- ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۲
- ۰ نظر
در یک صبح پاییزی که شاید آخرینش برای خیلیها و من باشد، این صدای تار میتواند کمی از خندق بیگانگی بین ما با اینجا و اکنون را روایت کند.
When the Moon Whispers
Dariush Dolatshahi
1995
در یک صبح پاییزی که شاید آخرینش برای خیلیها و من باشد، این صدای تار میتواند کمی از خندق بیگانگی بین ما با اینجا و اکنون را روایت کند.
When the Moon Whispers
Dariush Dolatshahi
1995
ظاهرا معجزهها هم مثل بدبیاریها،
زنجیرهای و سلسله وار بر سر آدم میان.
البته اگر جسم زیر بار فشار بیقراریهای اعجازها دوام بیاره و متلاشی نشه.
آسمون امروز نه دین داره نه آزادهس!
دیوانهام کرده از صب! من سفر نرفتم، سفر اومد به من..
من به نیک و همایون | '12:18
شما این دوره حلال زاده بودنتو کجا پاس کردی؟
نیک | '12:23
یقینا آسمون امروز تحت پیگرد قانونیه.. تو شهری که ته دین و آزادگیه..
همایون | '12:23
"بیروت خیمتنا.. بیروت نجمتنا.." ترجیعبندی است که در قصیده "بیروت" محمود درویش تکرار میشود. شاعر برجسته فلسطینی٬ که شیفتهی این شهر است٬ در این شعر بلند در وصف بیروت، آن را به ستارهای تشبیه میکند که پناه٬ تنها پناه و آخرین پناه و خیمه است. "بیروت خیمتنا الوحیدة.. بیروت نجمتنا الوحیدة.. بیروت خیمتنا الاخیرة.. بیروت نجمتنا الاخیرة..". گویی تنها بیروت است که احساس امان میبخشد و این شهر تکستاره درخشان، شاید تنها ستاره راهنما و احتمالا یگانه کورسوی امید در آسمان تاریک دل شاعر و مخاطبان همدل است و اگر روزی بیروت نباشد هیچ پناه دیگری نخواهد بود و آسمان دل، بیستاره خواهد شد. اشعار بسیاری در رثای بیروت سروده شده است. به نظر میرسد که این شهر کیفیتی شعرگون و شعرآفرین دارد. کیفیتی که لحظههای انس با بیروت را فرا واقعی، چگال و جاودانه، شبیه به حال و هوایی که شعرهای خوب میآفرینند، میسازد. کیفیتی که احساس نوشتن را برمیانگیزاند و بارانهای شعر بر جان همدم این شهر میباراند. این که چرا بیروت هم شعرخصلت است و هم شعرآفرین محل تامل است. بیتردید جغرافیا و تاریخ و فرهنگ، همه در ایجاد این کیفیت موثر بودهاند اما این عامل جغرافیایی است که به سرعت و به محض حضور در شهر خود را مینماید. بیروت شبهجزیره ای مثلثی شکل است که دو کران از سه کرانش بر دریای مدیترانه پهلو گرفتهاند. شاید همین فراوانی تماس با بیپایانی دریا -آن هم دریای مدیترانه- است که بیروت را شهری بیانتها مینماید و از افقهای باز و چشماندازهای بیمرز سرشارش میگرداند. به نظر میرسد این ویژگی دامنهی نگاه و اندیشه مونسِ بیروت را نیز میگستراند و بدین گونه، کلمات را از پسِ پنهانِ جان جاری میکند بر دل و بر زبانش. سعاد الصباح شاعره کویتی که بیروت را قصیدهی قصیدهها و بخشنده کلیدهای شعر به خود مینامد و هیچ شهری جز بیروت را شایستهی درک شعر نمیداند، در شعر "السمکة تعود الی بحرها" از مجموعه "خذنی الی حدود الشمس" اینگونه از سخن خود رازگشایی میکند:
لیس صحیحا |
نه، درست نیست |
ان بیروت یحدها البحر من الشرق |
که بیروت را دریا از شرق محدود میکند |
و الجبال من الغرب |
و کوهها از غرب |
انها مدینه لا نهایات لها |
بیروت شهری است که پایانی ندارد |
تماما کالحلم و الشعر و الحریه |
کاملا مانند رویا و شعر و آزادی |
لیس صحیحاً |
نه، درست نیست |
أن بیروت هی إحدى قصائد البحر الأبیض المتوسط |
که بیروت یکی از قصیدههای دریای مدیترانه است |
بیروت هی الشعر کله.. |
بیروت خودِ شعر است به تمامی.. |
