- ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۴
- ۱ نظر
تنها عقل غسل تعمید مییابد؟
پس آیا شورها مشرکان روحاند؟
ادوارد یانگ (۱۶۸۳-۱۷۵۶)
تنها عقل غسل تعمید مییابد؟
پس آیا شورها مشرکان روحاند؟
ادوارد یانگ (۱۶۸۳-۱۷۵۶)
Til the End of Time
Stephan Micus
1978
از پنجشنبه اول ماه مبارک یک چله را شروع کردم. بعدازظهرش به دلم افتاد یکهو. چند ماهی بود که مستاصل بودم زیر یک مشت سردرگمی. دچار محبت کسی شده بودم یا اینطور تصور میکردم. اتفاقات جدید و غیرمترقبه دیگری هم رخ داده بود که باید تصمیم میگرفتم در موردشان. تصمیمگیری در مورد زندگیام همیشه برایم خیلی سخت بود. هیچوقت هدفگیری خاصی برای آینده نداشتم. سالها به شدت از این رویکردم دچار آسیب شدم. عمده آسیب هم از خودآزاری بود و اینکه من چرا آنطورها خودم را نمیشناسم که مقصدم را پیدا کنم و چرا قلابم هیچکجا گیر نمیافتد. از یک جایی به بعد این خودملامتگری کمتر شد. آن هم به سبب یک اتفاق خیلی عادی و معمولی. یکبار کسی پرسید از میان شکلهای مربع و مستطیل و دایره و مثلث و منحنی کدام را بیشتر دوست داری. بیمکث گفتم این تست مشکل دارد و منحنی باید از لیست حذف شود چون تا منحنی باشد هیچکس فرم دیگری را انتخاب نمیکند و اصلا منحنی ماهیتا و ذاتا با بقیه اشکال فرق دارد. درجا راه افتاد از چهار نفر آن دور و بر همین سوال را پرسید و هیچکس جوابش منحنی نبود. گمان من این بود که همینکه ته منحنی باز است کافی است برای یک تمایز ماهوی و غیرقابل عدول. منحنی در هر لحظه ذهنی میتوانست به صورتی تازه درآید و در یک قالب ثابت شکسته نشود. همیشه در حرکت بود و برایش راهی باز بود. مهمتر از هر چیز ته نداشت و همین خاصیت باعث میشد آدم احساس خفگی نکند و نفسش بالا بیاید. برای خودم عجیبی ماجرا این بود که نه یک اتفاق و تجربه وجودی عمیق که همین آزمون روانشناسی عامیانه و سطحی برایم به تدریچ گشایشهای فراوانی آورد. بعدتر خودم را با این عینک منحنی واکاوی کردم و دیدم خیلی از روندها و انتخابها و چگونگی بودنهایم با این عینک قابل تفسیر و تبیین است. این ذائقه منحنیپسند من بود که خیلی جاها فرار میکرد از رفتن در قالب فرمهای ثابت. یک جایی دیدم که کلا خیلی زندگی منحنیطوری دارم و این از یک میل خیلی ریشهای برای رهایی ناشی شده است. فلذا نباید این همه خودم را ببرم زیر باد کتک و لگد و خشونتهای وحشیانه فقط به ایندلیل که ذائقه غالب جهان دوست دارد که آدمها یک مسیر بیرونی مشخص را دستکم برای یک دوره انتخاب کنند و جایزه "موفقیت" را وابسته به این انتخابهای مشخص و ثابتقدمانه تعریف میکند. این بود که چند ماهی بعد از این داستان شروع کردم به قدری تغییر و تا حدودی دست از سر خود برداشتن. در این یک قصه لااقل. و خب شاید هم اینها همه صحنهسازیهای روانی بود که سیاه و کبود و نیمهجان شده بود زیر آن زدنها و داشت راهی میجست که زنده بماند. والله اعلم. داشتم از چله میگفتم. دیدم هیچ کاری از دستم برنمیاید و فکر کردم خودم و امواج این سردرگمیها را بسپارم به قدری خلوت و مراقبه. نمیدانستم چه چلهای باید بگیرم. اولین چله عمرم بود. دیدم روزه نزدیکترین انتخاب است و پرهیز از روبرو شدن با آن یک نفر که نماینده جهان بود برایم. بماند که یکی دو باری ناگزیر رودررو شدم، مجبور شدم سه چهار روزی سفر بروم، مریض شدم و چند روزی نتوانستم روزه بگیرم. بماند که مثل همیشه فقط به زبان روزه بودهام و به قول حاجامجد از رزقهایی که به خوبان چشانده شده، بویش را هم نشنیدهام. بماند که چلهام هم مثل بقیه این یک دو قلم نیمبند بندگیهایم بیشتر رواست موجب عقابم باشد تا نجاتم، امروز که آخرین روز این چله است میبینم که آن محبت در دلم کوچکتر ولی چگالتر شده. انگار خالصتر شده. انگار دستی من را، خودم را، از وسط این خواستن برداشته. حبی که در دلم مانده کمتر از قبل سروقتم میاید اما وقتی میاید روشنتر است. کمتر خودخواهانه است و من این قدری دیر به دیر دچار این محبتها شدهام که قدرشان را بدانم حتا اگر بنا باشد سرانجامشان چگال شدن و به هم فشرده شدن باشد و تنها صحنه ابرازشان درون جانم باشد. حالا که نماز عصر روز چهلم را در پناهگاهم، که پشتبام اینجاست، اقامه کردهام. چشمهایم را بستهام و ذکرهای همیشگیام برای اویس و اقای بهاءالدینی را به رسم تشکر از انسی که این سالها در حقم روا داشتهاند، به جا آوردهام، برای باباحبیب و قاسم هاشمینژاد و محمدرضا لطفی فاتحه خواندهام، هقهقهایم را با پشتی تاشده زیر آسمانش زدهام و وقتی چشم باز کردهام یک پرنده به سفیدی برف روبرویم پروازکنان دیدهام، که تا به حال و در این نه ماه اینجا ندیدهام، به دلم روشنی اجابت افتاده. انگار باز هم من رسمش را به جا نیاوردهام ولی او فضلش را روا داشته.
