تابستان بیست چهارده | مخیم شیخ عبدو | دوازده کیلومتری مرز
سوریه
ساعت دوازده ظهر به وقت بقرزلا که میشود، دروازههای آسمان
را به رویم میگشایند و من سه ساعت تمام زیر بارش نگاههای فرزندانم میبالم و اوج
میگیرم. گرچه پوسته جدی و سختم مانع میشود که بفهمند به اسارتشان درآمدهام. سختگیرترین
معلم مرکزم و بچههای کلاسهای دیگر هم دورادور از من پروا دارند. فرقی نمیکند که
بعضیهاشان اعضای خانوادهشان را از دست دادهاند یا اینکه خانه زندگی تقریبا
همگیشان در جنگ داخلی به کلی نابود شده، دیسیپلین کلاس باید برقرار بماند. تخسها
هم حتا از من حساب میبرند. گاهی تمام قلبم ذوب شده و روان است، ولی ذره ای از
جدیت ظاهرم کم نمیشود. گاهی در درونم از دست کارهایشان از خنده پیچ و تاب میخورم،
گاهی در دلم زار میزنم، ولی ظاهرم همان جدی سختگیر است. چارهای ندارم، میخواهم
این سه ساعت به تمامی باشد. این تنها اصل من اینجاست که نباید خدشهدار شود.
بیرون کلاس و در کمپ ولی بیشتر اوقات با همان
جدیت پا به پایشان میدوم و بازی میکنم و دل به دل ذوق و شوقشان میدهم. حالاتشان
هر روز طوری است. یک روز عاشق عکاسیند و دوربین را از دست همدیگر میقاپند و خب آن
وسطها هم کل عکسهایم را با یک دیلیتآل ناقابل به فنا میدهند. فردایش همه با هم
میخواهند با همان یک دوچرخه مرکز دوچرخه سواری کنند. یک بار از کلوچه دستپخت مادر
یکیشان تعریف میکنم و فردایش نصفشان کلوچههای خانگی آوردهاند. یک روز نقش پرنسس
نمایشهایشانم و روز دیگر بچه گدای سر راهی. یک روز همه از تشنگی هلاکند و زودتر
از دیگری آب میخواهند، روز دیگر به سر دخترها میزند که شال سر من را ببندند، به
مدلی که خواهران بزرگترشان و همه دختران جوان کمپ این روزها شال میبندند. مینشانندم
روی صندلی و دبوس به دست میایستند دورم و هرکدامشان میخواهد خودش شال انسة حنة
را ببندد. فردایش پسرها میخواهند که در شرارتهایشان نقش جاسوس سه جانبه را به
عهده بگیرم. هر روزم داستان تازهای است، با اینها. هر لحظهام، لحظه دیگری است.
ساعت سه که میشود و آن همه هیاهو جایش را به خلسه پارکینگ
خالی میسپارد، قبل از اینکه از خستگی تا دو سه ساعت مانده به افطار غش کنم، ولو
میشوم کف زمین. مینشینم به فکر که من بی اینها چه کنم. بی نگاههای دموع چطور
تاب بیاورم زندگی را، بی آغوش آیه چه کنم با دل آتش گرفتهام، بی شیطنتهای یسری روحم
به چه شادان شود، بی سربههواییهای رغد، بی سوالهای هیام، بدون دیدن صورت شرمگین
نور، بدون چشمهای پر از ابهام لبانة، بدون صدای خندههای ریز قطوف، بدون موش
موشکم دانیة، بدون محبتهای تامر و بدون دستهای کوچک رقیة من چه باید بکنم؟ جهان
بدون آنسه آنسه گفتنشان چطور ادامه پیدا کند؟ همهشان که جانمند یک طرف، بدون قتادة
چه خاکی بر سر زندگیم بریزم. از ته این چاه تاریک با کدام طناب بیرون بیایم. من به
نفس کشیدن در هوایی که قتادة نفس میکشد دچار شدهام، من به لبخندهایش گرفتار شدهام،
تماسش پرتم میکند بالای ابرها، نگاهش بادها را در دلم میوزاند، وجودش جانم را
آبادان میکند، من آوارهی قتادة شدهام. من جلدِ بودنِ با این بچهها شدهام.
این تابستان هم تمام شد و حالا دقیقا دو سال است که جدا افتادهام
ازشان. اعتراف میکنم جدایی از آنچه که فکر میکردم هم سختتر بود. این چه دروغ
هولناکی است که زمان درمان زخمهای دوری است؟ پس چرا هرچه میگذرد، دل من که تنگ
میشود، تنگتر تنگ میشود؟ پس چرا من عادت نمیکنم به فراموشی؟ روزی که از بقرزلا
درآمدیم شارلوت عقب ماشین تا خود بیروت فین فین کرد. من اما انگار روتینترین روز
دنیا باشد، با فریتز حرف میزدم و مناقیش الجبنة و قهوه چاشتم را میخوردم. کانه
داریم برای کاری بیروت میرویم و شب یا نهایتا یکی دو روز بعد دوباره بقرزلاییم.
کی کارهایم به آدمیزاد رفته بود که این بار. خودم متحیر این منگی و سنگی بودم و
ترسان از این عادی بودنم، که علامت خوبی نبود. یک چیزهایی را اگر همان اول بریزی
بیرون، رنجشان کمتر است، تمام میشوند میروند پی کارشان و بعد تبدیل میشوند به
خاطراتی محو. اما اگر بخواهی گوشه کناری در نهان قایمشان کنی، فرصت زیستن و بزرگ
شدن پیدا میکنند و بعد شاید هیچ وقت نتوانی برای همیشه ازشان خلاص شوی، به خودت
که میآیی میبینی همینطور ریزریزکی همه جای وجودت ریشه دواندهاند و محصورت کردهاند.
