- ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۱:۴۰
- ۰ نظر
I miss the way Hannah’s beautiful voice put us all in a relaxing mood.
Nora, December 6, Tangier
I miss the way Hannah’s beautiful voice put us all in a relaxing mood.
Nora, December 6, Tangier
صبح پنجشنبه
است. در اتوبان تهران کرج به سمت کارخانه حرکت میکنم. شجریان بیداد
میکند. هر
از گاهی ماشینهای کناری را نگاه میکنم. مردان جوان و تنهایی که مشخص است به سمت
شمال میرانند. کاش من هم رخت و بار سفر بسته بودم و به جای گرمدره، به سمت کندوان
میرفتم. یا سمتی دیگر. کدام سمت خیلی مهم نبود. کاش نرم نرم به سمتی با جاده
همراه میشدم. همینکه میرفتم احتمالا میرساندندم، به حالهای خوب. همینکه بیقرار
حرکت میکردم، یحتمل قرار را به جانم میپاشاندند. یاد سالی میافتم و آن دورهای
که قرار میگذاشتیم فردا صبح ساعت هفت و نیم ترمینال جنوب باشیم. مقصد را
معلوم نمیکردیم. قاعدهمان این بود که اولین اتوبوسی که از پایانه خارج شد، مرکب
ما باشد، به هر کجا. جاده و سفر همیشه آنقدر سرشاری و شگفتی و سِحر داشت، که لازم
نباشد برایش برنامه و توشه و مقصدی خاص چیده باشیم. رسم است که برای سفر توشه میبندند.
زهی خیال باطل. شاید ما بی آنکه حرفی زده باشیم آن روزها میخواستیم بیتوشه بودن را کمی تمرین
کنیم. برای آن روز که در توشهمان آنچه لازم بود، نبود و آنچه بود، نالازم بود.
برای آن روز که حقیقتا توشهای نداشتیم. هیچ توشهای جز، شاید اگر او میخواست، امید
به رحمتش. امید به رحمت واسعهای که در نهایت ما بدها را هم زیر بال و پرش میگرفت. وسعت کل شیء.
ساراکو هم خیلی مصر بود راضیم کند حامد را ببینم. ته همه طفره رفتنهام گفت: "نظرت برام مهمه. میدونی خودت اینو خوب." با شوخی گفتم: "حامد تو فنجونت بود سارا. تمومه کار. از نظر دادن من گذشته.." سختم بود دیدن آدم جدید. آدمی که نمیشناسم. کسی که باید کلی تعارف و لبخند غیرواقعی بینمان جابهجا میشد. انرژی این کار را نداشتم. ولی خب با ساراکو هم از شانزده سالگی دوست بودم. میدانستم واقعا برایش مهم است این نظر دادن من. تهش گفتم با ویولتا میآییم، یکی از این برنامههای تهرانگردی نصف روزه که جمعهها میروید. قالب جمع، آن هم جماعتِ با تور سفر برو، اصلا قالبی نیست که در آن راحت باشم ولی از مواجهه رودررو با آدمی که نمیشناختم و معذب شدنهای مربوط به این موقعیت، احتمالا کمی آسانتر بود. حداقل مجبور نبودم خیلی حرفی بزنم. صبح تا ظهر همراهشان بودیم، ملاقات یکی از کنیسهها و قبرستانهای یهودیهای تهران. با ویولتا متفقالقول بودیم که خیلی خیلی بههم میآیند. به ویژه در یک گونه رهایی از قواعد عرفی که انگار صفت بارز هر دوشان بود. غروب جمعه ساراکو تلفن زد که حرف بزنیم. نظر مشترک خودم و ویولتا را گفتم. گفت: "خب.." گفتم: "سارا فقط یه موضوع.. ارزیابی کردی که این آدم، مردِ روزای سخت هست؟ میتونی فرمون امورو بسپاری دستش و خیالت راحت باشه که خوب میرونه؟" انگار کمی حس کرده بودم که حامد به لحاظ پختگی و درایت در سطحی بالاتر از ساراکو نبود. گفت: "خب به پای ما که نمیرسه ولی مردا تهش یه جورایی بچهن دیگه.. مامان همیشه میگه اینو.." گفتم: "آهان.. خب پس." و انگار برای اولین بار با این حقیقت بدیهی مواجه شدم که طلب آدمها از چنین رابطهای یکسان نیست. آن چیزی که برای یکی اساسیترین شرط بود، برای دیگری اصلا نه قرار بود و نه لازم بود که محقق شود.