نوشتنم بند آمده و امیدی به گشایش نیست؟ دل باختهام و روی در دیوار هجران خوشتر است؟ اتفاقها در رفت و آمد و من بیخبر از خود؟
دایما در امواج احساساتم غرق میشوم و بالا میایم. تا چه مقدر کرده باشند.
الان یکی از دختران آنچنانی شرکت گفت اینجا خوشتیپ زیاده، اما تو تنها محجبهی خوش لباسی، و این موضوع بسیار بسیار مهمیه، و گفت باید خیلی این میلت رو جدی و مهم بگیری، و اصلا باهاش جدال نکنی، و گفت که از دیدن استایلت آرامش میگیرم، و این خیلی حرف عجیبی بود، وصل کردن صفت آرامبخش بودن به این ماجرا، و شنیدن چنین حرفی سر گفتگوهای رندم صبحونه.
این روزها ساعت که به حوالى چهار بعد از ظهر مى رسد، پارچه اى سبزرنگ که به ابتکار مادر اسراء از بندرى دور آورده شده است، همه اهالى خانه عماد را دور هم جمع مىکند. سفره صلوات هر روز به نیت سلامتى یکى از بچه ها پهن مىشود. همه اهل خانه با هر اعتقاد و باوری در کنار هم دور این سبزرنگ مخملین مىنشینند. چشمها رو به پایین است، دستها به آرامى دور دلِ دانههاى شاهمقصودها مىگردند و جانها بىصدا بر جمال پرنور آقاى بزرگ شهر و آلِ او درود مىفرستند. ساعت که به چهار بعد از ظهر مىرسد، سکوت گریزپاى جهان براى دقایقى کوتاه اما درخشان در این گوشه از دنیا قرار مىگیرد و از هواى این حوالى آرامش و استجابت سرریز مى شود. معجزهها گاهی در همین یک قدمى ما هستند.
همیشه از پرداختن یا اشاره به هر امر فیزیکال زنانهای در پابلیک پرهیز کردهام و برایم هم هیچ اهمیتی نداشته که به ذائقه روز خوش نیاید یا اطرافیانم این رفتار را قرون وسطایی بدانند یا از این قصه انواع تبیینها مثل مشکل داشتن با جنسیت سر هم کنند. امشب اما حوصله ندارم فکر کنم اینجا پابلیک است یا چاردیواری اختیاری یا چی. تهش به قول حسن فتحی در آن سکانس درخشان اعتراض که هزار بار دیدهام، همهی دنیا چاردیواریه. ادی یک زمانی میگفت نمیداند حقیقت جهان آن چیزی است که در دو هفته پیاماس و ملحقاتش درک میکند یا جهانِ آن نیمه بعدش. قدیمترها که انقدر همه چیز را به زور و ضرب تبیینهای "علمی" به حلقمان فرو نمیکردند، گاهی آنقدر سیاهی و تلخی و تنگی دنیا هجومش طولانی میشد که درد جسمی مثل یک فرشته نجات در احوال روح در حال احتضارمان گشایش ایجاد میکرد و کسی هم یادمان نداده بود که این تجربه سهمگین روحی مثلا عوارض پیشینی کوفتی یک اتفاق کاملا مادی است. سالها بار طاقتفرسای سنگینی جهان را با تمام وجود پذیرا میشدیم و هیچکس این تتوریهای زیستی را برایمان ردیف نمیکرد. قضیه وقتهایی بیخ اساسی پیدا میکرد که به واسطه دپرسیون یا هر مرض و بالا پایین دیگری این ده روز دو هفته پایش را از این طرف و آن طرف درازتر میکرد و سایه سنگینش را روی اغلب ایام ماه میانداخت. اصلا شاید برای همین به مغزمان خطور نمیکرد که این ارتباط خطی مستقیم را پیدا کنیم. حالا نه اینکه حالا این تبیینها و فرمولهای شیک حال و روز بهتری برایمان ساخته است یا گرهی از گرفتگیهایمان باز کرده است. راستش شاید درک تماما روحی