‌روی و صبح بعدش بلیط‌ها روی میزم بودند. آلیا گفته بود به نظرم مهندس دیده چند وقتی است سفر نرفته‌اید. خودش راسا دست به کار شده. جوانی می‌آید. کمی مکث می‌کند. بعد می‌پرسد دعوت به همکاری هم دارید؟ تیر خلاص را هم او می‌زند. خیلی، خیلی محجوب است.

مردم مرا می‌کشند. بدهایش یک‌جور. خوب‌هایش یک‌جور.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی