beaucoup de différences
ساراکو هم خیلی مصر بود راضیم کند حامد را ببینم. ته همه طفره رفتنهام گفت: "نظرت برام مهمه. میدونی خودت اینو خوب." با شوخی گفتم: "حامد تو فنجونت بود سارا. تمومه کار. از نظر دادن من گذشته.." سختم بود دیدن آدم جدید. آدمی که نمیشناسم. کسی که باید کلی تعارف و لبخند غیرواقعی بینمان جابهجا میشد. انرژی این کار را نداشتم. ولی خب با ساراکو هم از شانزده سالگی دوست بودم. میدانستم واقعا برایش مهم است این نظر دادن من. تهش گفتم با ویولتا میآییم، یکی از این برنامههای تهرانگردی نصف روزه که جمعهها میروید. قالب جمع، آن هم جماعتِ با تور سفر برو، اصلا قالبی نیست که در آن راحت باشم ولی از مواجهه رودررو با آدمی که نمیشناختم و معذب شدنهای مربوط به این موقعیت، احتمالا کمی آسانتر بود. حداقل مجبور نبودم خیلی حرفی بزنم. صبح تا ظهر همراهشان بودیم، ملاقات یکی از کنیسهها و قبرستانهای یهودیهای تهران. با ویولتا متفقالقول بودیم که خیلی خیلی بههم میآیند. به ویژه در یک گونه رهایی از قواعد عرفی که انگار صفت بارز هر دوشان بود. غروب جمعه ساراکو تلفن زد که حرف بزنیم. نظر مشترک خودم و ویولتا را گفتم. گفت: "خب.." گفتم: "سارا فقط یه موضوع.. ارزیابی کردی که این آدم، مردِ روزای سخت هست؟ میتونی فرمون امورو بسپاری دستش و خیالت راحت باشه که خوب میرونه؟" انگار کمی حس کرده بودم که حامد به لحاظ پختگی و درایت در سطحی بالاتر از ساراکو نبود. گفت: "خب به پای ما که نمیرسه ولی مردا تهش یه جورایی بچهن دیگه.. مامان همیشه میگه اینو.." گفتم: "آهان.. خب پس." و انگار برای اولین بار با این حقیقت بدیهی مواجه شدم که طلب آدمها از چنین رابطهای یکسان نیست. آن چیزی که برای یکی اساسیترین شرط بود، برای دیگری اصلا نه قرار بود و نه لازم بود که محقق شود.
- ۹۵/۰۹/۱۶
یاد وقتایی افتادم که مادر میپرسه این آدم امانتدار هست امانتداری بلده و واسطه مورد نظر در حال تحلیل این هست که خواستگاری چه ربطی به امانتداری داره.