و بی دلیل و بی اصطلاح و بی تئوری فیزیکال از احوال گرفتهمان تهش یک چیزی برای جانمان میگذاشت که حالا آن را هم کم داریم. تبیینهای "علمی" همه معنا و راز و پوشیدگی اتفاقات جهان را به چند سازوکار شیمیایی فرو میکاهند. راه حل هم البته میدهند، بادام و آناناس و غیره. آخر همه ما زن و مرد قرار است در همه ایام مثل خرهای عصاری "کار"آمد باشیم. پوشیدگی و تبیینناپذیری و رازآمیزی جهان هم اگر به سود دودوتا چهارتایی نینجامد مفت خدا نمیارزد. از موحدین جهان هم نیستیم که ماده را دارای شعور کیهانی "ببینیم" و برای این مرزهای احمقانه میان اتفاقات مادی و روحی تره خرد نکنیم.
اتفاقها همچنان میآیند و عبور میکنند یا عبور نمیکنند و من همچنان توانایی نوشتن ندارم.
جناب صاحب مطعم دارد زار و زندگیش را بین دوست و آشنا تقسیم میکند و خانهاش را تحویل میدهد که سر به بیابان بگذارد. سفر به مدت نامعلوم و به مقصد نامعلوم. میگوید فعلا فقط تا قم را میداند و از بعدش خبر ندارد. کل داراییش یک کوله خواهد بود و کمی پول در حسابش. موبایلش خاموش خواهد بود و اینترنت نخواهد داشت. ممکن است این سفر یک ماه طول بکشد و ممکن هم هست که بیست سال. شاید گلی را ببیند و برگردد. شاید دهی را آباد کند و برگردد. هیچ نمیداند. اما به هر حال دارد همه تعلقهای پشت سرش را محو میکند که آسان برنگردد. بعد از برگشتنش از سفرهای نسبتا مفصل اروپا قرآن را دو سه باری باز کرده و "هاجروا" آمده است. خودش با خنده این تصمیمش را به بحران چهل سالگی وصل میکند. معتقد است تمام همّ ما در دنیا باید مصروف تربیت یک نفر شود؛ خودمان، میگوید در زندگی به همه آدمها بذری داده شده که اندکی از ما با صبوری و توجه در فرصت حیات، بذرمان را درخت میکنیم و معتقد است به بعضیها از جمله من بذرهایی داده شده که خیلی خیلی حیف است اگر درخت نشوند. از من میخواهد که برایش حافظ باز کنم و "دست از طلب ندارم" میآید. از وسایل زندگیش یک گیاه پیر، یک شمعدان برنجی کوچک، یک بشقاب سفالی نقاشی شده، یک تسبیح شاه مقصود، دو پیاز گل، یک دفتر طراحی و کتاب نقاشیهای مهندس موسوی را برای من کنار گذاشته است. از من میخواهد که توی دفترچه یادداشت کوچکی که برایش بردهام سوره حمد و توحید را بنویسم و آخرین توصیهاش این است که "هر کاری میتونی بکن که اون محافظه کاریاتو از دست بدی. اما اون سخت سلیقگیت رو نه." چرا که "اون سخت سلیقگی یک خوش سلیقگی شدید و ویژه است و پوست محافظهکاری فقط برا آدمای بدسلیقه خوبه."
سلام حنا جان
اینم از حساب و کتاب سفر
این اکسل رو برا فرزان نمیفرستم. چون در اون صورت میخواد که سر هزینه اینترنت تعارف کنه :))
خیلی ممنونم ازت برای این سفر... برای پیشنهاد عالیت که خود زندگی بود
ازین به بعد، وقتی یه پیشنهاد جدید برای کار یا سفر یا سیر و سلوک آفاقی و انفسی دارم برات، باید آرزو کنم که خوشت بیاد ازش...
چون مطمئنم اگه خوشت بیاد و احساس اتصال و نزدیکی کنی باهاش، کاری میکنی که چیزی از جنس زندگی در اون جاری بشه...
