اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

کارهایشان را نسبتا دوست دارم. به‌خاطر این حزنی که روان است در صداهایشان. به‌خاطر متن‌ها و انتخاب موسیقی‌ها. و به‌خاطر بی‌نام بودنشان. یاد سنتی آشنا می‌اندازندم. سنت جنون، یا عقلای مجانین، ادب فارسی. کاری که به عقل بر نیاید دیوانگی‌اش گره گشاید..

 

Payeez

Radio Chehrazi

از آن رنگ زرد کهن و حال خوب‌کن که به حلب پاشیده شده بود حرف می‌زنیم و آب یک در روز هفته و حال این روزهایش، از احتمال بالای مرگ در هر نقطه از شهر و پدر پزشکی که حاضر به ترک شهر نیست. از فادر پائولو و امام موسی و سرنوشت‌‌های مشابه. از فیروز و شجریان. از تفاوت حس‌‌وحال میةبالمیة و صددرصد. از مردم این‌جا و آن‌جا. می‌گوید تقریبا همه‌ چیز اینجا ظاهری دارد و باطنی، که با هم متفاوتند. موافقم. از این‌ همه تعارف ایرانی‌ها متحیر است، عزیزم و بفرمایید و قربانت‌ برم‌هایی که واقعی نیستند. می‌گویم تقبرنی؟! بلند می‌خندد و می‌پرسد از کجا این عربی کف خیابان را یاد گرفته‌ای؟ حتما خیلی بین مردم بوده‌ای. می‌گوید در این یک سال و نیمی که ایران است کسی را ندیده که به خوبی من عربی حرف بزند. ذوق می‌کنم و می‌پرسم عن‌جد؟!

دم رفتن قبل از دراز کردن دستش می‌پرسد با دست خداحافظی می‌کنی یا با قلب، و به قلبش اشاره می‎کند. از آدم‌های فهمیده خوشم می‌آید.

چهار سال پیش وقتی برای اولین بار با سفرنامه شام باباحبیب مواجه شدم، با آن‌که از پیش می‌دانستم که بابا خیلی اهل سیر و سفر بوده، به شدت غافلگیر شدم. انگار برای اولین بار داشتم با ریشه‌های بعضی جنون‌های خودم ملاقات می‌کردم و می‌دیدم آن‌که نادیده از دست داده‌ بودمش، خویشاوندترین خویشاوندم است. این دو خط را همان شب روی یک فایل نوت ذخیره کردم.

Just realized my grandpa traveled to Bayt al-Maqdis twice. Cannot understand and express what my "self" is feeling..

من در زندگی‌ام دو بار خواب سفر به فلسطین را دیده بودم و باباحبیب در زندگی‌اش دو بار به فلسطین سفر کرده بود. اصلا باورکردنی نبود. این‌که باباحبیب در خیابان‌های پررمز بیت‌المقدس قدم زده باشد و این‌که هیچ‌کس راجع به این موضوع این همه سال حتا کلمه‌ای حرف نزده باشد.

سالی آن وقت‌ها می‌گفت گاهی فکر می‌کنم نیازم به همراهی مذکرها در زندگیم فقط درحد چندساعت در ماه است، که یک خوش‌اخلاق بگو بخندی شلوغ در شهر بچرخاندم و یک دل سیر بخنداندم. چرت و پرت بگوییم و آب‌طالبی بخوریم و به قدر ساعاتی از همه چیز فاصله بگیرم. بعدش هم برود و پشت سرش را نگاه نکند.

امروز من هم، این چنین نیازی دارم. منتها دوست دارم طرف آدم آرام و کم‌حرفی باشد، رانندگی‌اش خوب باشد و ذائقه‌اش با موسیقی‌های من جور باشد. همین‌که کسی باشد که کنارش احساس امنیت داشته باشم و چند ساعتی در یک جاده خوب، مثلا آن جاده فرعی لواسان به تهران، جابجا کندم، مرا بس. ماشینش هم اگر شاسی بلند باشد که خوبتر از خوبتر است. 

حنه

یعنی می‌خوام بگم تو مپندار که خاموشی من، هست برهان فراموشی من.


هدا | سی و یکم اکتبر

همین حالا یادم آمد. یک بار فنجان سالی را خواندم. از خاک‌سپاری مغ‌افسر که برمی‌گشتیم، جایی در جاده ایستادیم. من و ویولتا و سالی بودیم. برای پراندن خواب قهوه خوردیم و من فنجان سالی را دیدم. کمی اصرار کرد که چه می‌بینی. گفتم هیچ. باور نکرد. حق داشت. گفتنی نبود. من هم حق داشتم. همان روز که با آن حال و روز خراب قهوه تیر خلاص را زد و ترتیبمان را داد و کار به بیمارستان کشید. همان روز که بی مغ‌افسر برگشتیم. چه روزها و شب‌هایی بود. بمیرم برای سالی.