بیروت که در زیان عربی اسمی مونث است، در واقعیت هم مونثخوی است و آکنده از احوالات زنانه. پرافسون و فسانهای به غایت زیبا که در اولین مواجههها احساسی اثیری را در جان به جریان میاندازد و آدم را از خودش بیخود میکند. زود شیدایش میشوی ولی حاشا که بتوانی از شیداییش رها شوی. هرچه بیشتر میکاویش زیباتر، پررمز و رازتر و دستنیافتنیتر مییابیش و بیخوابتر، بیقرارتر و دردامافتادهتر خود را. نزار قبانی شاعر شهیر سوری در توصیف بیروت میسراید "لیس للحب ببیروت خرائط.." مهر ورزیدن در بیروت تابع نقشهای نیست.. "لا ولا للعشق فی صدری خرائط.." همان گونه که عشق ورزیدن در سینه من از نقشهها پیروی نمیکند.. چرا که عشق در بیروت مثل خدا، همه جا حاضر است.. "فإن الحب فی بیروت مثل الله فی کل مکان..". به گمانم بیروت مثل بیشتر دیگر امور زیبا -یا شاید همه ی زیباییها- از تلخی و محنت تهی نیست. این شهربانو با همه شکوه و زیباییش، تاریخی اندوهناک و خاطری حزین دارد. گرچه درخشان است و آراسته و به غایت دلکش، لکن با همه جلوه و افسونش رنجور است و گوشهگوشهاش آغشته به نشانههایی که تلخکامی نهفته در جانش را آشکار کند یا نشانی از خروارها زخم و درد و داغ که در سینه نهفته دارد، بدهد. البته که اگر از سر تفنن چشم بگردانی تنها مسحور زیباییش میشوی ولی کافی است برای لحظاتی چشم بدوزی به بیروت و فقط یک بار بنگری این شهر را، آنگونه که شایستهی مقام نگریستن است. نگاهش کنی و اندوه و عشق را ببینی که در چشمانش فریاد میشود و از جانش سرریز میگردد. نزار که تا بن استخوان دلبستهی این شهر است بیروت را "ست الدنیا" میخواند، بانوی جهان، و از او میپرسد با تو از چه سخن بگویم که در چشمانت چکیدهی اندوه بشریت است.. "ماذا نتکّلم یا بیروت.. و فی عینیک خلاصة حزن البشریّه.."، "ماذا نتکلَّم یا لؤلؤتی؟ یا سنبلتی.. یا أقلامی.. یا أحلامی.. یا أوراقی الشعریه.." با تو از چه سخن بگویم ای مرواریدم؟ ای سنبلهام.. ای قلمهایم.. ای رویاهایم.. و ای برگهای شعرم.. با تو از چه سخن بگویم درحالی که "لایوجد قبلک شیء.. بعدک شیء.. مثلک شیء.." یافت مینشود پیش از تو، پس از تو، چیزی مانند تو.. که تو خلاصه تاریخی.. بندرگاه عشقی.. و طاووس آبهایی.. "أنت خلاصات الأعمار.. یا میناءالعشق.. و یا طاووس الماء.." و دنیا پس از تو ای بانوی جهان کفاف زیستن نمیکند.. "یا ستّ الدنیا، إنّ الدنیا بعدکِ لیست تکفینا.." که ریشه هایت اعماق جانمان را مضروب کرده است.. "أنّ جذورکِ ضاربة فینا..". زنانگی و عشق و شور و درد و زیبایی و زخم و افسون و شکوه در بیروت چنان درهم تنیده شده که طعم بیروت در هیچ کجای دیگر قابل چشیدن نیست و لحظههای همدمی با بیروت از ضمیر خاطر محو ناشدنی. غادة السمان شاعره سوری جان کلام را به زیبایی تمام این گونه سروده: "بیروت، کیف أنساک و قد قاسمتک الحب مرة، والموت مرات؟" بیروت چگونه فراموشت کنم که با تو قسمت کردم عشق را یک بار و مرگ را بارها؟ بی گمان غادة السمان به چشمهای بیروت نگریسته بود که سرود "و تنمو المدینة فی ذاکرتی جرحاً لا أرید أن أشفى منه، فمرضی هو علاجی.." بیروت در خاطرم زخمی است که ریشه میدواند و عمیق میشود، زخمی که نمیخواهم از آن شفا پیدا کنم که مرض، خود دوای من است.. بیروت دردی است که نمیتوانی و نمیخواهی از آن رهایی یابی. بیروت نان گرسنگان است و شیدایی عاشقان و برگهای شعر شاعران. بیروت نرگس مرمرین، نرجسة الرخام، است، تابلو روح در آینه، شکل الروح فی المرآة، است، وصف نخستین زن، وصف المرأة الأولى، است و آن سیب از دریاها، تفاحة للبحر، آمده است. بیروت نگار بزم جهان و بدیل باغ جنان است که دنیا بدونش کم دارد چیزی را و در حضورش بودنِ دیگری را هبه میکند چرا که به قول خلیل حاوی شاعر شوریده احوال لبنانی در بیروت دنیا دنیای دیگری است.. "إنَّ فی بیروت دنیا غیر دنیا..".
