اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

دهه‌ی روزی یکی دو سه و گاهی چهار فیلم دیدن من به پایان رسید. فکر کنم هفده سالی می‌شود که اکثر فیلم‌های "مهم" ایرانی را در جشنواره دیده‌ام و در کل این سال‌ها خارج از این ایام به تعداد انگشتان دو دست هم سینما نرفته‌ام. تنها رانت جمهوری اسلامی که در زندگی‌م استفاده کره‌ام، بلیط‌های جشنواره فیلم فجر بوده و البته هیچ وقت بلیط‌هایم مربوط به سینماهای مردمی نبوده است. آن‌قدری حال‌گیری ناکامی‌های ته ساعت‌ها صف‌مانی در سرمای بهمن ماه تهران نصیبم شده که راضی نباشم آه کسی به واسطه‌ من بلند شود. ولی وقتی دوستان پای صف و شور جوانی هر دو رخت بربسته‌اند، بهتر آن است که ما هم واقعیت را قبول کنیم، برویم کشمشمان را همراه با حق مسوولین بخوریم و فیلممان را ببینیم. بله. خوب است که آدم اگر رانت هم می‌خورد، رابین هودانه بخورد.

بخشی از ده روز گذشته را به چند ساعت یک بار سایت‌ها را بالا پایین کردن، دیدن عکس‌ها و چکاندن اشک‌هایم پایشان گذراندم. من هم، مثل همه. شاید چیزی که این اتفاق را این قدر جان‌سوز کرد، وظیفه شناسی بی‌حد و مرز این آدم‌ها در دل جامعه‌ای بود که عمل به وظیفه، اهتمام دسته چندم قاطبه مسؤولین و مردم است. انگار همین تفاوت آشکار باعث شد که این تصویر این‌ طور از پس‌زمینه‌اش بیرون بزند، بپیچد دور قلب‌ها و شعله‌هایش بقیه را هم بسوزاند. که اگر کمی وظیفه‌شناسی در پس ‌زمینه بود، داستان کلا به گونه دیگری رقم خورده بود. وسط این باتلاق وظیفه‌ناشناسی و کی بود کی بود من نبودم، آدم‌هایی بی‌ صدا، بی ادعا و بی ادا جانشان را گذاشته بودند کف دستشان و فقط ایستاده بودند پای وظیفه‌شان. و خب همه‌ی ما خوب می‌دانستیم که همین "فقط عمل به وظیفه" چقدر سخت‌ترین کار عالم است. حالا قصه تمام شده و لابد تا چند روز دیگر به جز خانواده‌ها و نزدیکانی که تنها می‌مانند با غمشان، همه‌ ما می‌رویم پی کارمان. روسیاهی خاکستر این آتش ِتمام‌نشدنی اما، که نشسته روی سر و روی ما و این شهر ذغال‌گرفته، می‌ماند تا همیشه با ما. و سرخی تابان مرگ در راه حق، که آن چهره‌های افروخته را روشن کرده، نورا علی نور خواهد بود. تا ابد الابدین.