برای من و امثال منی که ظاهرا کمی مایل به سمت دینیم و بعضی آدمهای دیگری که ظاهرا "دیندار" نیستند یا دیندار تلقی نمیشوند ولی همگی منتقد جدی وضع موجودند، علی مطهری تقریبا تنها صدای زنده انتقاد داخل حاکمیت است. ایده ولایت فقیه و حجاب اجباری را قبول دارد و به شدت هم از آن دفاع میکند ولی آنقدر منصف هست که بگوید در اعتراضات هشتادوهشت زنان چادری و همراه با کالسکه فرزندانشان را در خیابانها دیده است. اینها مردم بودهاند و نمیتوان گفت عمده جمعیت معترض هشتادوهشت از امریکا خط یا پول گرفته بودند. این جمعیت معترض بودند. ببینیم چه گفتند. صدای اعتراضشان را بشنویم، بهجای اینکه با باتوم به جانشان بیفتیم یا ببریمشان کهریزک و جاهای دیگر و به کشتن بدهیمشان یا با لیبل فتنهگر حذفشان کنیم و این همه آشکارا ظلم کنیم و یادمان برود که سنت الهی است که الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم. علی مطهری همان تنها وکیل ملتی است که با استناد به قانون اساسی، حصر را غیرقانونی میداند و بارها شفاهی و کتبی راجع به این موضوع تذکر میدهد. همان کسی که وقتی فایل صدای ایت الله منتظری منتشر شد، به جای اینکه از حکم زندان شش ساله برای فرزند ایت الله به جرم انتشار فایل دفاع کند یا پرت و پلای دیگری بگوید یا در بهترین حالت با بزدلی در مقابل این نقض آشکار حقوق حقه مردم، یعنی آزادی بیان عقاید، سکوت کند و صورت مساله را پاک، میگوید باید به سوالات مربوط به اتفاق سال شصتوهفت پاسخ داد. هیچ کس مقدس و مبرا از خطا نیست. اگر اشتباه و خطایی شده باشد، باید پذیرفت و عذرخواهی و جبران کرد و اینها در مملکتی که مداحی، به معنای عامش، سنت تاریخی بوده و به معنای خاص و به طرز خیلی بیمارش سنت رایج ماست، یعنی کیمیا. انصاف، ولو یک جو در زمانه ما یعنی گرانقدرترین گوهر، یعنی نایابترین ویژگی میان عمال حکومت. خدا میداند چقدر دل بعضیهای ما تنها به واسطه همین انصاف این مرد گرم شده است و چقدر دعایش کردهایم. خیلیها که این نظام را قبول ندارند و خیلیها که دل در گرو "اسلام" ندارند، با وجود اختلاف سلیقه جدی، او را منصف میدانند و گرچه به او رای ندادهاند، تنها وکیل واقعی خود میدانندش و برخی که برداشتشان از اسلام با برداشت رایج حکومت متفاوت است، شیوه سیاستورزی علی مطهری را نزدیکتر به منش امیرالمومنین، ع، میدانند، که برای حفظ حکومت اصالتی قایل نبود و تنها همّ و اصل حکومتش پاسداشت حقیقت بود، خواه حاکم باقی بماند، خواه