تلاقی
دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۴ ب.ظ
حدود بیست سالی ندیده بودمش. امروز در پیاده رو خیابان شریعتی از کنار هم رد شدیم. شاید اتفاقی نگاهمان به هم خورد. سرعتمان را کم کردیم و با آنکه میومیو به چشمم بود که یک عینک نسبتا بزرگ آفتابی است، زد عزیز گفت حنه..؟ و من گفتم زدِ عزیز..؟ و بعد در آغوش هم بودیم. یعنی یک ثانیه زد عزیز دستش را آمد که جلو بیاورد. من اعتنا نکردم و بغلش کردم. بعد دو سه جمله معمولی و خداحافظی، چون از قضا هردومان دیرمان شده بود. همه چیز خیلی عجیب و همزمان خیلی عادی بود. هیچ جیغ جیغی مبادله نشد و هیچ گزاره متافیزیکی خرج قصه نشد. ولی انگار همزمان حس میکردیم که این اتفاق، خیلی هم اتفاقی نیست.
- ۹۵/۰۷/۱۲