میدانی که نشستن و فقط تماشا کردن تو چه لذتی دارد؟
وقتی که راه میروی آرام
آرام و در خودت. وقتی ایستادهای، یک دستت با آن موهای شیر نسکافهای نرم بازی میکند،
یکی از پاهایت را تکیهگاه دومی کردهای و داری با دوستی حرف میزنی. یا وقتی که
از یک غریبه سوال سادهای مثل آدرس میپرسی و سرخ میشوی، چون صدتا مذکر دور و بر
بودهاند و تو از قضا این یک بار نتوانستهای گوشه کناری مونثی پیدا کنی که آن
سوال معمولی را بپرسی. یا وقتهایی که در کوچه و خیابان کسی از تو سوالی میپرسد و
تو با آن دقت وسواسگونه جواب میدهی از بس که هیچ
سوالی در عالم برایت پیش پا افتاده نیست. وقتی که نشستهای و میوه میخوری یا وقتی
چای میریزی و خواب دیشبت را تعریف میکنی. وقتی از خنده به خودت میپیچی و با اینکه
جز خودمان کسی نیست صدا از دلت در نمیآید، آنقدر که شرم و ملاحظه در آن دل خانه
کرده. وقتی نشستهای با خودت و
گِل و خاکهایت آن آبیهای جادویی را میسازی. یا وقتی که بین جادوها میگردی و با
ذوق یکی از کوره برگشتهها را که یک سبز آغشته به خاکستری عجیبی شده پیدا میکنی و
با اشتیاق نشان میدهی. وقتی با دستهایت در سکوت کار میکنی. وقتهایی که روی
صندلی چرخدار با یک ریتم ثابت به ترتیب به راست و چپ میچرخی یا وقتهایی که سرت
را به صندلی ماشین تکیه میدهی. یا وقتی که مینشینی روبروی آدم، دستهایت فنجان
قهوهات را بغل میکند و موجی در چشمانت دچار جزر و مد میشود. دمدمهای
غروبهای
پاییزی و غروبهای زمستانی، یکی دو ساعت مانده به گرگ و میش، وقتی قاب آن پنجره
بزرگ کارگاهت قاب پشت سرت میشود. وقتی چشمهایت غمگین است، وقتی چشمهایت شیطنت میریزد،
وقتی چشمهایت سوال دارد، وقتی چشمهایت پر از بهت است، وقتی چشمهایت میخندد. کلا آدم دوست دارد بنشیند
و یک دل سیر تو و همه حرکاتت را در سکوت نگاه
کند. حتا دوست دارد بنشیند و
به عکست خیره شود که وسط یک عروسی ایستادهای ولی انگار داری به عالمی موازی، که جایی پشت دوربین است،
نگاه میکنی.
اد، اصلا میدانی حضورت حتا اگر صامت باشد چقدر چگال است و غیبتت همیشهی خدا تا چه حد محسوس؟
- ۹۵/۱۰/۰۶