و من آنگاه که دلتنگ غرقه کردن خود در خلسه مواج در هوای شهر، دمدم های غروب، کنار ساحل آن آبیسبز تکرار ناشدنی مدیترانه میشوم، و آنگاه که بیصبر مزهمزه کردن بیروت در یک پیاله چای، در گوشه یکی از قهوهخانههای شلوغ الحمرائم، و آنگاه که هیچ شمیمی، هیچ شمیمی، بوی ابر و سیبی که بیروت نیمشبها از دریاها با خود میآورد را در مشامم نمیپراکند، و آنگاه که دلم ضعف رفته که مردم با آن لهجه دلبرانه و گرم، گاه و بیگاه، اینجا و آنجا، بیهوا، از من بپرسند که انتی لبنانیة؟، و آنگاه که آغوش پر محبت ماریترزای جوان را کم میآورم، که پس از کوتاه دقایق همراهیِ ازسراتفاقی در یک سرفیس تلفن و ایمیل جابجا کند و بعد تند ولی محکم بغلم بگیرد، یک لبخند پهنای صورتش را پر کند و محو شود، و آنگاه که فقط میخواهم یک بار دیگر حس و حالِ شرمِ سراسر لطف آن راننده مینیبوس را درک کنم که وقتی موقع پیاده شدنم میشنود موسیقیهایش خوب بوده، تمام چهرهاش را آن سرخی محترم بپوشاند و بدون لحظهای درنگ لوح موسیقیش را از ضبط بیرون بیاورد و هدیهاش کند، و آنگاه که جانم تنها و تنها بیتاب بیروت و راه رفتن تا سرحد تباهی زیر باران این شهر، بیتاب رفتن و رفتن و رفتن و گم کردن مرزهای مکان و در نوردیدن مرزهای زمان میگردد، به صدای فیروز پناه میبرم و تنها این صداست که به یاریام میآید، آنگاه که به دور از هر بازی و در اوجِ حقیقی خواندن ناله سر میدهد که "بیروت انت لی.. انت لی.. انت لی.." بیروت تو از آن منی.. تو از برای منی.. تو بیروت منی.. صدای ملکوتی فیروز که از جنس خود بیروت است درد و دوای توامان می شود، داغ را تازه میکند و درمان میبخشد. قلب را میفشارد و با خود میبرد به خودِ خود بیروت. کلمات ژوزف حرب و صدای بیهمتای فیروز، در آهنگ "لبیروت" که مربوط به سالهای جنگ داخلی لبنان است، آرام آرام قلب را از جا میکند و کشان کشان میبرد به بیروتِ آغشته به آتش و خون و دود و دربهدری و درد و درد و دردِ آن سالها و چرا راه دور؟ میبرد به دمشق یاسمینها و حلب پاره پاره از رنج همین روزها. میبرد و طعم خونآلود خاورمیانه را یک بار دیگر زیر زبان تازه میکند و بیپناه و مستاصل میگذاردت تا همنوا با نزار قبانی امید بپرورانی وقتیکه میگوید: "چگونه مرا به بیروت فرا میخوانی، و خود خوب میدانی که به سان خالی در قلب من نقش بسته و در تمام رگهای من جریان دارد، چون شکر در یک سیب، چگونه صدایم میکنی که بازگردم و تو میدانی که من هرگز نرفتهام و دور نشدهام، و اگر در ِخانهام در خیابان مارالیاس را بزنی خواهی دید که من در را باز میکنم و مشتاقانه دریچه ی قلبم را به رویت میگشایم و بر چشمهایم میگذارمت.."یا وقتیکه بیروت را دعوت به برخاستن میکند:
"قومی من أجل الحبّ، و من أجل الشعراء |
بپاخیز به خاطر عشق و به خاطر شاعران |
قومی من أجل الخبز، و من أجل الفقراء |
بپاخیز به خاطر نان و به خاطر درماندگان |
الحب یریدکِ یا أجلى الملکات |
عشق تو را میخواهد ای باشکوهترین فرشتگان |
والربُّ یریدک یا أحلى الملکات |
و خداوند تو را میخواهد ای زیباترین شاهزادگان |
یا همراه محمود درویش تنها طالب مرگ خویش پس از بیروت شوی: "یالیت لی قلبک.. لاموت حین اموت.." کاش قلبت از آنِ من بود.. تا بمیرم آن گاه که میمیرم..
I miss the way Hannah’s beautiful voice put us all in a relaxing mood.