نه. بعضیها ویژگی بارز علی مطهری را بلاهت سیاسی میدانند. من از شنیدن این حرف فقط شدیدا متاسف میشوم و یاد ساده لوح خواندن ایت الله منتظری میافتم. امروز هنوز سی سال از بعضی اتفاقات گذشته است و شاید برای بعضی داوریها زود باشد و البته قطعا همواره باید منتظر قضاوت تاریخ و داوری خداوند بود، ولی اینقدر میدانم که خیلی از چپهایی که آن سالها زندانی بودند و نهایتا اعدام نشدند، زندگیشان را مدیون ایت الله میدانند. آن ساده لوحی ِاز نگاه اینان در نظر من هزار هزار پله ارج و قرب بالاتری از سیاست و کیاست آقایان دارد که با توسل به قاعده "حفظ نظام اوجب واجبات است"، از هیچ مکروهی که هیچ، از بسیاری از حرامها هم برای این "اوجب واجبات" فروگذار نکردند. امروز برای من، ایت الله بارها و بارها و بارها بیشتر نماد انصاف، شجاعت، حراست از حقیقت، آیت ِالله و فخر و آبروی حوزههای شیعه است تا خیلیهای دیگر. او که خیلی هزینهها داد ولی از انصاف و حقیقت، برای باقی ماندن در قدرت، فاصله نگرفت. اگر افرادی علی مطهری و ایت الله العظمی را سادهلوح و دچار بلاهت سیاسی میدانند، مختارند ولی باید روایت سیدنا المصطفی، ص، را به یادشان بیاوریم که اکثر اهل الجنة البُله و البته داوری نهایی را به یوم الحساب موکول کنیم. خدا همهمان را ببخشد و بیامرزد و به راه راست هدایت کند.
باز ربیع الاول شد و خاله خانباجیهای ظاهرا مدرن از انواع گوناگون دست به کار به هم رساندن مجردها شدند. یکی نیست بگوید حالا دو سه روز اولی لااقل دست از سرمان بردارید. گوش شنوایی برای حرف حساب نیست. هر چه به امحنه میگویم همان اولین تماس تلفنی اگر نپرسیدند هم شما بگو ما "ولایی" نیستیم، ولایت برای ما یعنی فقط ولایت امیرالمومنین و خلاص، زیر بار نمیرود. میگوید مگر ابوزینب "ولایی" نیست. میگویم ابوزینب ماه، گل و فرشته است. قبول. ولی گروه خونی من و صدی نود و نه تای این جماعت به هم نمیخورد. میگوید نه که خیلی با بقیه موارد به هم خوردید! دوستهای حنیف هم "ولایی" بودند؟ میگویم مادرِ من گذشته را شخم نزنیم، این سیستم برای من جواب نمیدهد. فقط اذیت میشوم. بیا بیخیالش شویم. تلاشم مذبوحانه است. اینقدر سرتق بودهام و اذیتشان کردهام که برای عاق نشدن این یک قلم کوفتی را دل به دلش دادهام. مینشینم جلوی مهمانهایش هر چه میپرسند شما سوالی نداری به جای سوال لبخند تحویلشان میدهم. چشمشان دیوارها را درآورد که عکس آقا پیدا کنند. خب نداریم. نیست. نگردید. ای بابا.
