در دلتنگی بیروتِ شعر
"بیروت خیمتنا.. بیروت نجمتنا.." ترجیعبندی است که در قصیده "بیروت" محمود درویش تکرار میشود. شاعر برجسته فلسطینی٬ که شیفتهی این شهر است٬ در این شعر بلند در وصف بیروت، آن را به ستارهای تشبیه میکند که پناه٬ تنها پناه و آخرین پناه و خیمه است. "بیروت خیمتنا الوحیدة.. بیروت نجمتنا الوحیدة.. بیروت خیمتنا الاخیرة.. بیروت نجمتنا الاخیرة..". گویی تنها بیروت است که احساس امان میبخشد و این شهر تکستاره درخشان، شاید تنها ستاره راهنما و احتمالا یگانه کورسوی امید در آسمان تاریک دل شاعر و مخاطبان همدل است و اگر روزی بیروت نباشد هیچ پناه دیگری نخواهد بود و آسمان دل، بیستاره خواهد شد. اشعار بسیاری در رثای بیروت سروده شده است. به نظر میرسد که این شهر کیفیتی شعرگون و شعرآفرین دارد. کیفیتی که لحظههای انس با بیروت را فرا واقعی، چگال و جاودانه، شبیه به حال و هوایی که شعرهای خوب میآفرینند، میسازد. کیفیتی که احساس نوشتن را برمیانگیزاند و بارانهای شعر بر جان همدم این شهر میباراند. این که چرا بیروت هم شعرخصلت است و هم شعرآفرین محل تامل است. بیتردید جغرافیا و تاریخ و فرهنگ، همه در ایجاد این کیفیت موثر بودهاند اما این عامل جغرافیایی است که به سرعت و به محض حضور در شهر خود را مینماید. بیروت شبهجزیره ای مثلثی شکل است که دو کران از سه کرانش بر دریای مدیترانه پهلو گرفتهاند. شاید همین فراوانی تماس با بیپایانی دریا -آن هم دریای مدیترانه- است که بیروت را شهری بیانتها مینماید و از افقهای باز و چشماندازهای بیمرز سرشارش میگرداند. به نظر میرسد این ویژگی دامنهی نگاه و اندیشه مونسِ بیروت را نیز میگستراند و بدین گونه، کلمات را از پسِ پنهانِ جان جاری میکند بر دل و بر زبانش. سعاد الصباح شاعره کویتی که بیروت را قصیدهی قصیدهها و بخشنده کلیدهای شعر به خود مینامد و هیچ شهری جز بیروت را شایستهی درک شعر نمیداند، در شعر "السمکة تعود الی بحرها" از مجموعه "خذنی الی حدود الشمس" اینگونه از سخن خود رازگشایی میکند:
لیس صحیحا |
نه، درست نیست |
ان بیروت یحدها البحر من الشرق |
که بیروت را دریا از شرق محدود میکند |
و الجبال من الغرب |
و کوهها از غرب |
انها مدینه لا نهایات لها |
بیروت شهری است که پایانی ندارد |
تماما کالحلم و الشعر و الحریه |
کاملا مانند رویا و شعر و آزادی |
لیس صحیحاً |
نه، درست نیست |
أن بیروت هی إحدى قصائد البحر الأبیض المتوسط |
که بیروت یکی از قصیدههای دریای مدیترانه است |
بیروت هی الشعر کله.. |
بیروت خودِ شعر است به تمامی.. |
بیروت که در زیان عربی اسمی مونث است، در واقعیت هم مونثخوی است و آکنده از احوالات زنانه. پرافسون و فسانهای به غایت زیبا که در اولین مواجههها احساسی اثیری را در جان به جریان میاندازد و آدم را از خودش بیخود میکند. زود شیدایش میشوی ولی حاشا که بتوانی از شیداییش رها شوی. هرچه بیشتر میکاویش زیباتر، پررمز و رازتر و دستنیافتنیتر مییابیش و بیخوابتر، بیقرارتر و دردامافتادهتر خود را. نزار قبانی شاعر شهیر سوری در توصیف بیروت میسراید "لیس للحب ببیروت خرائط.." مهر ورزیدن در بیروت تابع نقشهای نیست.. "لا ولا للعشق فی صدری خرائط.." همان گونه که