دست راستم را سایه‌بان پیشانی می‌کنم. مثلا سرم را تکیه داده‌ام به دستم. و در واقع جلوی صورتم مانع تراشیده‌ام. همه زورم را می‌زنم که در فاصله زمانی کوتاهی راست و ریس شوم. مهمان این کلاس سراسر مذکرم و طبیعتا برایم سخت است که کسی متوجه اشکم شود. آن هم من که خیلی کم پیش آمده در این‌طور محیط‌ها ونگم درآید. د.رشیدیان ادامه می‌دهد و هوسرل دست برنمی‌دارد. ماندن در این وضعیت کمی طولانی شده و تازه روضه به جاهایی رسیده که آدم دلش یک دشت خالی می‌خواهد. برای این‌که قطره‌ها فرونچکد، انگشت‌های دست چپ بالا می‌آید تا از پشت سایبان خون‌ دل‌های شفاف را در نطفه متوقف کند. یک بار. دو بار. سه بار. چهار بار. فکر کنم شکست خورده‌ام و دیکر محال است استاد هفتادساله هم، با آن همه باریک‌بینی، توجهش به این وضعیت غیرعادی جلب نشده باشد. وقتی نشستن سر کلاس بسیار جدی و با دیسیپلین پدیدارشناسی بشود برایت نماز عصر زیر آسمان صحن مسجد جامع قزوین، وقتی گوش سپردن به هوسرل برایت حال دل سپردن به آواهای کلیسای سنت ژوزف و صدای نیایش پدر ویکتور را زنده کند، وقتی با این کلاس، نه فقط چشم‌انداز نگاهت، که جغرافیای احوالت جابجا شود، وقتی برای سه ماه دو ساعتِ یک‌شنبه‌هایت معنا به بقیه هفته بپراکند، وقتی این دو ساعت بتواند هم‌زمان بی‌قراری‌ها و قرارها را به تو بچشاند، وقتی سر درس احتمالا یکی از مارکسیست‌ترین و قطعا یکی از باسوادترین استادهای آکادمی فلسفه در ایران، بخشی از عمیق‌ترین و دلی‌ترین لحظه‌های بودنت ساخته شود، یعنی هوسرل کار خودش را تمام کرده است. هرگز نباید به پیش‌فرض‌های "عقل سلیم"ی مجال زیادی برای حکمرانی داد.

یک زمانی هر دوی ما با پویا کار می‌کردیم، من و نیک. پویا پرزیدنت ایران یک سازمان شصت ساله دانشجوگردان بود. هر دو متفقیم که یکی از باهوش‌ترین آدم‌هایی بوده که در زندگی دیده‌ایم. iq ویژه و ذهن بسیار پویایش یک طرف، استعداد خارق‌العاده زبانی و توانایی‌های ارتباطی‌ش یک سمت دیگر. حرف من اما این است که با وجود eq وحشتناک بالایی که داشت، هیچ وقت به نظرم نیامد که دارم با خود واقعی‌ش مواجه می‌شوم. چهره اصلی‌ش انگار زیر خروارها لایه بیرونی پنهان بود، بدون این‌که کسی ذره‌ای شک کند حتا. پویای واقعی کسی بود در پس همه این برخوردها و لایه‌ها. بسی نهفته و ناشناخته. نیک مکث می‌کند. سرش را یکی دو بار به پایین تکان می‌دهد و می‌گوید به واسطه تخصصم، حرفم برایش پذیرفتنی است.

اریحا و حنا و یحیا و ارمیا و حیفا و یوحنا. اسم هفتمی با پدرشان. البته با رضایت من. دلم هفت تا قد و نیم‌قد می‌خواهد که با کمک یک دایه باهاشان بزرگ شوم. مدرسه هم نمی‌فرستمشان. عنوان‌ها و محتویات درسی را خودم تعیین می‌کنم و معلم‌ها را هم خودم انتخاب می‌کنم. فارسی و عربی و انگلیسی اجباری است و تاریخ جهان و ایران و ریاضیات. از بین لاتین، فرانسوی، یونانی، عبری و اردو هم باید یکی را انتخاب کنند. جغرافیا و طبیعت و موسیقی به جز درس معلم همراه با خودم و در سفر. گاهی هم با خودم بارشان می‌کنم می‌رویم می‌نشینیم زیر نگاه آقای امجد و پشت سرش نماز می‌خوانیم. از همین لحظه هم که در خیال ثبتشان می‌کنم به خودم یادآوری می‌کنم که هر چیزی ممکن است از این هفت تا در بیاید. از قاتل زنجیره‌ای تا دیوانه زنجیری تا.. تا.. تا.. در این لحظه متوهم که من در آن قرار دارم، تصور می‌کنم که این پیش‌فرض را پذیرفته‌ام. ولی کجا مادر بوده‌ام که بفهمم بین نزیسته و زیسته این تجربه چندهزار کهکشان فاصله هست؟

