- ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۳۷
- ۱ نظر
امروز دل و قلوه بود که در تیراژ بالا و به شیوهای بسیار آکادمیک بین اساتید و بنده در آمدوشد بود. اما اینها همه مرهمی بر روان پریشان و سوختهی من نبود.
امروز دل و قلوه بود که در تیراژ بالا و به شیوهای بسیار آکادمیک بین اساتید و بنده در آمدوشد بود. اما اینها همه مرهمی بر روان پریشان و سوختهی من نبود.
اون ماهای آخر یه بار سالی گفت یعنی دیگه لباساتو نمیبینم؟ دیگه این پیرهن پوستپیازیه رو نمیبینم؟ لباسای جدیدتو.. گفت دلم تنگ میشه برا دیدن لباسات. شاید حوالی یه ظهر بود مثلا طرفای خیابون طالقانی.
به لطف دعای خوبان، امروز بالاخره بعد از گذشتن دو روز و سه شب از آن شوک عصبی بیسابقه و سپری شدن لحظههایی بسیار سخت، روانم قدری آرام گرفته و آن ضربه روحی شدید به اندوهی قلبی تبدیل شده است. واکنشهای هیستیریک و مازوخیستی بسیار آزاردهنده و طاقتفرسای ذهن و جسمم کمرنگ شدهاند و به جایشان بغضهایی آمدهاند که گاهی میچکند. خدایا سپاس که اندوه را آفریدی.
لطفا وقتی به کسی که گوشی هوشمند ندارد، میرسید اخبار کانالها و فلانها را ندهید. لابد دلیلی داشته که خودش را از این فضا دور کرده. خبر میدهید که چه؟ حالا خبر به جهنم، سر جدتان عکس نشان ندهید. دو ساعت است که با یک عکس مثل یک هیستیریک روانی دارم به خودم میپیچم. تمام بدن و صورت و چشم راستم پر از سوزن است. به خدا چهار بار این بلا سرم بیاید بعید نیست کارم به تیمارستان بکشد. سرتاپای مملکتتان را ظلم برداشته. امشب برای اولین بار لعنت کردم مسبب اصلی را. دور نیست آه اینها همهمان را به آتش بکشد. من توان ندارم. اعصاب و جسم و روان ندارم. ولم کنید. میخواهم در بیخبری خودم بمیرم. شما هم خوش باشید با این ظلمها و گوشیها و نتورکها و مملکت به فنا رفته گل و بلبلتان.
دلم گرفته است. یک مسجد متروکه میخواهد. دلم سالی را میخواهد. صبحها کافرم. غروبها ایمان در دلم ولوله میکند. همه این ماهها زیر یک بار شدید بودهام. مثل یک نوار نخ که آنقدر هی کشیده و هی جمع شده که دارد از دست میرود. نفسم تمام بازیهای ممکن و غیرممکن را در این چند ماه سرم درآورده. روزی چندبار خودم را لعنت میکنم که چرا خواستم زبان کثیفم را راجع به عرفا باز کنم. از امروز یک هفته وقت دارم که متن رساله را به دست استادم برسانم. هیچ خری در زندگیم نیست که حقیقتا این روزها خدا را شکر که نیست، باری اضافه. ویولتا لابد باز از دستم دلخور است که هیچ خبری ازش نیست. پنج شش ماه است که برنامه ریخته من اواخر سپتامبر سمتش بروم و بعد برویم جادههای شرق اروپا را با یک ماشین درنوردیم. من؟ حتا وقت سفارت هم نگرفتهام و انقدر بیشعورم که خفه خون هم گرفتهام. هفت سال لوزان بود من هر روز یک سفری بودم و نرفتم پیشش. یکی دو سال قهر بود با من. اروپا را دوست ندارم. لااقل در این برهه از زندگیم. با احوالم نسبتی ندارد. من الان دوستی میخواهم که در نپال یک مزرعه داشته باشد و یک کلبه وسطش یا یک خانه سفید وسط خالی یک مراکش. من را چه به تمدن گور به گوری. من نمیخواهم جایی باشم که آدمها به چشم کلهسیاه نگاهم کنند، ولو به عنوان مسافر. از علم متنفرم و از جهان متمدن. از همه دنیا و ایران که حلب عزیزم را به فنا بردهاند. دلم میخواست الان نماز مغربم را وسط آوارهای یک مسجد در سوریه میخواندم. بعد یک تکتیرانداز از یکی از طرفهای درگیری به خیال اینکه من از آن طرفیها هستم یک گلوله حرام قلبم میکرد. نه دلم میخواست تکهتکهام میکردند. با تانکی چیزی از رویم رد میشدند و سلول سلولم نهایت درد را میچشید. هزار بار جان میدادم تا بمیرم. با تهران نسبتی ندارم. از این شهر که به زبانی غیر از زبان من زندگی میکند گرفتهام. از کوچه اختر که غصه به دلم میپاشاند. حالم از همه چیز به هم میخورد. بیشتر از هر چیز از خودم. دلم فقط یک سالن خالی سینما میخواهد و فیلم آژانس شیشهای روی پرده. و زار زار گریه. که چرا اینطوری شد. چرا اینطوری شدیم. چرا اینطوری شدم.