Nora, December 6, Tangier
صبح پنجشنبه
است. در اتوبان تهران کرج به سمت کارخانه حرکت میکنم. شجریان بیداد
میکند. هر
از گاهی ماشینهای کناری را نگاه میکنم. مردان جوان و تنهایی که مشخص است به سمت
شمال میرانند. کاش من هم رخت و بار سفر بسته بودم و به جای گرمدره، به سمت کندوان
میرفتم. یا سمتی دیگر. کدام سمت خیلی مهم نبود. کاش نرم نرم به سمتی با جاده
همراه میشدم. همینکه میرفتم احتمالا میرساندندم، به حالهای خوب. همینکه بیقرار
حرکت میکردم، یحتمل قرار را به جانم میپاشاندند. یاد سالی میافتم و آن دورهای
که قرار میگذاشتیم فردا صبح ساعت هفت و نیم ترمینال جنوب باشیم. مقصد را
معلوم نمیکردیم. قاعدهمان این بود که اولین اتوبوسی که از پایانه خارج شد، مرکب
ما باشد، به هر کجا. جاده و سفر همیشه آنقدر سرشاری و شگفتی و سِحر داشت، که لازم
نباشد برایش برنامه و توشه و مقصدی خاص چیده باشیم. رسم است که برای سفر توشه میبندند.
زهی خیال باطل. شاید ما بی آنکه حرفی زده باشیم آن روزها میخواستیم بیتوشه بودن را کمی تمرین
کنیم. برای آن روز که در توشهمان آنچه لازم بود، نبود و آنچه بود، نالازم بود.
برای آن روز که حقیقتا توشهای نداشتیم. هیچ توشهای جز، شاید اگر او میخواست، امید
به رحمتش. امید به رحمت واسعهای که در نهایت ما بدها را هم زیر بال و پرش میگرفت. وسعت کل شیء.
گرچه امحنه از آن گونه نادری است که همواره برایش سکوت، زیباترین موسیقی جهان است، ابوحنه، هر وقت بود، از ضبط ماشینش آوای موسیقی سنتی بلند بود. شجریان و ناظری و سراج و یک دورههایی مختاباد و آن آلبومهای اول افتخاری. بین اینها شجریان در رتبه اول بود، با اختلاف از سایرین. اینطور بود که ما با صدای شجریان بزرگ شدیم و حالا با وجود ذایقههای متفاوت در موسیقی، مشترکا اهل شجریان شنیدنیم. نمیفهمیم چطور ممکن است سخت باشد و صبوری بخواهد شنیدن آوازهایش. برای ما گوش سپردن به شجریان، مثل دور هم خوردن ناهار روز جمعه بخشی از روال زندگی است. ماجرا این نیست که صدایش را خیلی دوست داریم یا نه. ماجرا اینست که ما را بر این صدا عادت افتاده است. از آنها نشدیم که بدون آوردن استاد، نام استاد را بر زبان نمیآورند، فقط به صدایش خو گرفتیم و این صدا طی این سالها تبدیل به بخشی از استخوان و خون ما، بخشی از وجود ما شد. اینست که گریزی نداریم جز رجوع مکرر به این جزء از خودمان. دیر و زود دارد، کم و زیاد دارد، ولی تعطیلی بردار نیست.
Delshodegan
Mohammadreza Shajarian
Hossein Alizadeh
1992
ساراکو هم خیلی مصر بود راضیم کند حامد را ببینم. ته همه طفره رفتنهام گفت: "نظرت برام مهمه. میدونی خودت اینو خوب." با شوخی گفتم: "حامد تو فنجونت بود سارا. تمومه کار. از نظر دادن من گذشته.." سختم بود دیدن آدم جدید. آدمی که نمیشناسم. کسی که باید کلی تعارف و لبخند غیرواقعی بینمان جابهجا میشد. انرژی این کار را نداشتم. ولی خب با ساراکو هم از شانزده سالگی دوست بودم. میدانستم واقعا برایش مهم است این نظر دادن من. تهش گفتم با ویولتا میآییم، یکی از این برنامههای تهرانگردی نصف روزه که جمعهها میروید. قالب جمع، آن هم جماعتِ با تور سفر برو، اصلا قالبی نیست که در آن راحت باشم ولی از مواجهه رودررو با آدمی که نمیشناختم و معذب شدنهای مربوط به این موقعیت، احتمالا کمی آسانتر بود. حداقل مجبور نبودم خیلی حرفی بزنم. صبح تا ظهر همراهشان بودیم، ملاقات یکی از کنیسهها و قبرستانهای یهودیهای تهران. با ویولتا متفقالقول بودیم که خیلی خیلی بههم میآیند. به ویژه در یک گونه رهایی از قواعد عرفی که انگار صفت بارز هر دوشان بود. غروب جمعه ساراکو تلفن زد که حرف بزنیم. نظر مشترک خودم و ویولتا را گفتم. گفت: "خب.." گفتم: "سارا فقط یه موضوع.. ارزیابی کردی که این آدم، مردِ روزای سخت هست؟ میتونی فرمون امورو بسپاری دستش و خیالت راحت باشه که خوب میرونه؟" انگار کمی حس کرده بودم که حامد به لحاظ پختگی و درایت در سطحی بالاتر از ساراکو نبود. گفت: "خب به پای ما که نمیرسه ولی مردا تهش یه جورایی بچهن دیگه.. مامان همیشه میگه اینو.." گفتم: "آهان.. خب پس." و انگار برای اولین بار با این حقیقت بدیهی مواجه شدم که طلب آدمها از چنین رابطهای یکسان نیست. آن چیزی که برای یکی اساسیترین شرط بود، برای دیگری اصلا نه قرار بود و نه لازم بود که محقق شود.