امشب توفیق تماس تلفنى با حضرت والد حفظه الله دست داد به ایشان عرض کردم دخترم بشرا همراه با خواهرش فاطمه جهت اداى دین شهروندى در همه مراسم امروز توفیق داشتند و بشرا با حالت تعجب و بهت خبر داد که خبر دارى "ایشان" در نماز میت " اللهم انا لانعلم منه الا خیرا" را نگفت!
آیت الله امجد با اظهار تاسف آموزه‌اى را تعلیم ام داد که خیلى برایم طرفه بود و تازگى داشت.
ایشان فرمودند: نماز میت واجب کفایی است و من اگر بخواهم بر جنازه کسی نماز بخوانم که پدرم را کشته است؛ باید این را بخوانم!
چون ما نمی‌دانیم که در لحظه مفارقت حیات با چه حال خوشى وفات یافته!
ما مى‌گوییم :اللهم انا لانعلم منه الا خیرا.
و در حقیقت درست است.

از بین تمام افرادی که می‌شناختم و خود را متعهد به "گفتمان انقلاب اسلامی" معرفی می‌کردند، فقط دو نفر در تشییع اقای هاشمی شرکت کردند؛ ابوزینب و چونا. و با تاسف بسیار شدید این یعنی تعهد ما به حب و بغض‌هایمان است که بر ما مستولی است، و نه هیچ چیز دیگر.

بعد هفت سال نکبت‌بار دوباره زیر آسمان خیابان انقلاب فریادهای یاحسین بلند شد.. این بار بیشتر از خشم و امید، امیدی که بذر هویت ما بود، بغض و استیصال بود که در هم می‌پیچید و از حنجره‌های زخمی و تارهای صوتی آسیب‌دیده ضجه می‌شد و بالا می‌رفت.

وقتی تو اون عصر پاییزی و بارونی.. اون نگهبان سرخوش ترک.. من و تو رو که غرق شده بودیم تو خاکستری اندوه استانبول.. دستگیر کرد و به حرف انداخت.. وقتی بعد شنیدن اسمت بهت گفت مِریِم آنا.. لقبی که به حضرت مریم می‌دادن.. انگار کن یعنی مادرمون مریم.. برا اولین بار.. بعد بیست سال دوستی.. حس کردم چقدر برازنده‌ته اسمت.. حنه مادر مریم بود.. ولی به مریم بود که می‌گفتن مریم آنا.. دنیا خوش‌حاله که یه فوج صداقت و معصومیت بهش سرازیر شد با اومدنت.. منم همین‌طور..

Je te souhaite beaucoup d'inspiration, de joie et d'unité.

J'espère de tout cœur que nous aurons encore l'occasion de se voir lors de mon prochain voyage.
Peace, Force and Joy !

Christophe

دوباره برای رمز کارت جدیدم، سالی که دن‌کارل به این دنیا آمده را انتخاب می‌کنم. بهار جوانی‌م اگر تمام نشده، دست‌کم می‌شود گفت که چیزی به پایانش نمانده. سراشیبی‌ها را هم که می‌دانید. یک چشم به هم زدن است و سوت را می‌کشند. طولش انگار یک چشم به هم زدن. ژرفایش ولی. فقط خدا خبر از دل مردم دارد. این همه روز و شب بر من گذشته. این همه اتفاق و پایین و بالا و پایین. این همه تصویر و خاطره و صدا. این همه آدم که در این سال‌ها باهاشان روبرو شده‌ام. آن وقت کسی باید می‌آمد با چهار روز بودنش، فقط با چهار-روز-بودن-ش این‌طور بر دلم نقش‌ حکاکی کند؟ کسی‌که تقریبا هیچ یک از قلاب‌هایی که ممکن بود مرا جلب کند نداشت؟ کسی‌که با هیچ منطقی نمی‌شد تصورش را کرد که ربطی به من داشته باشد؟ باید می‌آمد و با صرف بودن‌ش لحظه‌هایی جاودانه برایم می‌ساخت؟ دنیا جای عجیبی است حنه و من با خودم از هر کس دیگری در این دنیا غریبه‌تر و بیگانه‌ترم.

