یکی از کشفهای این سالهای اخیرم، پیر نادیدهام و راهگشای گرانمایه لحظات خوبم، موجودی است به نام استفان میکوس، موسیقیدانی که از شانزده سالگی مجنونوار صدها هزار جاده و فاصله را درنوردیده، بسیاری از سرزمینها –به ویژه سرزمینهای شرقی و جنوبی- را کاویده، موسیقی و سازهای کهنشان را از اساتید گمنام محلی آموخته و به سوی خاکی دیگر رهسپار شده است.
تمام آثارش به تنهایی خلق و اجرا شدهاند و حال و هوای به شدت رازآمیزی دارند. از آنها که شنیدهام، برخی تنها اعجاب و ستایشم را برانگیختند و برخی را بسیار نزدیک یافته و عمیقا بدانها متصل شدهام. بهویژه وقتیکه میخواند، با آن اصالت بدوی و آن کلمات به ظاهر نامفهوم، جادو میشوم. صدایش تمام اجزا و جوارح جسم و جانم را بیدار میکند. مثل آن که بعد از قرنها زیستن در غربت و میان همهمههای ناآشنا، بالاخره کسی پیدا شده که به زبان مادریشان سخن بگوید.
ازجمله بسته و شیفتهی این کارِ "برای ویس و رامین" اش هستم که بهخصوص صدایش به نحو غریبی قصهگوست، مرا بر قالیچه سلیمانی مینشاند و از اعماق روحم به افقهای ابدیت میبرد. انگار من هم که عزلتنشین کنج دلم در این گوشه عالمم، همسفرش بودهام در این شیدایی.
For Wis and Ramin
Til the End of Time
Stephan Micus
1978
Some years ago while travelling in a bus in Nepal it became clear to me how the perfect music should be. It was a very strong experience. We were driving through a valley at quite low altitude, maybe four to five hundred meters. In that area the landscape was very fertile. There were rice fields, water buffalos, children, trees, parrots and colourful villages full of vibrant life. Behind all of that one could see the mountains standing seven, eight thousand meters high, an inhospitable zone where no one can live. They appeared to be a symbol of eternity and with their shining snow peaks, also of purity. These two things side by side, colourful life and the eternal pure and unreachable, sometimes one dominating, sometimes the other, struck me to be the image of perfect music. The two opposites complemented one another; the fields would not have been so interesting without the mountains, and the mountains without the fields simply too cold. In my music I intend to have both of these elements present, the love of life’s emotions and this dimension of the eternal, unreachable. Music which emphasizes only one of these aspects becomes either too sweet or too cold. The perfect balance of course, will appear for each listener to be in another place.
عمه آمنه گرچه سالها پیش با اکراه و به اجبار خانواده
ازدواج کرده بود، تا آخرین روزهای قبل آلزایمرش مثل یک دختربچه هشت سالهی شاداب،
شوخ و شنگ و پرهیاهو بود و با اینکه کم از زمانه و زندگی سختی و ناروایی ندیده بود، معمولا از چشمهایش شرر میریخت و خندههایش هوا را
پر میکرد. روزی که رفت چهارسالی
بود که اصلا انگار اینجا
نبود، چشم هایش مات میماند به یک نقطه و تقریبا هیچ حرفی نمیزد. اول حافظه اش رفت و مثل یک مرغ بینغمه خاموش شد، بعد درگیر چند جور بیماری و آخر سر
هم آواره بیمارستان، تا غروبی که رفت.
میگفتند روزهای آخر که کاملا ناهشیار و یکسره پیچیده در
درد بوده، هیچ نمیگفته و هیچ نمیخواسته، فقط گاهگاهی حضرت ابراهیم راصدا میزده و گاهی از جناب یحیی یاوری میخواسته.
من اینها را بعدتر فهمیدم البته و سراپا شعلهور شدم. با اینکه این سالهای آخر
ندیده بودمش و تا قبل از این دوره اخیر فراموشی هم، سالی یکی دو بار بیشتر نمیدیدمش،
برای خاک سپاریاش رفتم. دلبستهاش بودم آخر، از بس که پرمحبت و شیرین و زندهدل
بود این زن و دلتنگش بودم که این سالها ندیده بودمش، آنقدر که دیدن سکوت و
سکون آن موجود شلوغ و پرغوغا برایم سخت بود.
مراسمداشت در سکوت و با اندوه اشکهای بیصدای اطرافیانش برگزار
میشد. بههرحال در قریب به نودسالگی آنقدر عمر باعزت کرده بود که کسی بیقراری
نکند. من اما بیتاب بودم و نمیتوانستم گذشته را شخم نزنم و از جلوی آن حجم تصویر
و خاطره و داستان که از برابر چشمانم رژه میرفتند، فرار کنم و آن همه درد و رنج
که از قلبم سرریز شده بود را در سکوت به نظاره بنشینم. برای اولین بار در زندگیم،
دریافتم که راز و رمز مویه کردن چیست و زن بدوی نهفته در جانم را ملاقات کردم، که
سربلند کرده بود و بی هیچ واهمه از نگاههای پرقضاوتی که احاطهاش کرده بودند،
مطابق حال و روزش رفتار میکرد و وقتی هیچ کلامی راوصف حال و متناسب با جنس اتفاقی که تجربه میکرد
نمیدید، بی هیچ بیمی مرزهای زبان را درمینوردید. که تنها صاحبجان محرم این
اصوات بود و مخاطب، خود او بود و جز او کسی از سرّ این نواها باخبر نبود.
بیپروایی بدوی جانم به من هم رخنه کرده بود و حضور هیچ کس
را به چیزی نمیانگاشتم. در میانه آن گورستان من بودم و پهنهی آسمان و خدا
روبرویم و عروسی با موی و لباس سفید بر دستانم که از لبهایش خون میچکید. روی دستهایم
بالابرده بودمش به سوی آسمان و مویه میکردم که خدایا قربانیات را تحویل بگیر و به
استقبال عروس مجروحت بیا که گرچه بر تنش غبار راه همهی این سالها نشسته و هنوز
از زخمهای جانش خونابه جاری و دامنش خیس غصههاست، پیچیده در جامه سپید به سویت
آمده است. و باکم نبود که مویههای بیکلمهام چه شنیده میشوند و چهره رنجورم
چگونه تفسیر میشود. خدا مقابلم بود و مستقیم و بی واسطه مخاطبم و حالا حتا زبان
میانمان حایل نبود. تک تک کلمات ایستاده بودند کناری و عظمت و شکوه این اصوات
نامفهوم را با بهت مینگریستند.