برای من و امثال منی که ظاهرا کمی مایل به سمت دینیم و بعضی آدمهای دیگری که ظاهرا "دیندار" نیستند یا دیندار تلقی نمیشوند ولی همگی منتقد جدی وضع موجودند، علی مطهری تقریبا تنها صدای زنده انتقاد داخل حاکمیت است. ایده ولایت فقیه و حجاب اجباری را قبول دارد و به شدت هم از آن دفاع میکند ولی آنقدر منصف هست که بگوید در اعتراضات هشتادوهشت زنان چادری و همراه با کالسکه فرزندانشان را در خیابانها دیده است. اینها مردم بودهاند و نمیتوان گفت عمده جمعیت معترض هشتادوهشت از امریکا خط یا پول گرفته بودند. این جمعیت معترض بودند. ببینیم چه گفتند. صدای اعتراضشان را بشنویم، بهجای اینکه با باتوم به جانشان بیفتیم یا ببریمشان کهریزک و جاهای دیگر و به کشتن بدهیمشان یا با لیبل فتنهگر حذفشان کنیم و این همه آشکارا ظلم کنیم و یادمان برود که سنت الهی است که الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم. علی مطهری همان تنها وکیل ملتی است که با استناد به قانون اساسی، حصر را غیرقانونی میداند و بارها شفاهی و کتبی راجع به این موضوع تذکر میدهد. همان کسی که وقتی فایل صدای ایت الله منتظری منتشر شد، به جای اینکه از حکم زندان شش ساله برای فرزند ایت الله به جرم انتشار فایل دفاع کند یا پرت و پلای دیگری بگوید یا در بهترین حالت با بزدلی در مقابل این نقض آشکار حقوق حقه مردم، یعنی آزادی بیان عقاید، سکوت کند و صورت مساله را پاک، میگوید باید به سوالات مربوط به اتفاق سال شصتوهفت پاسخ داد. هیچ کس مقدس و مبرا از خطا نیست. اگر اشتباه و خطایی شده باشد، باید پذیرفت و عذرخواهی و جبران کرد و اینها در مملکتی که مداحی، به معنای عامش، سنت تاریخی بوده و به معنای خاص و به طرز خیلی بیمارش سنت رایج ماست، یعنی کیمیا. انصاف، ولو یک جو در زمانه ما یعنی گرانقدرترین گوهر، یعنی نایابترین ویژگی میان عمال حکومت. خدا میداند چقدر دل بعضیهای ما تنها به واسطه همین انصاف این مرد گرم شده است و چقدر دعایش کردهایم. خیلیها که این نظام را قبول ندارند و خیلیها که دل در گرو "اسلام" ندارند، با وجود اختلاف سلیقه جدی، او را منصف میدانند و گرچه به او رای ندادهاند، تنها وکیل واقعی خود میدانندش و برخی که برداشتشان از اسلام با برداشت رایج حکومت متفاوت است، شیوه سیاستورزی علی مطهری را نزدیکتر به منش امیرالمومنین، ع، میدانند، که برای حفظ حکومت اصالتی قایل نبود و تنها همّ و اصل حکومتش پاسداشت حقیقت بود، خواه حاکم باقی بماند، خواه نه. بعضیها ویژگی بارز علی مطهری را بلاهت سیاسی میدانند. من از شنیدن این حرف فقط شدیدا متاسف میشوم و یاد ساده لوح خواندن ایت الله منتظری میافتم. امروز هنوز سی سال از بعضی اتفاقات گذشته است و شاید برای بعضی داوریها زود باشد و البته قطعا همواره باید منتظر قضاوت تاریخ و داوری خداوند بود، ولی اینقدر میدانم که خیلی از چپهایی که آن سالها زندانی بودند و نهایتا اعدام نشدند، زندگیشان را مدیون ایت الله میدانند. آن ساده لوحی ِاز نگاه اینان در نظر من هزار هزار پله ارج و قرب بالاتری از سیاست و کیاست آقایان دارد که با توسل به قاعده "حفظ نظام اوجب واجبات است"، از هیچ مکروهی که هیچ، از بسیاری از حرامها هم برای این "اوجب واجبات" فروگذار نکردند. امروز برای من، ایت الله بارها و بارها و بارها بیشتر نماد انصاف، شجاعت، حراست از حقیقت، آیت ِالله و فخر و آبروی حوزههای شیعه است تا خیلیهای دیگر. او که خیلی هزینهها داد ولی از انصاف و حقیقت، برای باقی ماندن در قدرت، فاصله نگرفت. اگر افرادی علی مطهری و ایت الله العظمی را سادهلوح و دچار بلاهت سیاسی میدانند، مختارند ولی باید روایت سیدنا المصطفی، ص، را به یادشان بیاوریم که اکثر اهل الجنة البُله و البته داوری نهایی را به یوم الحساب موکول کنیم. خدا همهمان را ببخشد و بیامرزد و به راه راست هدایت کند.