 وقتی که راه می‌روی آرام آرام و در خودت. وقتی ایستاده‌ای، یک دستت با آن موهای شیر نسکافه‌ای نرم بازی می‌کند، یکی از پاهایت را تکیه‌گاه دومی کرده‌ای و داری با دوستی حرف می‌زنی. یا وقتی که از یک غریبه سوال ساده‌ای مثل آدرس می‌پرسی و سرخ می‌شوی، چون صدتا مذکر دور و بر بوده‌اند و تو از قضا این یک بار نتوانسته‌ای گوشه کناری مونثی پیدا کنی که آن سوال معمولی را بپرسی. یا وقت‌هایی که در کوچه و خیابان کسی از تو سوالی می‌پرسد و تو با آن دقت وسواس‌گونه‌ جواب می‌دهی از بس که هیچ سوالی در عالم برایت پیش پا افتاده نیست. وقتی که نشسته‌ای و میوه می‌خوری یا وقتی چای می‌ریزی و خواب دیشبت را تعریف می‌کنی. وقتی از خنده به خودت می‌پیچی و با این‌که جز خودمان کسی نیست صدا از دلت در نمی‌آید، آن‌قدر که شرم و ملاحظه در آن دل خانه کرده. وقتی نشسته‌ای با خودت و گِل و خاک‌هایت آن آبی‌های جادویی را می‌سازی. یا وقتی که بین جادوها می‌گردی و با ذوق یکی از کوره برگشته‌ها را که یک سبز آغشته به خاکستری عجیبی شده پیدا می‌کنی و با اشتیاق نشان می‌دهی. وقتی با دست‌هایت در سکوت کار می‌کنی. وقت‌هایی که روی صندلی چرخدار با یک ریتم ثابت به ترتیب به راست و چپ می‌چرخی یا وقت‌هایی که سرت را به صندلی ماشین تکیه می‌دهی. یا وقتی که می‌نشینی روبروی آدم، دست‌هایت فنجان قهوه‌ات را بغل می‌کند و موجی در چشمانت دچار جزر و مد می‌شود. دم‌دم‌های غروب‌های پاییزی و غروب‌های زمستانی، یکی دو ساعت مانده به گرگ و میش، وقتی قاب آن پنجره بزرگ کارگاهت قاب پشت سرت می‌شود. وقتی چشم‌هایت غمگین است، وقتی چشم‌هایت شیطنت می‌ریزد، وقتی چشم‌هایت سوال دارد، وقتی چشم‌هایت پر از بهت است، وقتی چشم‌هایت می‌خندد. کلا آدم دوست دارد بنشیند و یک دل سیر  تو و همه حرکاتت را در سکوت نگاه کند. حتا دوست دارد بنشیند و به عکست خیره شود که وسط یک عروسی ایستاده‌ای ولی انگار داری به عالمی موازی، که جایی پشت دوربین است، نگاه می‌کنی.

اد، اصلا می‌دانی حضورت حتا اگر صامت باشد چقدر چگال است و غیبتت همیشه‌ی خدا تا چه حد محسوس؟

گرندمافا همین‌که پشت تلفن صدایم را می‌شنود. با همان اولین کلمات به احوالم پی می‌برد. بعد اگر حس کند که سرحال نیستم، بی‌دلیل شروع می‌کند به دعا کردن برایم و قربان صدقه رفتن. ام‌حنه هم سریعا و بدون هیج داده‌ای می‌فهمد اوضاعم از چه قرار است. ولی معمولا نمی‌تواند پرس و جو و پیگیری نکند و سوال‌هایش گاهی که حرف زدنم بند آمده یا بنا ندارم حرف بزنم، اوضاع را برایم سخت‌تر می‌کند. گاهی که حالم خیلی بد است پناه می‌برم به خانه گرندمافا. می‌دانم آن‌جا سوالی در کار نیست و فقط با مهری بسیار عزیز و سرشار احاطه می‌شوم. حضورش امن و امان است گرندمافا. زن‌ترین زنی است که در زندگی ملاقات کرده‌ام.