جناب مدیرعامل از دقت، نکته‌سنجی و هوشمندی اینجانب تقدیر نموده، با حالت خنده می‌فرمایند تیم دونفره ایشان و بنده وزارت صنایع را به هم ریخته است و دور نباشد که بیت رهبری هم بخواهدمان. بعد اضافه می‌نمایند به هر حال خدا به هر کس توانایی‌هایی داده و مگر ما چند نفر مثل شما و مهندس اردوانی داریم؟ این کارها عبادت ماست و اساسا مهندس را چه به فلسفه خواندن؟ مگر این آخوندها که این همه فلسفه خواندند چه گلی به سر مملکت زدند؟ حالا خواندنش بالاخره عیبی ندارد ولی فلسفه‌ی مهندسین عمل است، عمل!

من لبخند می‌زنم.

نمی‌دانم از کی فنجان‌های قهوه ترک ام را برگردانم و شروع به خواندن کردم، آن آخرها که سالی هنوز بود یا بعدش. یادم نمی‌آید اولین فنجانی که برای کسی خواندم فنجان که بود. من در زندگی‌ام پیش هیچ فالگیر و پیشگویی نرفته بودم. در فرهنگی بزرگ شده بودم که اگر چیزی حتا شانه به خرافه می‌زد مغضوب علیهم بود و خرافاتی بالاترین ناسزا به شمار می‌رفت. چه شد که فنجان را اولین بار برگرداندم، نمی‌دانم. چه شد که تصاویر از زمینه فنجان بلند ‌شدند و چشمانم را پر ‌کردند، نمی‌دانم. چرا فنجان با من حرف می‌زد، هیچ نمی‌دانم. خیلی زود دوستانم، همین سه چهار دوست که گاه‌گاه می‌بینمشان، شدند مشوق و پیگیر فنجان خواندنم و قضیه شوخی‌شوخی جدی شد. مریمانا می‌گفت یک استعداد و قابلیت ویژه است که تو داری. ویولتا می‌گفت باور کن تو می‌توانی در زندگی‌ات از ده‌ راه عجیب و غریب پول درآوری، یکی‌اش همین فنجان خوانی. ادی می‌گفت لامصب، به شهودت ایمان دارم! این حرف‌ها را از کجای فنجان‌ها درمی‌آوری؟! و نیک نگاهش را به چشم‌هایم گره می‌زد و می‌گفت حنا فنجان لازمم، احتیاج دارم که فنجانم را بخوانی.

خواندن فنجان برای من چیزی از جنس رمل و جادو نبود. پیشگویی و دیدن آینده نبود. نقب به گذشته هم نبود و نمی‌خواستم از رازها یا تاریخ کسی باخبر شوم. فنجان خواندن برای من سفر کردن در شهود بود و کشف معنا در این سفر. پیوستگی ماده و شعور در لحظه بود. لمس یگانگی در بعضی آن‌ها بود. راهی به ارتباط با جهان بود، برای منی که سخت و کم ارتباطم با جهان برقرار می‌شد. ترکیبی منحصر به فرد بود از شهود، روایت‌گری و زنانگی. می‌نشستم در سکوت و قرار، و با جهان از درون فنجانی مواجه می‌شدم، با قوا و ادراکی زنانه‌. یک سطح که مساحتش از کف یک دست بیشتر نبود، پلی می‌شد که به پهنای جهان متصلم می‌کرد. جهان، آن سیاره پهناور و غریبه، ته فنجان که می‌افتاد، سرزمین آشنایی می‌شد. فنجان‌خوانی برای من مسیری ناشناخته و در عین حال بسیار شخصی بود. استاد و مکتب و راهنمایی در کار نبود. تنها اصل، حضور هر چه تمام‌تر در لحظه و گشودن دریچه‌های جان بود. و خب تک‌تک این‌ مختصات آن‌قدر برایم جذاب بود که از تابوی عنوان خرافه عبور کنم و با شوق به این مسیر دل بدهم و در آن طی طریق کنم.