باز ربیع الاول شد و خاله خانباجیهای ظاهرا مدرن از انواع گوناگون دست به کار به هم رساندن مجردها شدند. یکی نیست بگوید حالا دو سه روز اولی لااقل دست از سرمان بردارید. گوش شنوایی برای حرف حساب نیست. هر چه به امحنه میگویم همان اولین تماس تلفنی اگر نپرسیدند هم شما بگو ما "ولایی" نیستیم، ولایت برای ما یعنی فقط ولایت امیرالمومنین و خلاص، زیر بار نمیرود. میگوید مگر ابوزینب "ولایی" نیست. میگویم ابوزینب ماه، گل و فرشته است. قبول. ولی گروه خونی من و صدی نود و نه تای این جماعت به هم نمیخورد. میگوید نه که خیلی با بقیه موارد به هم خوردید! دوستهای حنیف هم "ولایی" بودند؟ میگویم مادرِ من گذشته را شخم نزنیم، این سیستم برای من جواب نمیدهد. فقط اذیت میشوم. بیا بیخیالش شویم. تلاشم مذبوحانه است. اینقدر سرتق بودهام و اذیتشان کردهام که برای عاق نشدن این یک قلم کوفتی را دل به دلش دادهام. مینشینم جلوی مهمانهایش هر چه میپرسند شما سوالی نداری به جای سوال لبخند تحویلشان میدهم. چشمشان دیوارها را درآورد که عکس آقا پیدا کنند. خب نداریم. نیست. نگردید. ای بابا.
سر رو به پایین، نگاهی که تا آخر هم از روی زمین بالا نمیآید، نحوه شریفی که دستش را روی صورت قرار میدهد و شرم زنانه حقیقی و نازنینش را بگذارید کنار اداها، بازیها و شو آفهای رایج خوانندهها. توجه کنید که این فیلم نه مربوط به ابتدای کار و گمنامی که متعلق به دوره میانسالی و اوج محبوبیت او در سراسر جهان عرب است. چند ماه پیش مصاحبهای دیدم که در یک فستیوال موسیقی در قاهره در خلال جنگهای داخلی لبنان با او صورت گرفته بود. ترکیبی بود از کمحرفی خیلی شدید، خجالت و شرمی اصیل و غروری تحسین برانگیز. اینکه صدایت هر صبح از همه کافهها و رادیوها به خیابانها بریزد ولی چنان فهمیده و عمیق باشی که از خود بیگانه نشوی امر سادهای نیست. مصاحبهگر کارکشته مصری هرچه در چنته دارد رو میکند که فیروز جوابهایش از دو جمله بیشتر شود و هر بار ناکام میماتد. در همان مصاحبه میپرسد چه احساسی داری که در همه کشورهای عربی برایت سر و دست میشکنند، تصویرت در خیابانهاست و این قدر محبوبی. فیروز پاسخ میدهد: " الحمدلله.. هی نعمة.. نعمة الله یدیمها..". الحمدلله.. نعمت است.. نعمتی که خدا مستدامش بدارد.. بی کلام اضافهای. مجری میپرسد چرا درحالیکه جنگ داخلی است و در این اوضاع به شدت نابسامان از لبنان خارج نشدهای؟ جواب میدهد: "مابقدر اترک". نمیتوانم ترک کنم .همین. میشود مسحور این زن نشد و این صدای فرشتهگون را نپرستید؟
Music by Ziad Rahbani
Lyrics by Joseph Harb
Singing by Fairouz
1987
Translated by Hanneh Mira
ما قدرت نسیت
“ I couldn't forget”
زعلی طول أنا ویاک
دلخوری من و تو طولانی شد
و سنین بقیت جرب فیهن أنا إنساک
و سالها سعی کردم فراموشت کنم
ما قدرت نسیت
نتوانستم فراموش کنم
لو جیت نهار عابیتی لقیت
اگر یک روز به خانهام بیایی خواهی دید
إنک حبیبی
که تو محبوبمی
بغیابی جیت
در غیابم آمدی
بتشوف إن ما مرقوا إلا إیدیک على هالبیت
میبینی که جز دستانت بر این خانه کشیده نشده
کإنک حبیبی و أنت عینیک هلق فلیت
گویی هنوز محبوبمی و تو و چشمانت همین الان ترک کردهاید
یا ریتک هون حبیبی و لیل
کاش تو و شب اینجا بودید محبوبم
و یکون نبید و شمع اللیل
