دمی تنفس حلب در قلب تهران
از آن رنگ زرد کهن و حال خوبکن که به حلب پاشیده شده بود حرف میزنیم و آب یک در روز هفته و حال این روزهایش، از احتمال بالای مرگ در هر نقطه از شهر و پدر پزشکی که حاضر به ترک شهر نیست. از فادر پائولو و امام موسی و سرنوشتهای مشابه. از فیروز و شجریان. از تفاوت حسوحال میةبالمیة و صددرصد. از مردم اینجا و آنجا. میگوید تقریبا همه چیز اینجا ظاهری دارد و باطنی، که با هم متفاوتند. موافقم. از این همه تعارف ایرانیها متحیر است، عزیزم و بفرمایید و قربانت برمهایی که واقعی نیستند. میگویم تقبرنی؟! بلند میخندد و میپرسد از کجا این عربی کف خیابان را یاد گرفتهای؟ حتما خیلی بین مردم بودهای. میگوید در این یک سال و نیمی که ایران است کسی را ندیده که به خوبی من عربی حرف بزند. ذوق میکنم و میپرسم عنجد؟!
دم رفتن قبل از دراز کردن دستش میپرسد با دست خداحافظی میکنی یا با قلب، و به قلبش اشاره میکند. از آدمهای فهمیده خوشم میآید.
- ۹۵/۰۸/۱۵