اجازهی ورود به من میدهی؟
اسمها رابطهها را تغییر میدهند. گاهی رابطههای نداشته را
میسازند. سالها رابطهای با امام دوازدهم نداشتم. یک
بیابان خالی این بین بود. فضاهای مذهبی امام زمانی را درک نمیکردم. داوریای
نداشتم راجع به این ایدهها و این حرفها ولی هیچ کلام آشنایی هم نمیشنیدم. خاطره
و تاریخی در این قلمرو نداشتم. مثل خیلی امامان دیگر. مثل امام محمد باقر، ع، مثل
امام محمد تقی، ع، یا امام علی النقی، ع. با این تفاوت که امام دوازدهم را میگفتند
حاضر است، زنده است.
خجالت میکشیدم وقتی کسی توصیه میکرد کارد که به استخوانت
رسید به امام زمان توسل کن. نمیدانستم دقیقا چه باید بکنم و این آشفتهام میکرد.
فقط سکوت میکردم. حتا یک روز صبح، در اتوبوسی که من را از قم به تهران برمیگرداند
و همراهانم را به فرودگاه تا به کشورشان برگردند، حنان که یک معلم قرآن خیلی
معصوم، حساس و مهربان بحرینی بود، و بعد از دو هفته همراهی حسابی به هم انس گرفته
بودیم، انگار بوهایی برده باشد، پرسید تو آرزو نداری یکی از آن سیصدوسیزده نفر باشی؟ باز
سکوت کردم. چشمهایش مثل هر بار که نگاهش میکردی پر از محبت بود ولی این بار یک
شبنم نازک هم رویش را پوشانده بود.
اوضاع به همین منوال بود تا آنکه روحانی جوانی در کربلا "حضرت صاحب" خواندش و چیزی در دلم برای اولین بار جابجا شد. روزنهای باز شد در جانم که هر بار دیگری که این اسم را شنیدم یا خواندم گشوده میشد. یک سال و نیم بعدش یک صبح زمستانی در حضرت شاهِ چراغ موقع خواندن اذن دخول یک چراغ بالای آن روزنه روشن کردند. أادخل یا مولای یا حجة الله صاحب الامر و العصر و الزمان؟
نه اینکه حالا خبری باشدها. فقط یک شمع کوچک در دلم کاشتهاند. با خواندن این نام روشن میشود. شاید حنان برایم دعا کرده است.
- ۹۵/۰۷/۳۰