پیر طریقت گفت: الهی تو دوستان را به خصمان مینمائی، درویشان را به غم و اندوهان میدهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی، از خاک آدم کنی و با وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی، مجلسش روضه رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی، و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنگه او را به زندان کنی، و سالها گریان کنی، جبّاری تو کار جبّاران کنی، خداوندی کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ با همه دوستان کنی.
میپندارند که دارند، باش تا پرده بردارند!
گفت موسی را : غریبی، و من وطن تو.
طبقات الصوفیه خواجه عبدالله انصاری
ابوسعید
خدری رضی الله عنه گوید پرسیدند پیغمبر را صلی الله علیه از فاضلترین
جهاد، گفت: کلمة عدل عند سلطان جائر؛ کلمه حق، پیش سلطان ستمکار گفتن، و
اشک از چشم ابوسعید فرو ریخت.
واقع این است که صدق یک فریضه دائمی است و نه یک فرضِ گاهگاهیِ منوطِ وقت. معرفت، کمترینش، از تو میخواهد که صادق باشی - آن سفارش به عمل درنیامدهای که پولونیوس به لهیرتیز میکند: به خویشتنِ خود راستین میباش.
قاسم هاشمینژاد | پیشگفتار رساله در تعریف، تبیین و طبقهبندی قصههای عرفانی
You brought me into tears dear, I was thinking of u in the past months, I should have written u, forgive me for not doing so.. I have u in heart.. we are connected.. we will meet and go hiking in Tibet or India, where we can in silence and embrace. I was in darkness that u can't believe, but now I have raised. Believe that beyond every trap there is a stair. Peace upon u in hear n soul.
Rita, Aug 19
دنکارل پنج ماه پیش بیروت بوده و صور و بشری و طرابلس. حنه اگر از شنیدن این خبر دق کند رواست.
آنک شنیدهای که خواجه را سایه نبود راست است از دو وجه : یکی وجه آنک خواجه آفتاب بود که "و سراجا منیرا" و آفتاب را سایه نباشد، دوم وجه آنک او سلطان دین بود و السلطان ظل الله و سایه را سایه نباشد، چون سر و کار او با خلق بودی آفتاب نوربخش بودی، خلق اولین و آخرین را از نور او آفریدند. و چون با حضرت عزت افتادی سایه آن حضرت بودی، تا سرگشتگان تیه ضلالت چون خواستندی که در حق گریزند، در پناه دولت و مطاوعت او گریختندی که "من یطع الرسول فقد اطاع الله" و هر وقت که با خود افتادی از خود بگریختی و در سایه حق گریختی که "لی مع الله وقت لایسعنی فیه ملک مقرب و لا نبی مرسل".
