ربنا تقبل منا هذا القربان
عمه آمنه گرچه سالها پیش با اکراه و به اجبار خانواده ازدواج کرده بود، تا آخرین روزهای قبل آلزایمرش مثل یک دختربچه هشت سالهی شاداب، شوخ و شنگ و پرهیاهو بود و با اینکه کم از زمانه و زندگی سختی و ناروایی ندیده بود، معمولا از چشمهایش شرر میریخت و خندههایش هوا را پر میکرد. روزی که رفت چهارسالی بود که اصلا انگار اینجا نبود، چشم هایش مات میماند به یک نقطه و تقریبا هیچ حرفی نمیزد. اول حافظه اش رفت و مثل یک مرغ بینغمه خاموش شد، بعد درگیر چند جور بیماری و آخر سر هم آواره بیمارستان، تا غروبی که رفت.
میگفتند روزهای آخر که کاملا ناهشیار و یکسره پیچیده در درد بوده، هیچ نمیگفته و هیچ نمیخواسته، فقط گاهگاهی حضرت ابراهیم را صدا میزده و گاهی از جناب یحیی یاوری میخواسته. من اینها را بعدتر فهمیدم البته و سراپا شعلهور شدم. با اینکه این سالهای آخر ندیده بودمش و تا قبل از این دوره اخیر فراموشی هم، سالی یکی دو بار بیشتر نمیدیدمش، برای خاک سپاریاش رفتم. دلبستهاش بودم آخر، از بس که پرمحبت و شیرین و زندهدل بود این زن و دلتنگش بودم که این سالها ندیده بودمش، آنقدر که دیدن سکوت و سکون آن موجود شلوغ و پرغوغا برایم سخت بود.
مراسم داشت در سکوت و با اندوه اشکهای بیصدای اطرافیانش برگزار میشد. بههرحال در قریب به نودسالگی آنقدر عمر باعزت کرده بود که کسی بیقراری نکند. من اما بیتاب بودم و نمیتوانستم گذشته را شخم نزنم و از جلوی آن حجم تصویر و خاطره و داستان که از برابر چشمانم رژه میرفتند، فرار کنم و آن همه درد و رنج که از قلبم سرریز شده بود را در سکوت به نظاره بنشینم. برای اولین بار در زندگیم، دریافتم که راز و رمز مویه کردن چیست و زن بدوی نهفته در جانم را ملاقات کردم، که سربلند کرده بود و بی هیچ واهمه از نگاههای پرقضاوتی که احاطهاش کرده بودند، مطابق حال و روزش رفتار میکرد و وقتی هیچ کلامی را وصف حال و متناسب با جنس اتفاقی که تجربه میکرد نمیدید، بی هیچ بیمی مرزهای زبان را درمینوردید. که تنها صاحبجان محرم این اصوات بود و مخاطب، خود او بود و جز او کسی از سرّ این نواها باخبر نبود.
بیپروایی بدوی جانم به من هم رخنه کرده بود و حضور هیچ کس را به چیزی نمیانگاشتم. در میانه آن گورستان من بودم و پهنهی آسمان و خدا روبرویم و عروسی با موی و لباس سفید بر دستانم که از لبهایش خون میچکید. روی دستهایم بالابرده بودمش به سوی آسمان و مویه میکردم که خدایا قربانیات را تحویل بگیر و به استقبال عروس مجروحت بیا که گرچه بر تنش غبار راه همهی این سالها نشسته و هنوز از زخمهای جانش خونابه جاری و دامنش خیس غصههاست، پیچیده در جامه سپید به سویت آمده است. و باکم نبود که مویههای بیکلمهام چه شنیده میشوند و چهره رنجورم چگونه تفسیر میشود. خدا مقابلم بود و مستقیم و بی واسطه مخاطبم و حالا حتا زبان میانمان حایل نبود. تک تک کلمات ایستاده بودند کناری و عظمت و شکوه این اصوات نامفهوم را با بهت مینگریستند.
- ۹۳/۰۹/۱۴