بعد این تویی که معلوم نیست تا کی با این ریشهها باید سر و کله بزنی. فرقی هم نمیکند
کجا و در چه حال، ناغافل از راه میرسند و تا ته جانت دردشان میپیچد. یاد بچهها برای من اینطوری است، وسط یک جلسه کاری یکهو
چشمهای درشت یکیشان میآید جلویم، واضح و شفاف، انگار دیروز دیده باشمش، بعد همینطور
چشمها به من زل میزنند تا مستاصلم کنند. اکثرا هم چشمهای دموع اینطور واضح و
کلوزاپ و مصر میآیند سراغم. دموع کمی لکنت داشت، همه زنگ تفریحها و هر روز موقع
خداحافظی بغلم میکرد. معمولا از اول تا آخر کلاس چشم از من برنمیداشت. دندانهایش
خرگوشی بود، موهای روشن و نرمش همیشه پشت سرش بافته شده بود. آرامترین موجود کلاسم
بود و وقتی چیزی را بلد نبود، چشمهای عسلی درشتش بلافاصله خیس میشدند.
یا پیش میآید که نشستهام به خواندن که یک آن یسری جلوی
رویم سبز میشود و نگاهش که در عین شیطنت آن طور بینوایی مواجی داشت. تپلک شیطان
بلا که گاه و بیگاه در خودش میرفت و شکل یک ناله خسته میشد، یک ناله خیلی خسته. اصلا
انگار لحظاتی یک بینوایی و بیپناهی خیلی شدید در دوچشم یسری لانه میکرد.. یا
وقتهایی هست که بدون هیچ دلیلی یاد نور میافتم و فقط دلم میخواهد بنشینم برای
آن همه مظلومیتش یک دل سیر گریه کنم.. گاهی هم نوبت آیه میرسد که بیاید سروقتم.
آیه پنج ساله که بیرون کلاس منتظر آنتراکت میماند تا بیاید داخل کلاس و خودش را
در بغل من جا کند، بی که هیچ بگوید یا سوال و درخواستی داشته باشد، و فقط با آن دو
تیلهی مشکی جادویی به من چشم بدوزد.. هر چند وقت یک بار یکیشان میآید جلوی چشمم
و برای چند روز دربهدر و بیقرارم میکند.
و قتادة، که یادش همیشه با من است. تقریبا روزی نیست که
سروقتم نیاید. انگار سرتاپای زیبایی جهان در این پسر جمع بود. میگفتند اوتیسم دارد و
نباید انتظار یکسان از او و بقیه داشت. بیشتر بنا بود حضور داشته بود و در کمپ
نماند. روال کلاس را به هم نمیزد. در عالم خودش زندگی میکرد. پیش میآمد که کل سه
ساعت را با یک مداد آبی بازی میکرد. گاهی که چیزی توجهش را جلب میکرد سرش را
بالا میآورد. مثلا اگر طرحی روی تخته میکشیدم یا اگر برایشان شعری میخواندم یا
وقتی کسی از بچهها جانگولری میزد. من چیزی از اوتیسم نمیدانستم. برای من فرقی
با بقیه نداشت. فقط انگار بیشتر وقتها در یک دنیای درونی سیر میکرد. و چون
تمرکزش بر آن دنیای شخصیِ احتمالا جذاب بود، برای دیگران ارتباط برقرار کردن با او متفاوت و
سخت میشد. گاهی یک سوال را بارها میپرسیدم
و جواب نمیداد. بچههای دیگر خسته میشدند از این همه تکرار، من نه. همیشه
آخرش جواب میداد و معمولا جوابهایش درست بود. نخودی کلاسم نبود، نور دو چشمم و
روشنای قلبم بود.
روز آخر رفتم کمپ خداحافظی. به جز اتاق امعلی و چهار پنج
اتاق دیگر که بیشتر مهمانشان شده بودم و دموع که قول داده بودم سر بزنم به
اتاقشان، میخواستم خانواده قتادة و البته خودش را ببینم. آخر سر رفتم آنجا، بیرون
کمپ در طبقه دوم یک ساختمان چندطبقه نیمساخته با بلوکهای سیمانی. نورا و شارلوت
هم با من آمدند. مادر و مادربزرگ قتادة و دو خواهر بزرگترش خانه بودند. قتادة به
بالشی تکیه داده بود و با یک موبایل کیبورددار گیم بازی میکرد، درحالیکه مادرش
با نگرانی از نظر ما راجع به وضعیت تحصیلی و آینده قتادة میپرسید. در کل گفتگو
سرش را از گوشی بالا نیاورد. تهش وقتی خواستیم بلند شویم، مادرش نهیب زد که قتادة!
فهمیدی که آمدند دیدنت؟ سرش را بی آن که بالا بیاورد به تایید تکان داد و به بازیاش
ادامه داد. باز امقتادة مصرانه پرسید اصلا فهمیدی کی آمده دیدنت؟ دورش بگردم.. گفت انسة
حنة. کل آن مدت که در کلاسم بود یک بار هم به اسم صدایم نزده بود، فقط یکی دو باری
شاید گفته بود آنسه و من اصلا مطمئن نبودم که اسمم را بداند.
فقط خداوند میداند نفس کشیدن در هوایی که یسری و دموع و رغد و هیام و لبانة و تامر و عبدالمجید و
رقیة و عایشة و قطوف و دانیة و بیان و نور در آن نفس میکشیدند شرب مدام بود. و قتادة، قتادة که صرف بودن در حوالیش به آسمان هفتم میرساندم.