چند دقیقه است که به این صفحه سفید ورد نگاه میکنم و نمیدانم چطور و چه بنویسم. من این چند وقت کامنتها را هم حتا روی ورد مینویسم و بعد روی وب پیست میکنم. ظاهرا نیمفاصله بیان دیگر برایم کار نمیکند. مرض من به نیمفاصلهها را که مستحضر هستید. خب شاید بد نباشد از همینجا شروع کنم. یعنی شاید یکی از تفاوتها همین باشد. این گیر بودن وسواسگونه روی اموری که اکثریت عقول سلیم مهم تشخیصش ندهند. داستان نیمفاصله یک مثال است البته. ولی خب موضوع متاسفانه یا خوشبختانه به آن ختم نمیشود. اخیرا میبینم که گاهی صبح بیست دقیقه درمانده شدهام که چه بپوشم. هیچ ترکیبی راضیم نمیکند. درحالیکه فقط قرار است سر کار بروم و من با وجود حساسیت قدیمی روی لباس، سر کار که هیچ، حتا اگر برای قرار مثلا نسبتا حساسی بنا بود آماده شوم هم، همیشه سریع و بهقول فرنگیها دترمایند بودهام که چه بپوشم. صبح است و صبحها جهان معمولا برایم هیچ معنا و مفهومی، جز احساس بیگانگی به همراه ندارد. آن وقت در همینحال که همه چیز برایم روی هواست به طرز مریضی مثل، یا عین، روانیها میبینم که مثلا گیرم به این است که این سرمهای یک جزء لباسم داخلش کمی بنفش است و بنابراین با آن یکی جزء که سرمهایش کمی سبز دارد به قدر اپسیلونی جور نیست. من این اپسیلون را میبینم و نمیتوانم بیخیالش شوم. بدون هیچ دلیل موجهی. حتا نمیتوانم به خودم ناسزا بگویم. داخل یک لوپ مریض میافتم و به سادگی نمیتوانم خودم را از بازی خودم بیرون بکشم. القصه اجازه بدهید که اولین تفاوت را همین مرض من بدانیم. البته شما خیلی باهوشتر و فهمیدهتر از آنید که در این مثالهای ظاهرا پوچ متوقف بمانید. ولو اینکه برای دلخوشی عوام الناسی مثل من خودتان را به نفهمیدن بزنید و بگویید نفهمیدم.
تفاوت بعدی را هم میخواهم از دل همین جملات درآورم. نسبت وخیم من و جهان در اکتریت قریب به اتفاق صبحها. من اصولا آدم سحرخیزی نیستم. اصلا آدم صبح نیستم. صبحها خستهام. سرم درد میکند. مغزم هنگ و تقریبا کاملا تعطیل است. بیشتر یا شبیه یک سگ بداخلاقم که دارم به سرتاپای جهان و زندگی ناسزا میدهم و بهتر است کسی نزدیکم نشود، یا آنقدر اندوهگینم که انگار غروب بیصاحب جمعه است. کلا صبح شنبه برایم در بیصاحبی همتراز غروب جمعه، لامصب است. معمولا اگر کار داشته باشم زودتر از نه سر کار نمیروم و یکی دو ساعت اول تقریبا بازدهی ندارم. حالا سعیم را میخواهم بکنم که یک تفاوت دیگر را هم یک جوری از همان نیمفاصله استخراج کنم. عقول سلیم. بله خودش است. نگاه شما به عقل و جایگاه عقل در زندگی شما به طرز نسبتا روشنی با من متفاوت است. اجازه بدهید با توجه به بحثهای نسبتا ناکام قبلی خیلی وارد موضوع نشوم ولی از همان اولین بارها که نوشتههای شما را خواندم متوجه شدم که عقل و علم چه جایگاه ممتازی در دستگاه فکری شما دارد. برای من اوضاع اصلا اینطور نیست. تنها آگاهی، که دایرهاش به گستردگی همه ساحتهای تجربه انسانی است، اصالت دارد. تقریبا هر چه گذشته اکراه و گریزم از علم بیشتر شده و علمزده به یکی از ناسزاهایم تبدیل شده است.