عشق ورزیدن در سینه من از نقشهها پیروی نمیکند.. چرا که عشق در بیروت مثل خدا، همه جا حاضر است.. "فإن الحب فی بیروت مثل الله فی کل مکان..". به گمانم بیروت مثل بیشتر دیگر امور زیبا -یا شاید همه ی زیباییها- از تلخی و محنت تهی نیست. این شهربانو با همه شکوه و زیباییش، تاریخی اندوهناک و خاطری حزین دارد. گرچه درخشان است و آراسته و به غایت دلکش، لکن با همه جلوه و افسونش رنجور است و گوشهگوشهاش آغشته به نشانههایی که تلخکامی نهفته در جانش را آشکار کند یا نشانی از خروارها زخم و درد و داغ که در سینه نهفته دارد، بدهد. البته که اگر از سر تفنن چشم بگردانی تنها مسحور زیباییش میشوی ولی کافی است برای لحظاتی چشم بدوزی به بیروت و فقط یک بار بنگری این شهر را، آنگونه که شایستهی مقام نگریستن است. نگاهش کنی و اندوه و عشق را ببینی که در چشمانش فریاد میشود و از جانش سرریز میگردد. نزار که تا بن استخوان دلبستهی این شهر است بیروت را "ست الدنیا" میخواند، بانوی جهان، و از او میپرسد با تو از چه سخن بگویم که در چشمانت چکیدهی اندوه بشریت است.. "ماذا نتکّلم یا بیروت.. و فی عینیک خلاصة حزن البشریّه.."، "ماذا نتکلَّم یا لؤلؤتی؟ یا سنبلتی.. یا أقلامی.. یا أحلامی.. یا أوراقی الشعریه.." با تو از چه سخن بگویم ای مرواریدم؟ ای سنبلهام.. ای قلمهایم.. ای رویاهایم.. و ای برگهای شعرم.. با تو از چه سخن بگویم درحالی که "لایوجد قبلک شیء.. بعدک شیء.. مثلک شیء.." یافت مینشود پیش از تو، پس از تو، چیزی مانند تو.. که تو خلاصه تاریخی.. بندرگاه عشقی.. و طاووس آبهایی.. "أنت خلاصات الأعمار.. یا میناءالعشق.. و یا طاووس الماء.." و دنیا پس از تو ای بانوی جهان کفاف زیستن نمیکند.. "یا ستّ الدنیا، إنّ الدنیا بعدکِ لیست تکفینا.." که ریشه هایت اعماق جانمان را مضروب کرده است.. "أنّ جذورکِ ضاربة فینا..". زنانگی و عشق و شور و درد و زیبایی و زخم و افسون و شکوه در بیروت چنان درهم تنیده شده که طعم بیروت در هیچ کجای دیگر قابل چشیدن نیست و لحظههای همدمی با بیروت از ضمیر خاطر محو ناشدنی. غادة السمان شاعره سوری جان کلام را به زیبایی تمام این گونه سروده: "بیروت، کیف أنساک و قد قاسمتک الحب مرة، والموت مرات؟" بیروت چگونه فراموشت کنم که با تو قسمت کردم عشق را یک بار و مرگ را بارها؟ بی گمان غادة السمان به چشمهای بیروت نگریسته بود که سرود "و تنمو المدینة فی ذاکرتی جرحاً لا أرید أن أشفى منه، فمرضی هو علاجی.." بیروت در خاطرم زخمی است که ریشه میدواند و عمیق میشود، زخمی که نمیخواهم از آن شفا پیدا کنم که مرض، خود دوای من است.. بیروت دردی است که نمیتوانی و نمیخواهی از آن رهایی یابی. بیروت نان گرسنگان است و شیدایی عاشقان و برگهای شعر شاعران. بیروت نرگس مرمرین، نرجسة الرخام، است، تابلو روح در آینه، شکل الروح فی المرآة، است، وصف نخستین زن، وصف المرأة الأولى، است و آن سیب از دریاها، تفاحة للبحر، آمده است. بیروت نگار بزم جهان و بدیل باغ جنان است که دنیا بدونش کم دارد چیزی را و در حضورش بودنِ دیگری را هبه میکند چرا که به قول خلیل حاوی شاعر شوریده احوال لبنانی در بیروت دنیا دنیای دیگری است.. "إنَّ فی بیروت دنیا غیر دنیا..".