و شراب و شمع بود
و أکتبلک عا ورقة
و برایت روی ورقهای مینوشتم
حتى ما قول
تا نگویم
ما بقدر قول
نمیتوانم بگویم
یا ریتک مش رایح یا ریت بتبقى عطول
ای کاش نرفته بودی کاش همیشه میماندی
چند دقیقه است که به این صفحه سفید ورد نگاه میکنم و نمیدانم چطور و چه بنویسم. من این چند وقت کامنتها را هم حتا روی ورد مینویسم و بعد روی وب پیست میکنم. ظاهرا نیمفاصله بیان دیگر برایم کار نمیکند. مرض من به نیمفاصلهها را که مستحضر هستید. خب شاید بد نباشد از همینجا شروع کنم. یعنی شاید یکی از تفاوتها همین باشد. این گیر بودن وسواسگونه روی اموری که اکثریت عقول سلیم مهم تشخیصش ندهند. داستان نیمفاصله یک مثال است البته. ولی خب موضوع متاسفانه یا خوشبختانه به آن ختم نمیشود. اخیرا میبینم که گاهی صبح بیست دقیقه درمانده شدهام که چه بپوشم. هیچ ترکیبی راضیم نمیکند. درحالیکه فقط قرار است سر کار بروم و من با وجود حساسیت قدیمی روی لباس، سر کار که هیچ، حتا اگر برای قرار مثلا نسبتا حساسی بنا بود آماده شوم هم، همیشه سریع و بهقول فرنگیها دترمایند بودهام که چه بپوشم. صبح است و صبحها جهان معمولا برایم هیچ معنا و مفهومی، جز احساس بیگانگی به همراه ندارد. آن وقت در همینحال که همه چیز برایم روی هواست به طرز مریضی مثل، یا عین، روانیها میبینم که مثلا گیرم به این است که این سرمهای یک جزء لباسم داخلش کمی بنفش است و بنابراین با آن یکی جزء که سرمهایش کمی سبز دارد به قدر اپسیلونی جور نیست. من این اپسیلون را میبینم و نمیتوانم بیخیالش شوم. بدون هیچ دلیل موجهی. حتا نمیتوانم به خودم ناسزا بگویم. داخل یک لوپ مریض میافتم و به سادگی نمیتوانم خودم را از بازی خودم بیرون بکشم. القصه اجازه بدهید که اولین تفاوت را همین مرض من بدانیم. البته شما خیلی باهوشتر و فهمیدهتر از آنید که در این مثالهای ظاهرا پوچ متوقف بمانید. ولو اینکه برای دلخوشی عوام الناسی مثل من خودتان را به نفهمیدن بزنید و بگویید نفهمیدم.
تفاوت بعدی را هم میخواهم از دل همین جملات درآورم. نسبت وخیم من و جهان در اکتریت قریب به اتفاق صبحها. من اصولا آدم سحرخیزی نیستم. اصلا آدم صبح نیستم. صبحها خستهام. سرم درد میکند. مغزم هنگ و تقریبا کاملا تعطیل است. بیشتر یا شبیه یک سگ بداخلاقم که دارم به سرتاپای جهان و زندگی ناسزا میدهم و بهتر است کسی نزدیکم نشود، یا آنقدر اندوهگینم که انگار غروب بیصاحب جمعه است. کلا صبح شنبه برایم در بیصاحبی همتراز غروب جمعه، لامصب است. معمولا اگر کار داشته باشم زودتر از نه سر کار نمیروم و یکی دو ساعت اول تقریبا بازدهی ندارم. حالا سعیم را میخواهم بکنم که یک تفاوت دیگر را هم یک جوری از همان نیمفاصله استخراج کنم. عقول سلیم. بله خودش است. نگاه شما به عقل و جایگاه عقل در زندگی شما به طرز نسبتا روشنی با من متفاوت است. اجازه بدهید با توجه به بحثهای نسبتا ناکام قبلی خیلی وارد موضوع نشوم ولی از همان اولین بارها که نوشتههای شما را خواندم متوجه شدم که عقل و علم چه جایگاه ممتازی در دستگاه فکری شما دارد. برای من اوضاع اصلا اینطور نیست. تنها آگاهی، که دایرهاش به گستردگی همه ساحتهای تجربه انسانی است، اصالت دارد. تقریبا هر چه گذشته اکراه و گریزم از علم بیشتر شده و علمزده به یکی از ناسزاهایم تبدیل شده است.