اگر بخواهم با همین فرمان ادامه دهم، مورد بعدی به گمانم نگاهی است که به جایگاه اختیار انسان دارید. برداشتم این است که جایگاهی که شما برای اختیار انسان قائلید خیلی بالاتر از جایگاه آن در تصور من از موضوع است. در واقع به نظرم بین دو سر طیف جبر و اختیار و آن نقطه امر بین الامرین، من به نسبت شما به سر جبر خیلی نزدیکتر ایستادهام. مجددا استحضار دارید که ارزشگذاری نمیکنم و فقط تفاوتها را به دیده ناقصم برمیشمارم. این داستان و مورد قبل به نحوی در موضوع نحوه دینداری هم خودش را نشان داده است. به نظر میرسد که دینداری و اعتقادات شما خیلی ریشهایتر و درست حسابیتر از احوالات دلی و بالا پایینهای من در مواجهه با دین است. و اما مورد آخر که احتمالا از بقیه آشکارتر بوده است، موضوع اختلاف نگاه سیاسی است. من البته فعال سیاسی نیستم ولی خب نسبت به موضوعات موضعهایی دارم. راجع به اصول نگاهها صحبتی ندارم چون اطلاعی ندارم ولی خب واضح است که راجع به وضعیت فعلی در دو موضع به شدت با فاصله از هم ایستادهایم. دیگر چه بگویم؟ اصلا آقا جان معلوم است که تفاوت داریم. همینکه شما اینجا را میخوانید و به نظرتان میرسد ایرانی نیستم خودش واضحترین نشانه بر وجود تفاوتهایی آشکار و به قول شما فاحش است. نیمشب است. نمیدانم چه برداشتی از این حرفها خواهید کرد. همانطور که خیلی نمیدانم چرا اینها را برایتان نوشتهام. یک رنگ آشنا یا جذاب در شما هست. آدم سختی هستید. من هم آدم سختی به حساب میآیم. ولی ماجرا اینجاست که چون با احتمال یک در میلیون با کسی احساس آشنایی میکنم، در این موقعیتها گاردهایم باز میشود و سعیم بر این است که از آنها سرسری نگذرم. بگذریم. خیلی حرف زدم. شما احتمالا صبح زود کار دارید و من با اینکه فیزیکی حرف نزدهام گلویم خیلی درد میکند.
حنه جانم
از صبح جمعه که گیج بودم، میخوام برات بنویسم، اما نمیتونستم.
شب جمعه خواب دیدم که توی بخشی از خوابم در مهمانی خداحافظی با ویولتا جان بودم،
اما او غایب بود، آقایی از مهمانان مجلس، موشی دید و با ضربهای شدید به سر موش
گمان کرد، او را از بین برد، سریع حیوان را لای روزنامهای پیچید و به گوشهای انداخت.
میانه مجلس ناگهان موش از توی روزنامه بیرون پرید
اما با هیبتی عجیب و ناجور، کمی بزرگتر با پوستی شفاف، طوری
که اندام داخلیش پیدا بود. حیوان غضبآلود بود آنقدر که انگار با همه اعضاش
برای مهمانان خط و نشان میکشه
در همین حین
شما از راه رسیدی اما بسیار بسیار غمگین و ساکت،
من اما پر از فریاد.
حوالی ظهر پیامی از ویولتا جان دریافت کردم نوشته بود، فرودگاه است.
خیالم کمی آرام گرفت.
اما فقط کمی.
دو دوست خوبی که باز،
بازی زندگی برای مدتی کوتاه یا بلند از هم دورشان کرد
حنه جان خوبی؟
خوبی؟
فرزان جان | هفتم آذر
خدا این دوهفته تو رو دوباره به من برگردوند.
ویولتا | سوم آذر | احتمالا آخرین ملاقات تا زمان نامعلوم
-ممنون از دعاها-
میگوید: "فرض کن هزار و پونصد نفر آدم داریم. من که تنوعطلبیم بالاست میگم کمِ کم باید با ششصد نفر از این هزار و پونصد نفر ارتباط برقرار کنم که همه مدل آدم توشون باشه و همه جور تجربه تو معاشرتام داشته باشم. اصلن نمیدونم چرا. وقتی هزار و پونصد تا آدم باشه من نمیتونم به کمتر از ششصدتا راضی شم.. تو ولی، احتمالا دو سه تا آدم از بین اون هزار و پونصدتا رو انتخاب میکنی. اون دو سه تا ممکنه خیلی عجیب یا خیلی عادی باشن. ولی مهم اینه که تو با اون دو سه تا خودِ خودتی." این را نیک وقتی میگوید که بعد از کمی پیچ و تاب بنا میشود امیرب. هم بیاید و من میگویم "نیک میدونی که من میخوام ببینمش، فقط ملاقات آدمای جدید خیلی سختمه این سالا." نیک یک سالی است که با امیرب. دوست است. منظورم این است که کمی جدی دوست. میگوید: "میدونم. تو تمرکزت رو خودته. مث من زیادهطلبی برا معاشرت با آدما نداری. یه جای خوب وایسادی. تکلیفت با خودت خیلی روشنه. این نقطه ضعف نیس. قوتته حنا."