شبی در خوابگاه فنجان بچه‌ها را خواندم. فردایش سر کلاس، استادی که به من عنایتی و لطفی داشت، از قضا، از فال مثالی زد و به خرافه تاخت. بچه‌ها خودشان را می‌زدند که نخندند، که وای اگر استاد چهره واقعی شاگرد محبوبش را دیده بود.. یک روز هم درحال خواندن فنجان دبورا بودم که ام‌حنه رسید، مکثی کرد و بعد با تعجب به من نگاه کرد و فقط پرسید فالِ قهوه؟!! همین. بعدتر هم هیچ وقت به رویم نیاورد و سوالی نپرسید. فنجان‌خوانی نسبتی با ساینس، ریاضیات، فلسفه، عقل و حتا دین نداشت؟ برایم مهم نبود. در تقابلشان بود؟ مطمئن نبودم که باشد، دست‌کم با نگاهی که من به هستی داشتم و طبیعتا بر همه چیز از جمله این موضوع، سایه افکنده بود. البته که فنجان هر کسی را نخواندم. هر موقعی فنجان نخواندم. هر چیزی که در فنجان به چشمم آمد را بازگو نکردم. هرگز به کسب درآمد از این راه فکر هم نکردم. برای هیچ کسی هیچ نسخه ‌امر و نهی‌ای نپیچیدم. و نهایتا همیشه باوری به الله بر همه چیز سایه می‌انداخت، اگر خدا بخواهد. برای همین‌ها بود شاید که می‌شنیدم می‌گفتند فنجان خواندنم شبیه هیچ کس نیست.

پیمودن این مسیر، زیستن این تجربه، دادگی‌ها و گشودگی‌های خودش را برایم داشت. شاید یکی از مهمترین رهاوردهایش لمس این نکته بود که مسیر شهود از مسیر علم و حواس جداست. نمی‌دانم تا چه حد تجربه من با تجارب مشابهش مشترکات داشت، اما برای من همواره سخت‌ترین فنجان‌ها، فنجان‌های خودم بودند. اکثرا لام تا کام حرف نمی‌زدند. این تجربه به علاوه چند تجربه جذاب از خواندن فنجان کسانی که خیلی کم می‌شناختمشان نشانم داد هر چه علم کمتر باشد، شهود قیدهای کمتر و در نتیجه فضای بیشتری برای تنفس دارد. علم که این همه در سطوح و دیدگاه‌های مختلف ستایش شده بود، اینجا وبال گردن بود، نقش مختل‌کننده داشت و دست و بال شهود را می‌بست. اصلا آدم را کور می‌کرد. مثلا هر تصویری که از فنجان خودت به چشمت می‌آمد ناخودآگاه وصل می‌کردی به موضوعی که می‌دانستی. بعد انگار حس می‌کردی که درست پیش نرفته‌ای. مسیرت چشم‌انداز نویی برایت نمی‌ساخت. گویی راه را اشتباه رفته بودی و نمی‌دانستی جهت درست کجاست. همه‌ش هم به این خاطر بود که علمت به خودت زیادتر از حد لازم بود.

البته این مسیر مشکلاتی هم داشت. متداول‌ترینش شاید این‌که خواندن فنجان انرژی زیادی از آدم می‌برد، انگار شیره جانت را کشیده باشند. و بدترینش شاید این‌که تقریبا از قهوه ترک خوردن و تاحدی از قهوه به طور کلی افتادم. هرچه گذشت، اثر قهوه روی من بیشتر شد. بی‌تابی و بی‌قراری خیلی شدید و رخت شستن در دل و اضطراب و نقل مکان قلب به دهان و بی‌خوابی هی و هی بیشتر شد. ولی راستش این معایب هیچ وقت برایم در ابعادی نبود که بخواهم عطای این مسیر را به لقایش ببخشم.

اما حالا بعد از چند سال نشانه‌هایی دریافت کرده‌ام که برای اولین بار به مکثم واداشته‌اند. فکر می‌کنم باید راجع به این مسیر و اقتضائاتش بیشتر فکر کنم.

Having met you was something very good for me. It also reassured me that it was a good decision to concentrate on Iran in my studies. If you are looking for something pleasant and reassuring in life, look to yourself. You are a wonderful person.

