ساز خاموش
من و امحنه در
یک موضوع متفق القولیم. هر دو معتقدیم با هم فرق داریم. زمین تا آسمان. این اختلاف
نگاه، چالشهای زیاد و گاهی خیلی جدی در طی این سالها برایمان ساخته است. رابطهمان دستخوش امواج فراوانی شده است. اما. اما باعث نشده حتا
برای یک چشم بههم زدن تصور کنم که شمع دلم به واسطه چیزی جز بودنش روشن است.
پیوندترین پیوند جهان را با او زیستهام. اویی که این همه با من متفاوت است. بستهام
به او. همو که آن سر پیچیدهترین رابطه زندگیم بوده. فهمیدنش چندان سخت نیست. کم
نیست نزدیک یک سال، جهانت بُن تن زنی باشد. دو سال یکسره به بدنش ملحق باشی. هوا را
از آسمان بگیری. غذا را از شیرهی جانش. همین پیوند فیزیکی، تنها همین پیوند
فیزیکی کافی است تا رابطهی مادری را ریشهایترین رابطه جهان کند. گاهی مثل
امروز که شنیدن صدایش، درحالیکه حرفهایی روزمره و معمول میزند، زیرورو
میکندم، فکر میکنم زمانی نخواهد رسید که بزرگترین حسرت زندگی من نداشتن تجربه
مادری در زندگیم باشد؟ به لحاظ احساسی از آن دخترها نیستم که غش و ضعف میروند
برای نوزادها. از آنها که مثل سنتماری و ویولتا آنقدر حس مادری در سرشتشان قوی
است که در دوستی و در هر رابطه دیگری یک خصلت مادری از وجودشان ساطع میشود. عقلم
هم میگوید احتمالا خیلی بهتر است که من هیچ وقت مادر نشوم. نه به این خاطر که
فرزند دست و پای مادرش را میبندد و آزادیاش را محدود میکند. نه چون فرزنددار
شدن یعنی پذیرفتن این حقیقت خیلی تلخ که علیرغم همه کوششها این امکان همواره باز
است که فرزند ناخلف نصیبت باشد. به دلایل دیگری. در این مقطع، عقلا و احساسا نیازم به مادرشدن
جدی و مبرم نیست، اما باور دارم عمیقترین و اصیلترین تجربه زنانگی همین سپهر تجربه مادری
است. عشق تجربه مهمی است، اما مادری به تمامی دیگر است.
- ۹۵/۰۹/۰۱