خانم فیروز با صدای محشرتون بخونین برامون و صبحمون رو منوّرتر کنید..

 

ثلج ثلج

“ Snow.. Snow ”

 

Music and Lyrics by Rahbani Brothers

Singing by Fairouz

1992

Translated by Hanneh Mira
 

 

تلج تلج عم بتشتی الدنیی تلج

برف برف، کل دنیا داره برف می‌باره
 

و النجمات حیرانین و زهور الطرقات بردانیین

و ستاره‌ها حیرانن و شکوفه‌های راها سردشونه

تلج تلج عم بتشتی الدنیی تلج

برف برف، کل دنیا داره برف می‌باره

و الغیمات تعبانین عالتلة خیمات مضویین

و ابرها باردارن  روی تپه خیمه‌هایی نورانی


و مغارة سهرانه فیها طفل صغیر

و یه غار بیداره در اون یه طفل کوچکه

بعیونو الحلیانی حب کتیر کتیر

چشم‌های زیباش پر از محبته

تلج تلج عم بتشتی الدنیی تلج
برف برف، کل دنیا داره برف می‌باره


کل قلب کل مرج زهر فیه الحب متل التلج

در هر قلب و هر دشتی محبت مثل برف شکوفه زده

و جای رعیان من بعید
شبان‌هایی از دوردست درحال آمدنن

وین الطفل الموعود؟
کجاست آن کودک موعود؟

هون یا رعیان من بعید

اینجاست، ای شبان‌های دوردست‎ها
 

هون اللیل المنشود
این همان شب بشارت داده شده است

تلج تلج شتی خیر و حب و تلج

برف برف خیر و محبت و برف رو می‌بارونه

على کل قلب و على کل مرج
بر هر قلب و بر هر سبزه‌ای
 

ألفة و خیر و حب متل التلج

الفت و خیر و محبت رو مثل برف

همایون با یکی از این جمع‌های جوان و دانشجو و "انقلابی"، پیاده‌روی اربعین رفته. از آن‌ها که نصفشان پیکسل‌های مقام معظم یا پرچم‌های مرتبط را به کیفشان یا لباسشان زده بودند. می‌گوید حنه وضعیت وحشتناکی بود. می‌خواهم کمی توصیف کند وضعیت را. می‌گوید حجاب‌ها انواع چادرهای سفت و سخت و ساق‌های دست برای این‌که یک سانت مچ دست پیدا نباشد، ولی در برخورد با نامحرم برخی اصول بدیهی رعایت نمی‌شده است. می‌گوید برای اغلبشان مفهومی به اسم خلوت مطرح نبود. در کل همراهان، دو سه نفر اهل سکوت بوده‌اند. اغلب سفر چندمشان بوده و با این حال گویا از احوال و سلوکشان عمقی ساطع نمی‌شده. انگار با یک مدل دیگر از توریسمی رقیق روبرو شده باشی. می‌گوید آداب فراوان ولی چندان ادبی در کار نبوده است. آن‌قدر هم‌راهی دشواری بوده، که هنوز بعد این همه مدت شب‌ها گاهی کابوس بودن باهاشان را می‌بیند. می‌گوید هم‌سفرها نسلی با میانگین سنی بیست و پنج سال و محصول مستقیم تربیتی و فرهنگی این سیستم بوده‌اند. تهش با حسرت می‌گوید: "اوضاع اسفناکی است. گند زده‌ایم". همایون متعلق به یک خانواده فعال شدیدا متعهد به گفتمان انقلاب اسلامی است. برای همین است که منصفانه خودش را هم شریک قصه می‌بیند.