Henrik, October 11, Hamburg

اما آیا این فرایند افسون‌زدایی، که هزاران سال است در فرهنگ غرب وجود داشته، و کلا این "پیشرفت"، که علم به صورت نیروی محرک و اتصال به آن تعلق دارد، هیچ معنایی ورای جنبه‌های صرفا عملی و فنی ندارد؟ این پرسش به اخلاقی‌ترین شکل ممکن در نوشته‌های لئو تولستوی مطرح شده است. او این پرسش را به شکل غریبی مطرح کرد. تمام افکار تولستوی حول این مساله سیر می‌کرد که آیا مرگ پدیده‌ای است بامعنا. پاسخ او از این قرار بود: مرگ برای انسان متمدن معنایی دربرندارد. بی‌معناست برای این‌که زندگی فردی انسان متمدن، که در یک سیر "پیشرفت" بی‌انتها قرار گرفته، براساس معنای بلافصل‌اش، هیچ‌گاه نباید به پایان برسد؛ چون همیشه یک گام دیگر در پیش روی کسی قرار دارد که در مسیر پیشرفت جای گرفته است. و هیچ‌کدام از انسان‌هایی که مرگ‌شان فرا رسیده است به قله‌ای که در نامتناهی است نرسیده‌اند. ابراهیم، یا فلان دهقان زمان‌های قدیم، "پیر و لبریز و اشباع از زندگی" جان می‌سپرد، به خاطر این‌که او در چرخه‌ی ارگانیک حیات قرار گرفته بود؛ چرا که زندگی‌اش، براساس معنایش و در آستانه‌ی مرگ، آنچه را که زندگی برای عرضه در چنته داشت به او داده بود؛ چون‌که معمایی برایش باقی نمانده بود که بخواهد به آن پاسخ دهد؛ و بنابراین "به قدر کافی" از زندگی چشیده بود. اما انسان متمدن، که در دل سیر فرهنگی‌ای قرار گرفته که به واسطه‌ی اندیشه‌ها و تصورات، دانش، و مسایل، دم به دم غنی‌تر می‌شود، ممکن است "از زندگی خسته" شود اما "از زندگی اشباع" نخواهد شد. او تنها ذره‌ای از آنچه حیات روحی دم به دم عرضه می‌کند نصیب می‌برد. آنچه او به چنگ می‌آورد همیشه موقتی است و غیرقطعی، و به همین دلیل مرگ برای او اتفاقی است بی‌معنا. و چون مرگ فاقد معناست، زندگی متمدنانه بی‌معناست؛ این زندگی به صرف "رو به پیشرفت بودنش" به مرگ داغ بی‌معنایی می‌کوبد.


علم به مثابه حرفه | ماکس وبر

یأتی على النّاس زمان المؤمن فیه أذلّ من شاته.

روزگارى بر مردم بیاید که مؤمن از بزش خوارتر باشد.


منسوب به رسول الله، ص.

چیزی از چهل روزگی‌ام یادم نیست، اما بعدترها را چرا. یک مطب پر از مریض تا نیمه‌های شب در ضلع شمالی میدان آرژانتین، یک جفت چشم‌ همیشه خندان، مقداری موی سفید روی سر و صورت، قلبی که انگار یک اقیانوس مهر و محبت در خودش جا داده بود و آن کاغذ سفید روی دیوار که مضمونش این بود که هر کس امکان پرداخت ندارد، لازم نیست ویزیت بدهد، تصاویری هستند که فکر نکنم هیچ وقت فراموش کنم و به لطف خدا طنین آن صدای مخملی نازنین هنوز در گوشم است. خدا رحمتش کند و نور بر جانش مدام ببارد. آن‌قدر سرش شلوغ بود که ما معمولا می‌رفتیم اتاق کناری، مطب همسرش. اگر مورد خاصی بود خانم دکتر می‌فرستادمان سراغش. این سال‌های آخر دیگر ندیده بودمش. آخرین بار که معاینه شدم خودم یک لحظه خجالت کشیدم از این‌که به عنوان یک خرس گنده هم‌چنان به پزشک اطفال مراجعه کرده‌ام. دیگر نرفتم و شدم یک بددکتر حرفه‌ای که جان به جانم کنی با پای خودم و زبان خوش دکتر نمی‌روم. تقصیری هم ندارم. آدم باید به پزشکی مراجعه کند که دستش را واسطه‌ی شفا بیابد و با دیدنش حالش خوب شود. آدم باید بتواند در دلش قربان صدقه پزشکش برود و دلش برای دیدنش تنگ شود. آدم باید جلوی خودش را بگیرد که پزشکش را بغل نکند. دکتر در قاموس حنه چنین جایگاهی دارد. والا حنه بددکتر نیست. فقط استانداردهای تعریفش از پزشک با الگوهایی مثل دکتر سید احمد سیادتی و خانم دکتر مرتضوی شکل گرفته است.

فکر کنم که امشب این تب دارد کار دستم می‌دهد. پیش از پرگویی‌های بیشتر بهتر است این بازی را تمام کنم.

