قارئة الفنجان
نمیدانم از کی فنجانهای قهوه ترک ام را برگردانم و شروع به خواندن کردم، آن آخرها که سالی هنوز بود یا بعدش. یادم نمیآید اولین فنجانی که برای کسی خواندم فنجان که بود. من در زندگیام پیش هیچ فالگیر و پیشگویی نرفته بودم. در فرهنگی بزرگ شده بودم که اگر چیزی حتا شانه به خرافه میزد مغضوب علیهم بود و خرافاتی بالاترین ناسزا به شمار میرفت. چه شد که فنجان را اولین بار برگرداندم، نمیدانم. چه شد که تصاویر از زمینه فنجان بلند شدند و چشمانم را پر کردند، نمیدانم. چرا فنجان با من حرف میزد، هیچ نمیدانم. خیلی زود دوستانم، همین سه چهار دوست که گاهگاه میبینمشان، شدند مشوق و پیگیر فنجان خواندنم و قضیه شوخیشوخی جدی شد. مریمانا میگفت یک استعداد و قابلیت ویژه است که تو داری. ویولتا میگفت باور کن تو میتوانی در زندگیات از ده راه عجیب و غریب پول درآوری، یکیاش همین فنجان خوانی. ادی میگفت لامصب، به شهودت ایمان دارم! این حرفها را از کجای فنجانها درمیآوری؟! و نیک نگاهش را به چشمهایم گره میزد و میگفت حنا فنجان لازمم، احتیاج دارم که فنجانم را بخوانی.
خواندن فنجان برای من چیزی از جنس رمل و جادو نبود. پیشگویی و دیدن آینده نبود. نقب به گذشته هم نبود و نمیخواستم از رازها یا تاریخ کسی باخبر شوم. فنجان خواندن برای من سفر کردن در شهود بود و کشف معنا در این سفر. پیوستگی ماده و شعور در لحظه بود. لمس یگانگی در بعضی آنها بود. راهی به ارتباط با جهان بود، برای منی که سخت و کم ارتباطم با جهان برقرار میشد. ترکیبی منحصر به فرد بود از شهود، روایتگری و زنانگی. مینشستم در سکوت و قرار، و با جهان از درون فنجانی مواجه میشدم، با قوا و ادراکی زنانه. یک سطح که مساحتش از کف یک دست بیشتر نبود، پلی میشد که به پهنای جهان متصلم میکرد. جهان، آن سیاره پهناور و غریبه، ته فنجان که میافتاد، سرزمین آشنایی میشد. فنجانخوانی برای من مسیری ناشناخته و در عین حال بسیار شخصی بود. استاد و مکتب و راهنمایی در کار نبود. تنها اصل، حضور هر چه تمامتر در لحظه و گشودن دریچههای جان بود. و خب تکتک این مختصات آنقدر برایم جذاب بود که از تابوی عنوان خرافه عبور کنم و با شوق به این مسیر دل بدهم و در آن طی طریق کنم.
شبی در خوابگاه فنجان بچهها را خواندم. فردایش سر کلاس، استادی که به من عنایتی و لطفی داشت، از قضا، از فال مثالی زد و به خرافه تاخت. بچهها خودشان را میزدند که نخندند، که وای اگر استاد چهره واقعی شاگرد محبوبش را دیده بود.. یک روز هم درحال خواندن فنجان دبورا بودم که امحنه رسید، مکثی کرد و بعد با تعجب به من نگاه کرد و فقط پرسید فالِ قهوه؟!! همین. بعدتر هم هیچ وقت به رویم نیاورد و سوالی نپرسید. فنجانخوانی نسبتی با ساینس، ریاضیات، فلسفه، عقل و حتا دین نداشت؟ برایم مهم نبود. در تقابلشان بود؟ مطمئن نبودم که باشد، دستکم با نگاهی که من به هستی داشتم و طبیعتا بر همه چیز از جمله این موضوع، سایه افکنده بود. البته که فنجان هر کسی را نخواندم. هر موقعی فنجان نخواندم. هر چیزی که در فنجان به چشمم آمد را بازگو نکردم. هرگز به کسب درآمد از این راه فکر هم نکردم. برای هیچ کسی هیچ نسخه امر و نهیای نپیچیدم. و نهایتا همیشه باوری به الله بر همه چیز سایه میانداخت، اگر خدا بخواهد. برای همینها بود شاید که میشنیدم میگفتند فنجان خواندنم شبیه هیچ کس نیست.
پیمودن این مسیر، زیستن این تجربه، دادگیها و گشودگیهای خودش را برایم داشت. شاید یکی از مهمترین رهاوردهایش لمس این نکته بود که مسیر شهود از مسیر علم و حواس جداست. نمیدانم تا چه حد تجربه من با تجارب مشابهش مشترکات داشت، اما برای من همواره سختترین فنجانها، فنجانهای خودم بودند. اکثرا لام تا کام حرف نمیزدند. این تجربه به علاوه چند تجربه جذاب از خواندن فنجان کسانی که خیلی کم میشناختمشان نشانم داد هر چه علم کمتر باشد، شهود قیدهای کمتر و در نتیجه فضای بیشتری برای تنفس دارد. علم که این همه در سطوح و دیدگاههای مختلف ستایش شده بود، اینجا وبال گردن بود، نقش مختلکننده داشت و دست و بال شهود را میبست. اصلا آدم را کور میکرد. مثلا هر تصویری که از فنجان خودت به چشمت میآمد ناخودآگاه وصل میکردی به موضوعی که میدانستی. بعد انگار حس میکردی که درست پیش نرفتهای. مسیرت چشمانداز نویی برایت نمیساخت. گویی راه را اشتباه رفته بودی و نمیدانستی جهت درست کجاست. همهش هم به این خاطر بود که علمت به خودت زیادتر از حد لازم بود.
البته این مسیر مشکلاتی هم داشت. متداولترینش شاید اینکه خواندن فنجان انرژی زیادی از آدم میبرد، انگار شیره جانت را کشیده باشند. و بدترینش شاید اینکه تقریبا از قهوه ترک خوردن و تاحدی از قهوه به طور کلی افتادم. هرچه گذشت، اثر قهوه روی من بیشتر شد. بیتابی و بیقراری خیلی شدید و رخت شستن در دل و اضطراب و نقل مکان قلب به دهان و بیخوابی هی و هی بیشتر شد. ولی راستش این معایب هیچ وقت برایم در ابعادی نبود که بخواهم عطای این مسیر را به لقایش ببخشم.
اما حالا بعد از چند سال نشانههایی دریافت کردهام که برای اولین بار به مکثم واداشتهاند. فکر میکنم باید راجع به این مسیر و اقتضائاتش بیشتر فکر کنم.
- ۹۵/۰۸/۰۹