اگر بخواهم با همین فرمان ادامه دهم، مورد بعدی به گمانم نگاهی است که به جایگاه اختیار انسان دارید. برداشتم این است که جایگاهی که شما برای اختیار انسان قائلید خیلی بالاتر از جایگاه آن در تصور من از موضوع است. در واقع به نظرم بین دو سر طیف جبر و اختیار و آن نقطه امر بین الامرین، من به نسبت شما به سر جبر خیلی نزدیکتر ایستادهام. مجددا استحضار دارید که ارزشگذاری نمیکنم و فقط تفاوتها را به دیده ناقصم برمیشمارم. این داستان و مورد قبل به نحوی در موضوع نحوه دینداری هم خودش را نشان داده است. به نظر میرسد که دینداری و اعتقادات شما خیلی ریشهایتر و درست حسابیتر از احوالات دلی و بالا پایینهای من در مواجهه با دین است. و اما مورد آخر که احتمالا از بقیه آشکارتر بوده است، موضوع اختلاف نگاه سیاسی است. من البته فعال سیاسی نیستم ولی خب نسبت به موضوعات موضعهایی دارم. راجع به اصول نگاهها صحبتی ندارم چون اطلاعی ندارم ولی خب واضح است که راجع به وضعیت فعلی در دو موضع به شدت با فاصله از هم ایستادهایم. دیگر چه بگویم؟ اصلا آقا جان معلوم است که تفاوت داریم. همینکه شما اینجا را میخوانید و به نظرتان میرسد ایرانی نیستم خودش واضحترین نشانه بر وجود تفاوتهایی آشکار و به قول شما فاحش است. نیمشب است. نمیدانم چه برداشتی از این حرفها خواهید کرد. همانطور که خیلی نمیدانم چرا اینها را برایتان نوشتهام. یک رنگ آشنا یا جذاب در شما هست. آدم سختی هستید. من هم آدم سختی به حساب میآیم. ولی ماجرا اینجاست که چون با احتمال یک در میلیون با کسی احساس آشنایی میکنم، در این موقعیتها گاردهایم باز میشود و سعیم بر این است که از آنها سرسری نگذرم. بگذریم. خیلی حرف زدم. شما احتمالا صبح زود کار دارید و من با اینکه فیزیکی حرف نزدهام گلویم خیلی درد میکند.
تو کجا من کجا
“Where are You, Where am I”
Words by Muzaffar Warsi
Singing by Nusrat Fateh Ali Khan
تو امیرِ حرم، میں فقیرِعجم
تیرے گن اور یہ لب، میں طلب ہی
طلب
تو عطا ہی عطا، میں خطا ہی خطا
تو کجا من کجا تو کجا من کجا،
تو کجا من کجا
تو ہے احرامِ انور باندھے ہوئے
میں درودوں کی دستار باندھے
ہوئے
کعبۂ عشق تو، میں ترے چار سو
تو اثر میں دعا، تو کجا من
کجا، تو کجا من کجا
میرا ہر سانس تو خوں نچوڑے مرا
تیری رحمت مگر دل نہ توڑے مرا
کاسۂ ذات ہوں، تیری خیرات ہوں
تو سخی میں گدا، تو کجا من
کجا، تو کجا من کجا
تو حقیقت ہے میں صرف احساس ہوں
تو سمندر ہے میں بھٹکی ہوئی
پیاس ہوں
میرا گھر خاک پر اور تری رہگزر
سدرۃ المنتہیٰ، تو کجا من کجا،
تو کجا من کجا
ڈگمگاٰؤں جو حالات کے سامنے
آئے تیرا تصور مجھے تھامنے
میری خوش قسمتی، میں تیرا
اُمتی
تو جزا میں رضا، تو کجا من
کجا، تو کجا من کجا
دوریاں سامنے سے جو ہٹنے لگیں
جالیوں سے نگاہیں لپٹنے لگیں
آنسوؤں کی زباں ہو میری ترجماں
دل سے نکلے سدا، تو کجا من
کجا، تو کجا من کجا
حنه جانم
از صبح جمعه که گیج بودم، میخوام برات بنویسم، اما نمیتونستم.
شب جمعه خواب دیدم که توی بخشی از خوابم در مهمانی خداحافظی با ویولتا جان بودم،
اما او غایب بود، آقایی از مهمانان مجلس، موشی دید و با ضربهای شدید به سر موش
گمان کرد، او را از بین برد، سریع حیوان را لای روزنامهای پیچید و به گوشهای انداخت.
میانه مجلس ناگهان موش از توی روزنامه بیرون پرید
اما با هیبتی عجیب و ناجور، کمی بزرگتر با پوستی شفاف، طوری
که اندام داخلیش پیدا بود. حیوان غضبآلود بود آنقدر که انگار با همه اعضاش
برای مهمانان خط و نشان میکشه
در همین حین
شما از راه رسیدی اما بسیار بسیار غمگین و ساکت،
من اما پر از فریاد.
حوالی ظهر پیامی از ویولتا جان دریافت کردم نوشته بود، فرودگاه است.
خیالم کمی آرام گرفت.
اما فقط کمی.
دو دوست خوبی که باز،
بازی زندگی برای مدتی کوتاه یا بلند از هم دورشان کرد
حنه جان خوبی؟
خوبی؟
فرزان جان | هفتم آذر
خدا این دوهفته تو رو دوباره به من برگردوند.
ویولتا | سوم آذر | احتمالا آخرین ملاقات تا زمان نامعلوم
-ممنون از دعاها-
Hamdilla
all good. A little bad news but hamdilla. I have breast cancer. They removed my
breast and I started chemo yesterday. Today has just been sleeping. I hope it
doesn’t get worse. How is your mum now?
Mona, November 21, Manama