بله، من فاویسم دارم. لابد شما هم مثل دوستان من پس از شنیدن این موضوع به یکی از دو صورت زیر واکنش نشان می‌دهید. یا با تعجب می‌پرسید فاویسم دیگر چیست. یا از ذوق بالا می‌پرید که یک آدم واقعی در زندگی‌تان سراغ دارید که فاویسم دارد. ویولتا و ساراموشی وقتی فهمیدند من فاویسم دارم، از شادی نفسشان بند آمد. پریدند بغلم و گفتند باور نمی‌کنند که همچین سعادتی در زندگی نصیبشان شده که یک دوست فاویسمی داشته باشند و گفتند ازین پس بیشتر دوستم دارند. اما از آنجا که اکثریت متعلق به دسته اولند، باید خاطرنشان کنم که فاویسم یک بیماری وراثتی مدیترانه‌ای است و ابتلای من به آن از رازهای سربه‌مهر این خانواده است. وراثتی؟ در هفت نسل این طرف و آن طرف ما کسی جز من فاویسم ندارد. ممکن است من یک بچه سرراهی بوده باشم؟ از جایی حوالی یکی از سواحل مدیترانه؟ یا ممکن است در یکی از زندگی‌های گذشته‌ام یک صیاد تنها در ساحل طرطوس بوده باشم؟ یعنی این بیماری مسبب عشق بی‌پایان من به مدیترانه و بیروت و لاذقیه و صور و اسکندریه و مارسی است؟ و این‌که همیشه فکر کرده‌ام باید در یک شهر ساحلی زندگی کنم؟ یعنی این‌که من دلم برای عربی حرف زدن این همه تنگ می‌شود هم زیر سر فاویسم است؟ این‌که شنیدن صدای فیروز یا مارسیل خلیفة جایی ته دلم را گرم می‌کند و امانم می‌دهد هم به همین خاطر است؟

متاسفانه هیچ اطلاعی دردست نیست. تنها اطلاع موجود این است که دکتر سیادتی اولین کسی بود که خیلی زود ریشه‌ی مدیترانه‌ای من را کشف کرد.

به استثنای فاویسم که از چهل روزگی در من شناسایی شد و همیشه با من است، در زندگی خیلی کم مریض شده‌ام. بیشتر با سلامتی امتحان شده‌ام و خب حتما اغلب هم قبول نشده‌ام. وقت‌های کمی که مریض شده‌ام، بیشترش را سرما خورد‌م. تجربه غالبم از بیماری یکی آن حال تب بین خواب و بیداری، آن برهوت بین هشیاری و ناهوشیاری است و یکی مظلومیتی که می‌گویند این‌طور موقع‌ها سروقتم می‌آید. در بعضی اقوال آمده است وقتی سرما می‌خورم، نوک بینی‌ام سرخ می‌شود، چشم‌هام خیلی مظلوم می‌شوند و حسابی طفلکی می‌شوم، طوری‌که دیگر دلشان نمی‌آید خیلی اذیتم کنند.

دیشب در مراسم گفتگوی پیش از خواب با خدا، گفتم مهر این پاییز رفت. باران نداشتیم. شایسته‌ی رحمتت نیستیم، ولی می‌شود؟ بعد برای یک لحظه انگار دچار یک شهود آنی شوم، فکر کردم اگر امشب باران ببارد چه؟ دفعتا حالم از خودم خیلی گرفته شد. او باران را می‌فرستاد، آن وقت من باز فکرم به من می‌رفت؟ ای وای. از خودم ناراحت خوابیدم. صبح زمین تر بود. و چشمم.

شیوه شخصی قرار گرفتن در برابر خویشتن و دنیا، شیوه خاص شخصی در تغییر پذیرفتن از آنچه فرا می‌رسد و صلاح کار خویش را در آن و تنها در آن جستن، در آنچه از شخص می‌گذرد و گاه او را می‌کشد.

 

فرسودگی | کریستیان بوبن | پیروز سیار

همین شهر که نفسم را بند می‌آورد، خفه‌ام می‌کند و مسموم، دست و دلم را می‌بندد و از خود جدا می‌اندازدم، همین شهر، به کریستف الهام می‌بخشد. برای بار چهارم به سمت خود می‌کشاندش تا ساعت‌ها در خیابان‌هایش راه برود، به خودش نزدیک‌تر شود و برای حالا یا بعدها برایش گشودگی و معنا به ارمغان بیاورد. جهان جای عجیبی است.