من و امحنه در
یک موضوع متفق القولیم. هر دو معتقدیم با هم فرق داریم. زمین تا آسمان. این اختلاف
نگاه، چالشهای زیاد و گاهی خیلی جدی در طی این سالها برایمان ساخته است. رابطهمان دستخوش امواج فراوانی شده است. اما. اما باعث نشده حتا
برای یک چشم بههم زدن تصور کنم که شمع دلم به واسطه چیزی جز بودنش روشن است.
پیوندترین پیوند جهان را با او زیستهام. اویی که این همه با من متفاوت است. بستهام
به او. همو که آن سر پیچیدهترین رابطه زندگیم بوده. فهمیدنش چندان سخت نیست. کم
نیست نزدیک یک سال، جهانت بُن تن زنی باشد. دو سال یکسره به بدنش ملحق باشی. هوا را
از آسمان بگیری. غذا را از شیرهی جانش. همین پیوند فیزیکی، تنها همین پیوند
فیزیکی کافی است تا رابطهی مادری را ریشهایترین رابطه جهان کند. گاهی مثل
امروز که شنیدن صدایش، درحالیکه حرفهایی روزمره و معمول میزند، زیرورو
میکندم، فکر میکنم زمانی نخواهد رسید که بزرگترین حسرت زندگی من نداشتن تجربه
مادری در زندگیم باشد؟ به لحاظ احساسی از آن دخترها نیستم که غش و ضعف میروند
برای نوزادها. از آنها که مثل سنتماری و ویولتا آنقدر حس مادری در سرشتشان قوی
است که در دوستی و در هر رابطه دیگری یک خصلت مادری از وجودشان ساطع میشود. عقلم
هم میگوید احتمالا خیلی بهتر است که من هیچ وقت مادر نشوم. نه به این خاطر که
فرزند دست و پای مادرش را میبندد و آزادیاش را محدود میکند. نه چون فرزنددار
شدن یعنی پذیرفتن این حقیقت خیلی تلخ که علیرغم همه کوششها این امکان همواره باز
است که فرزند ناخلف نصیبت باشد. به دلایل دیگری. در این مقطع، عقلا و احساسا نیازم به مادرشدن
جدی و مبرم نیست، اما باور دارم عمیقترین و اصیلترین تجربه زنانگی همین سپهر تجربه مادری
است. عشق تجربه مهمی است، اما مادری به تمامی دیگر است.
صبحانه یعنی صبحانهای که گرندمافا برایت آماده کند. روز یعنی روزی که با گرندمافا شروع شود.
السلام علیک یا اباعبدالله
با سلام
با توجه به آلودگی هوای تهران در این ایام و جهت تردد کمتر در سطح شهر برنامههای عزاداری دهه آخر صفر حضرت آیت الله امجد در تهران برگزار نمیگردد.
گلویم درد میکند. حرف زدن انرژی زیادی از من میبرد. از جانم کم میشود. و تقریبا سه سالی است که گلویم هم درد میگیرد، کاملا فیزیکی. حدس میزنم از وقتی آواز را شروع کردم این گلودردهای بعد از حرف زدن شروع شد. نمیدانم. شاید هم ربطی به آواز نداشت وفقط توان حرف زدنم باز بیشتر تحلیل رفته است. اگر مخاطبم یک پیرمرد یک لاقبا باشد که کاملا مشخص است هدف کاری ندارد، اگر یک جوان دانشجو باشد، فرقی نمیکند. با خودم فکر میکنم شاید بازنشستهای از خانه نشستن دلش گرفته و زده بیرون، شاید جوانی به امید پیدا کردن کار آمده اینجا. میخواهم با همه با انرژی مواجه شوم و حرف بزنم و این آسان نیست. خستهام میکند. یاد حرف ادی میافتم. یک بار با ادی و همایون لانه بودیم. چند دقیقهای حرف زدم و بعد احساس کردم جانی در بدنم نمانده. بچهها فهمیدند. ادی گفت برای اینست که از ته جانت و ته وجودت حرف میزنی. هرکس دیگری هم باشد، تمام میشود.