و من آنگاه که دلتنگ غرقه کردن خود در خلسه مواج در هوای شهر، دمدم های غروب، کنار ساحل آن آبیسبز تکرار ناشدنی مدیترانه میشوم، و آنگاه که بیصبر مزهمزه کردن بیروت در یک پیاله چای، در گوشه یکی از قهوهخانههای شلوغ الحمرائم، و آنگاه که هیچ شمیمی، هیچ شمیمی، بوی ابر و سیبی که بیروت نیمشبها از دریاها با خود میآورد را در مشامم نمیپراکند، و آنگاه که دلم ضعف رفته که مردم با آن لهجه دلبرانه و گرم، گاه و بیگاه، اینجا و آنجا، بیهوا، از من بپرسند که انتی لبنانیة؟، و آنگاه که آغوش پر محبت ماریترزای جوان را کم میآورم، که پس از کوتاه دقایق همراهیِ ازسراتفاقی در یک سرفیس تلفن و ایمیل جابجا کند و بعد تند ولی محکم بغلم بگیرد، یک لبخند پهنای صورتش را پر کند و محو شود، و آنگاه که فقط میخواهم یک بار دیگر حس و حالِ شرمِ سراسر لطف آن راننده مینیبوس را درک کنم که وقتی موقع پیاده شدنم میشنود موسیقیهایش خوب بوده، تمام چهرهاش را آن سرخی محترم بپوشاند و بدون لحظهای درنگ لوح موسیقیش را از ضبط بیرون بیاورد و هدیهاش کند، و آنگاه که جانم تنها و تنها بیتاب بیروت و راه رفتن تا سرحد تباهی زیر باران این شهر، بیتاب رفتن و رفتن و رفتن و گم کردن مرزهای مکان و در نوردیدن مرزهای زمان میگردد، به صدای فیروز پناه میبرم و تنها این صداست که به یاریام میآید، آنگاه که به دور از هر بازی و در اوجِ حقیقی خواندن ناله سر میدهد که "بیروت انت لی.. انت لی.. انت لی.." بیروت تو از آن منی.. تو از برای منی.. تو بیروت منی.. صدای ملکوتی فیروز که از جنس خود بیروت است درد و دوای توامان می شود، داغ را تازه میکند و درمان میبخشد. قلب را میفشارد و با خود میبرد به خودِ خود بیروت. کلمات ژوزف حرب و صدای بیهمتای فیروز، در آهنگ "لبیروت" که مربوط به سالهای جنگ داخلی لبنان است، آرام آرام قلب را از جا میکند و کشان کشان میبرد به بیروتِ آغشته به آتش و خون و دود و دربهدری و درد و درد و دردِ آن سالها و چرا راه دور؟ میبرد به دمشق یاسمینها و حلب پاره پاره از رنج همین روزها. میبرد و طعم خونآلود خاورمیانه را یک بار دیگر زیر زبان تازه میکند و بیپناه و مستاصل میگذاردت تا همنوا با نزار قبانی امید بپرورانی وقتیکه میگوید: "چگونه مرا به بیروت فرا میخوانی، و خود خوب میدانی که به سان خالی در قلب من نقش بسته و در تمام رگهای من جریان دارد، چون شکر در یک سیب، چگونه صدایم میکنی که بازگردم و تو میدانی که من هرگز نرفتهام و دور نشدهام، و اگر در ِخانهام در خیابان مارالیاس را بزنی خواهی دید که من در را باز میکنم و مشتاقانه دریچه ی قلبم را به رویت میگشایم و بر چشمهایم میگذارمت.."یا وقتیکه بیروت را دعوت به برخاستن میکند:
"قومی من أجل الحبّ، و من أجل الشعراء |
بپاخیز به خاطر عشق و به خاطر شاعران |
قومی من أجل الخبز، و من أجل الفقراء |
بپاخیز به خاطر نان و به خاطر درماندگان |
الحب یریدکِ یا أجلى الملکات |
عشق تو را میخواهد ای باشکوهترین فرشتگان |
والربُّ یریدک یا أحلى الملکات |
و خداوند تو را میخواهد ای زیباترین شاهزادگان |
یا همراه محمود درویش تنها طالب مرگ خویش پس از بیروت شوی: "یالیت لی قلبک.. لاموت حین اموت.." کاش قلبت از آنِ من بود.. تا بمیرم آن گاه که میمیرم..
- ۹۵/۰۹/۲۱