حافظه به فنا
دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۰۳ ب.ظ
همین حالا یادم آمد. یک بار فنجان سالی را خواندم. از خاکسپاری مغافسر که برمیگشتیم، جایی در جاده ایستادیم. من و ویولتا و سالی بودیم. برای پراندن خواب قهوه خوردیم و من فنجان سالی را دیدم. کمی اصرار کرد که چه میبینی. گفتم هیچ. باور نکرد. حق داشت. گفتنی نبود. من هم حق داشتم. همان روز که با آن حال و روز خراب قهوه تیر خلاص را زد و ترتیبمان را داد و کار به بیمارستان کشید. همان روز که بی مغافسر برگشتیم. چه روزها و شبهایی بود. بمیرم برای سالی.
- ۹۵/۰۸/۱۰