فکر میکنم چرا بچهها اینجور برنامهها نمیآیند که یک پسر دوازده ساله روبرویم میایستد. شبیه "نور" است، شاگردم در بقرزلا و البته واقعا شبیه نور. دست یک جوان سندرم دانی همقد و قامت خودش در دستش. خجالت بر چهرهاش. میپرسد چیزی برای توضیح به ما دارید. به زیباترین و شرمگینانهترین نحوی که بشود این سوال را پرسید. در دلم یک دسته پرستو به پرواز درمیآیند. تا جایی که بتوانم ایده اصلی و منطق کار دستگاه را برایشان توضیح میدهم. به کمک دستم و اشیاء اطرافم و هر چیزی که کمک کند. دستگاه را که از صبح روشن نشده برایشان روشن میکنم و صدا و حبابهای عمق آب ذوقزدهشان میکند. میپرسم عربی حرف میزنید؟ سر تکان میدهد. یعنی بله. به عربی میگویم که پس عربی حرف بزنیم. البته اینجا میگویند لهجه من با شما فرق دارد. متوجه زبانم میشوید؟ صورتش سرخ میشود و به فارسی میگوید میفهمم ولی نمیتوانم جواب بدهم، چون شما زبانت با ما فرق دارد.
دلم میخواهد همان وسط چهارزانو بنشینم و غم و خوشیای که همزمان پیچیده در دلم را با هایهایهایم به هستی برگردانم. به جایش اما آرام برمیگردم سر جایم چون میبینم یک ردیف آدم ایستادهاند به نظاره. از مامور حراست سالن و بازدیدکنندگان تصادفی تا غرفههای اطراف. اینکه گفته بودم من آدم نمایشگاه و اینطور داستانها نیستم، برای این بود که خودم را کمی میشناختم. از توان و ظرفیتم قدری خبر داشتم. کسی نظر من را نخواسته بود. فقط پرسیده بودند که فلان روز دانشگاه نمیروی و صبح بعدش بلیطها روی میزم بودند. آلیا گفته بود به نظرم مهندس دیده چند وقتی است سفر نرفتهاید. خودش راسا دست به کار شده. جوانی میآید. کمی مکث میکند. بعد میپرسد دعوت به همکاری هم دارید؟ تیر خلاص را هم او میزند. خیلی، خیلی محجوب است.
مردم مرا میکشند. بدهایش یکجور. خوبهایش یکجور.
بعد از ده روز پیاپی و با وجود کمخوابی، اینجا در اهواز خبری از سردردم نیست.
میپرسم"کی برگشتته؟". یک مکث چند ثانیهای دوطرفه بینمان. اصلاح میکنم"منظورم رفتته." باز کمی مکث و این بار هر دو بلند میخندیم و با خنده از چشمهایم دو رود باریک روی صورتم جاری میشود. مبداهامان اینطور جابجا شده؟ دستهایم را بههم فشار میدهم که قضیه را جمع کنم و صدایم عوض نشود. همه این ماهها ویولتا را جز به ندرت و جز در میان جمع چهار نفره با مریمانا و ساراکو ندیدهام و این بار آخری چند دقیقهای که ما زودتر از آن دو تا رسیدیم رسما معذب بودم. چند بار کمی هم که مثل امروز تلفنی صحبت کردهایم بیصدا اشکم درآمده است. یادم میآید یک زمانی به خودش گفته بودم که اگر روزی رفاقت من با تو و سالی شکست بخورد. این شکست برای من به منزله از دست دادن یک یا دو رفیق نیست، به معنی شکست کل پروژهی رفاقت در زندگی من است. ماههای خیلی سختی است. خداوند به هزار جلوه و گاهی دردناکترین جلوهها به آدم نشان میدهد که هیچ، که هیچ ندارد.
This is the most American thing to ever happen in America.
So I just say 'Yes, sir. It is.'
این قدر روزا داشتم که قدر این روزا رو بدونم، با همه تلخیا و سنگینیاش.