مناسک خوردن انار به گمانم، حتا می‌تواند از یک نیایش فراتر رود و شبیه یک غسل تعمید باشد. انگار پاک کند آدم را. بشوید از درونش آلودگی‌ها را. امشب آرام‌آرام انارم را در خلوت و سکوت خوردم و اشک چشمم را دانه‌دانه پایش چکاندم. آخر دیشب پس از کلی وقت نسبتا آرام خوابیده بودم و امروز پس از قرنی کمی احساس سبکی می‌کردم. دم برگشتن از گرمدره رفتم چند کلمه‌ای با مش‌حسن صحبت کنم که دربان کارخانه است و یک پیرمرد نمکین با لهجه غلیظ یزدی. سراغ خانواده‌اش را گرفتم. گفت عقدکنان نوه‌اش امروز اردکان بوده و نتوانسته برود. بعد گفت چند وقت است که می‌خواسته چیزی را به من بگوید. بعد بغض کرد. دو قطره اشک آمد گوشه چشمش. خیلی نامنتظره بود. جا خوردم. با صدایی که هنوز بغض داشت، باز گفت چند وقت است می‌خواسته به من بگوید هر بار که من را می‌بیند دعا می‌کند خدا آرزوی دلم را، هرچه که هست، برآورده کند ولی خجالت می‌کشیده به من این حرف را بزند. گفت با این اخلاق و پوشش، هیچ شباهتی به آدم‌های این زمانه ندارم و هر بار برایم دعا می‌کند که خدا هرچه که در دلم است را به من بدهد. گرمایی سیال تا پشت پلکم آمد. به یاریش، همان‌جا متوقف شد. دو سه ساعت قبل‌ترش مهندس مرصاد آمده بود سراغم. گفته بود یک تشکر به من بدهکار است. پرسیده بودم چرا. گفته بود نمی‌داند خواهر داشتن یعنی چه ولی دو هفته پیش که با من راجع به گلنار صحبت کرده، واقعا احساس کرده که دارد با خواهرش مشورت می‌کند. نمی‌دانستم چه باید بگویم. آن لحظه هم جا خوردم. عصر یک بچه گربه سیاه سرراهم قرار گرفت و آمد دنبالم. خیلی کوچک و خیلی مودب. برایش شیر خریدم. فکر می‌کنم اگر این‌ لطف‌ها، به خاطر جادوی دانه‌های انار نیست، پس به خاطر چیست؟

گاهی فکر می‌کنم چهار زانو نشستن در شب‌های بلند پاییز و زمستان، راز‌های یک انار را دانه دانه و سر صبر از دلش درآوردن، پر کردن چشم‌ها از رنگشان و ریختن طعمشان به دهان و جان، در سکوت، در سکوت مطلق، چیزی کم از یک نیایش ندارد.

حنه

حنه

حنه

نفسم تنگِ، چشمام خیس، گلوم پُر بغض..

اعصار بیّنات پایان گرفت و باز

مایییم و عقلمان

ماییم و عقلمان، این فرشته‌ی مطرود بال شکسته، بر مهبط زمین، در این جزیره‌ی تنها

کی باشد که ادریس بیاید

 

همایون | بیست و نهم آذرماه

ظاهرا معجزه‌ها هم مثل بدبیاری‌ها، زنجیره‌ای و سلسله وار بر سر آدم میان.

البته اگر جسم زیر بار فشار بی‌قراری‌های اعجازها دوام بیاره و متلاشی نشه.

آسمون امروز نه دین داره نه آزاده‌س!

دیوانه‌‍‌ام کرده از صب! من سفر نرفتم، سفر اومد به من..

من به نیک و همایون | '12:18


شما این دوره حلال زاده بودنتو کجا پاس کردی؟

نیک | '12:23


یقینا آسمون امروز تحت پیگرد قانونیه.. تو شهری که ته دین و آزادگیه..

همایون | '12:23