Science as a Vocation
اما آیا این فرایند افسونزدایی، که هزاران سال است در فرهنگ غرب وجود داشته، و کلا این "پیشرفت"، که علم به صورت نیروی محرک و اتصال به آن تعلق دارد، هیچ معنایی ورای جنبههای صرفا عملی و فنی ندارد؟ این پرسش به اخلاقیترین شکل ممکن در نوشتههای لئو تولستوی مطرح شده است. او این پرسش را به شکل غریبی مطرح کرد. تمام افکار تولستوی حول این مساله سیر میکرد که آیا مرگ پدیدهای است بامعنا. پاسخ او از این قرار بود: مرگ برای انسان متمدن معنایی دربرندارد. بیمعناست برای اینکه زندگی فردی انسان متمدن، که در یک سیر "پیشرفت" بیانتها قرار گرفته، براساس معنای بلافصلاش، هیچگاه نباید به پایان برسد؛ چون همیشه یک گام دیگر در پیش روی کسی قرار دارد که در مسیر پیشرفت جای گرفته است. و هیچکدام از انسانهایی که مرگشان فرا رسیده است به قلهای که در نامتناهی است نرسیدهاند. ابراهیم، یا فلان دهقان زمانهای قدیم، "پیر و لبریز و اشباع از زندگی" جان میسپرد، به خاطر اینکه او در چرخهی ارگانیک حیات قرار گرفته بود؛ چرا که زندگیاش، براساس معنایش و در آستانهی مرگ، آنچه را که زندگی برای عرضه در چنته داشت به او داده بود؛ چونکه معمایی برایش باقی نمانده بود که بخواهد به آن پاسخ دهد؛ و بنابراین "به قدر کافی" از زندگی چشیده بود. اما انسان متمدن، که در دل سیر فرهنگیای قرار گرفته که به واسطهی اندیشهها و تصورات، دانش، و مسایل، دم به دم غنیتر میشود، ممکن است "از زندگی خسته" شود اما "از زندگی اشباع" نخواهد شد. او تنها ذرهای از آنچه حیات روحی دم به دم عرضه میکند نصیب میبرد. آنچه او به چنگ میآورد همیشه موقتی است و غیرقطعی، و به همین دلیل مرگ برای او اتفاقی است بیمعنا. و چون مرگ فاقد معناست، زندگی متمدنانه بیمعناست؛ این زندگی به صرف "رو به پیشرفت بودنش" به مرگ داغ بیمعنایی میکوبد.
علم به مثابه حرفه | ماکس وبر
- ۹۵/۰۸/۰۷