شخص انسانی در عالم یکی است و هر شخص معین چون عضوی برای شخص انسانی، و انبیا علیهم الصلوة و السلم اعضای رئیسهاند بر آن شخص، و اعضاء رئیسه آن باشد که بی آن حیات شخص مستحیل بود و محمد علیه الصلوة و السلم از انبیا به مثابت دل بود بر شخص انسانی، و دل خلاصه وجود شخص انسانی است، زیرا که در آدمی محلی که مظهر انوار روح است و جسمانیت دارد دل است. پس چون دل خلاصه هر دو عالم جسمانی و روحانی آمد، لاجرم مظهر معرفت، دل آمد. ازینجا فرمود "کتب فی قلوبهم الایمان"، از انسان هیچ محل قابل کتابت حق نیامد الا دل و هیچ موضع شایستگی "مقر بین الاصبعین" نیافت الا دل.
دین را صفات بسیار است، هر صفتی را، یکی از انبیا میبایست تا به کمال رساند چنانک آدم صفت صفوت به کمال رسانید، و نوح صفت دعوت، و ابراهیم صفت خلت، و موسی صفت مکالمت، و ایوب صفت صبر، و یعقوب صفت حزن، و یوسف صفت صدق، و داود صفت تلاوت، و سلیمان صفت شکر، و یحیی صفت خوف، و عیسی صفت رجا، و همچنین دیگر انبیا هر یک پرورش یک صفت به کمال رسانیدند. اما آنچ درة التاج و واسطة العقد این همه بود صفت محبت بود، و این صفت دین را محمد علیه السلام به کمال رسانید، از بهر آنک او دل شخص انسانی بود و محبت پروردن جز کار دل نیست.
پس چنانک در معرفت جمله اعضا تبع دل آمد، و همچنین در نبوت انبیا تبع محمد باشند. ازینجا میفرمود "لو کان موسی و عیسی حیا لما وسعهما الا اتباعی". آن انبیا علیهم السلام فردا جمله رو به در این دکان نهند و نان هم از نانوای ما برند، که "آدم و مَن دونه تحت لوائی یوم القیامة و لا فخر" و "انا سید ولد آدم ولا فخر". این چه اشارت است؟ اشارتی سخت لطیف، یعنی این همه نانوایی و سیادت و رایتداری و پیشوایی نصیبه خلایق است از من که "و ماارسلناک الا رحمة للعالمین". اما آنچه نصیبه من است در بینصیبی است، و کام من در ناکامی، و مراد من در نامرادی و هستی من در نیستی، و توانگری و فخر من در فقرست، "الفقر فخری".
ای محمد این چه سر است که تفاخر به پیشوایی و سروری انبیا نمیکنی، و به فقر فخر میکنی، زیرا که راه ما بر عشق و محبت است و این راه به نیستی توان رفت و پیشوائی و سروری و نبوت همه هستی است. جماعت کفار لب و دندان خواجه علیه السلام به سنگ ابتلا میشکستند، خواست که دندان باز کند به دعا بریشان، هنوز لب نجنبانیده بود که خرسنگ خطاب "لیس لک من الامر شیء" در پایش انداختند. عجب کاری است. محمد علیه السلام مظهر صفت لطف و محبت بود، بعد از آنک سنگ میزدند خواجه میگفت "اللهم اهد قومی فانهم لایعلمون". این چه تصرف بود؟ خواجه را راه کم زدن و نیستی در پیش مینهادند، تا هستی در نیستی بازد. آنک شنودهای که محمد را علیه السلام سایه نبود ازینجاست که او همه نور شده بود، که "یاایها الناس قد جاءکم نور من ربکم" و نور را سایه نباشد. چون خواجه علیه السلام از سایه خویش خلاص یافته بود، همه عالم در پناه نور او گریختند.
