وقتی هوسرل روضهخوان میشود
دست راستم را سایهبان پیشانی میکنم. مثلا سرم را تکیه دادهام به دستم. و در واقع جلوی صورتم مانع تراشیدهام. همه زورم را میزنم که در فاصله زمانی کوتاهی راست و ریس شوم. مهمان این کلاس سراسر مذکرم و طبیعتا برایم سخت است که کسی متوجه اشکم شود. آن هم من که خیلی کم پیش آمده در اینطور محیطها ونگم درآید. د.رشیدیان ادامه میدهد و هوسرل دست برنمیدارد. ماندن در این وضعیت کمی طولانی شده و تازه روضه به جاهایی رسیده که آدم دلش یک دشت خالی میخواهد. برای اینکه قطرهها فرونچکد، انگشتهای دست چپ بالا میآید تا از پشت سایبان خون دلهای شفاف را در نطفه متوقف کند. یک بار. دو بار. سه بار. چهار بار. فکر کنم شکست خوردهام و دیکر محال است استاد هفتادساله هم، با آن همه باریکبینی، توجهش به این وضعیت غیرعادی جلب نشده باشد. وقتی نشستن سر کلاس بسیار جدی و با دیسیپلین پدیدارشناسی بشود برایت نماز عصر زیر آسمان صحن مسجد جامع قزوین، وقتی گوش سپردن به هوسرل برایت حال دل سپردن به آواهای کلیسای سنت ژوزف و صدای نیایش پدر ویکتور را زنده کند، وقتی با این کلاس، نه فقط چشمانداز نگاهت، که جغرافیای احوالت جابجا شود، وقتی برای سه ماه دو ساعتِ یکشنبههایت معنا به بقیه هفته بپراکند، وقتی این دو ساعت بتواند همزمان بیقراریها و قرارها را به تو بچشاند، وقتی سر درس احتمالا یکی از مارکسیستترین و قطعا یکی از باسوادترین استادهای آکادمی فلسفه در ایران، بخشی از عمیقترین و دلیترین لحظههای بودنت ساخته شود، یعنی هوسرل کار خودش را تمام کرده است. هرگز نباید به پیشفرضهای "عقل سلیم"ی مجال زیادی برای حکمرانی داد.
- ۹۵/۱۱/۱۰