مرصاد العباد | باب سیم فصل چهارم در بیان نسخ ادیان و ختم نبوت به محمد علیه الصلوة و السلام
و بعضی بندگان باشند که حق تعالی حجاب از پیش نظر ایشان برگیرد تا آن جمله مقامات که عبور کردهاند از روحانی و جسمانی باز بینند و گاه بود که در وقت تعلق روح به قالب بعضی را از نسیان محفوظ دارند، اظهار قدرت و اثبات حجت را، چنانک شیخ محمد کوف رحمه الله در نیسابور حکایت کردی که شیخ علی موذن را دریافته بود که او فرمود مرا بر یادست که از عالم قرب حق بدین عالم میامدم روح مرا بر آسمانها میگذرانیدند. به هر آسمان که رسیدم اهل آن آسمان بر من بگریستند گفتند دیگرباره بیچارهای را از مقام قرب به عالم بعد میفرستند، و از اعلی به اسفل میاورند و از فراخنای حظایر قدس به تنگنای زندانسرای دنیا میرسانند. بران تاسفها میخوردند و بر من میبخشودند. خطاب عزت بدیشان رسید که مپندارید فرستادن او بدان عالم از راه خواری اوست به عز خداوندی ما که در مدت عمر او در آن جهان اگر یک بار بر سر چاهی دلوی آب در سبوی پیرزنی کند او را بهتر از آنک صدهزار سال در حظایر قدسی به سبّوحی و قدّوسی مشغول باشد. شما سر در زیر گلیم "کل حزب بمالدیهم فرحون" بکشید و کار خداوندی من به من گذارید که "انّی اعلم مالاتعلمون" و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.
مرصاد العباد | بابسیم فصل اول در بیان حجب روح انسان از تعلق قالب
و آفات آن
شک نیست که تخم محبت در نهاد ارواح پیش از جمله صفات دیگر انداختند. و یقین است که روح را محبت بر جمله صفات سابق آمد زیرا که روح را محبت نتیجه تشریف "یحبهم" بود. اگر یحبهم سابق نبودی بر "یحبونه" هیچکس زهره نداشتی که لاف محبت زدی. سر این رشته از انبساط "یحبهم" باز شد.
گستاخ تو کردهای مرا با لب خویش ورنه من بیچاره کجا مرد توام
پس "یحبهم" صفت قدم است و "یحبونه" همین ذوق دارد. روح را کدام صفت در مقابل این نشیند که روح را هیچ صفت نیست که پیوند از قدم دارد الا صفات محبت. و در زیر این نکته اسرار بسیار است که کتب تحمل شرح آن نکند "فذروه فی سنبله". جملگی ملا اعلی کروبی و روحانی دممحبت نیارستند زد، زیرا که بار محبت نتوانستند کشید، چه محبت و محنت از یک خانهاند و محبت و شادی از هم بیگانه. شیخ عبدالله انصاری میگوید محبت در بکوفت محنت جواب داد ای من غلام آنک از آن خود فرا آب داد. مسکین ابنآدم که از ظلومی و جهولی باری که اهل دو جهان ازو بگریختند او در آن آویخت و محنت جاودانی اختیار کرد و شادی هردوجهانی درباخت.
مرصاد العباد | باب دوم فصل اول در بیان فطرت ارواح و مراتب معرفت آن
انا صب لمن هویت و لکن ما احتیالی بسوء رأی الموالی
من از دوستی او سوزانم اگر او خواهان من نیست چه علت کنم؟
[و هم در این باب گفتهاند بیماری است که او را عیادت نکنند و خواهندهای است که او را مینخواهند و هیچ اندوه از این صعبتر نیست و نبود]
رساله قشیریه | باب سی و هشتم : در غَیرت
در زمانهای که cool صفت بارز و ارزشی غالب و فاتح است، در این زمانهی خنک، اگر نگوییم سرد و اگر نگوییم یخ، توقع بیجایی است چشم به راه عشقی سوزان و اتفاقی شعلهور و شعلهافکن بودن. گذشت دختر خوب. بپذیر که دوره قند شیرین پارسی و ادبیات کلاسیک ملل طی شد. اقتضائات دوران عوض شده است. بپذیر که پای ما روی همین زمین سفت و سرد است. ذائقهات را اگر تغییر نمیدهی، فرزند زمانهات اگر نیستی، دستکم دست از انتظار آتش بردار. کوول باش.
امروز دیدم کاتیوشا، گوشی دستم، از روسری سرم ارزانترست. حماقتی که همزمان منجر به خریدن روسری گران و گوشی ارزان شود، حماقت دوپهلوی عتیقه ایست.
روزهای مانده را مدام میشمارم این روزها. انگار بنا باشد اتفاق مهمی در این ماه برایم رخ بدهد. برای اولین بار در زندگی، بیتاب ذیقعدهام.