ماچ به روت
مریمانا | پانزدهم فروردین
صبح پرزیدنت تکست کرد که صبحت نورانی حنا. انقدر این روزام گرفته است که تو دلم به خودم پوزخند زدم. اما الان اومدم اینجا اعتراف کنم امروزم نورانی شد. چند دقیقه مونده به پایانش، روزم مشعشع شد کنار امعماد و زیر آسمون خاکستری و بارون دم غروب و اتوبان بستهی همت و چمران و موسیقیای شمال افریقایی. ای کاش میفهمیدم که باید رها کنم. رها کنم همهی فکر و خیالا و گرههامو و فقط سعی کنم باشم اون لحظه رو. فقط و فقط باشم و بسپرم خودمو به بودن. کاری که همزمان سختترین و آسونترین کار جهانه.
ببین من بهترین پیشنهاد که یه پسر ممکنه تو تهران بهت بده رو بت میدم. بیا سه چار هفته دیت کن با من.
تو این مدت ده جا میریم با هم. کارتینگ رستوران بولینگ سینما. بعد اگه خوشت اومد تازه رابطه رو شروع میکنیم.
ببین از سادگیت خوشم اومده. خیلی وقته دختری ندیدم ناخناش مصنوعی نباشه. ازون ساده اوسکلا نیستی. خوش استایلی.
بیا این سه هفته رو امتحان کن. اصن اگه خوشت نیمد دوست معمولی باش.
به خدا اگه ساعت سه نصفه شب زنگ بزنی تو جاده چالوس بنزین تموم کردی تمبونمو میپوشم میپرم تو ماشین میرسونم خودمو!
ببین. نه نیار.
]بیرونی، عصر، حوالی میدان آرژانتین[
دارکوب – بازی خوب سارا بهرامی و بازی کوتاه بازیگر نازنین سینمای ایران جمشید هاشمپور تنها مزیتهای فیلم نیستند. صحنههای جذاب فیلم کم نیستند و در بعضی لحظهها عمق و لایههایی از احساس انسانی تصویر شده که تقریبا بینظیر است. بهروز شعیبی و سینمای قصهگوی متواضع و فروتنش به دلم مینشیند. اما ضعفهای فیلمنامهای دارکوب مانع از آن میشد که فیلم آن درخشانی که میتوانست شایستهاش باشد را نمایان کند.
کامیون – ریتم کند بود و قصه پر از کلیشه. سعید آقاخانی اما دارد بازیگر درست درمانی میشود.
لاتاری – خوشریتم و ایرانیپسند. به جز سه چهار دقیقه اول فیلم که انگار دمنکشیده است. بازیها تقریبا خوب است. بازی هادی حجازیفر (حسین شریعتمداری؟) دارد تکراری میشود. اما هنوز جذاب است. جواد عزتی عالی است. نادر سلیمانی و علیرضا استادی هم. روی کاراکتر حمید فرخنژاد کار نشده و به اصطلاح شخصیتش در نیامده است. کارگردان به لحاظ تکنیک نسبتا باهوش و موفق است. اما فیلمهایش از یک چیزی مثلا از جنس حکمت و خرد هنوز به شدت دور است و چیزی از این جنس که کارگردان نشسته برنامه ریخته که چطور روی ذهن من مخاطب اثر بگذارد باعث میشود که گارد سختی در من ایجاد شود. ضمن اینکه با ایرانیبازیهای فیلم و دست گذاشتن روی عربستیزیاش به شدت مشکل دارم.
سرو زیر آب – بدِ مخاطب گاوپندار. ایده بد نبود اما به کلی ذبح شده بود.
تنگه ابوقریب – شاید ده سال هم بیشتر گذشته باشد از آن شبی که فیلم اول بهرام توکلی پابرهنه در بهشت را دیدم. فیلم را زیاد یادم نیست. اما آن شب و احوالم از خاطرم نرفته است و آن کلام که فراری بود از به کلام درآمدن و پنهان شده بود پشت تصاویر شب فیلم. تنگه ابوقریب نه به آن شدت و قوت و نه با آن رمزآلودگی اما نگاهی از همان جنس دارد که با ذائقه من سازگار است. موسیقی به خوبی به ساختن احوال فیلم کمک کرده است. جنگ از یک جایی به بعد شبیه خواب میشود و این صحنههای خوابگون برای من کار میکنند. بازیها تقریبا خوب است به جز مهدی پاکدل که هر جا هست فضای فیلم را تصنعی میکند با بازیهای ضعیفش. بازی جواد عزتی، نوجوان فیلم و امیر جدیدی (به استثنای موج گرفتن) خیلی خوب است. فیلم در همراه ساختن مخاطب موفق است. سالن اصلی آزادی پر است به اضافه کف و نفس از دل کسی تا آخر تیتراژ درنمیآید. اسم شهیدان که روی پرده میآید همه سالن برای بار دوم دست میزنند و بهرام توکلی نشان میدهد که میشود بیشعارزدگی و بهرهبرداری سیاسی و سوء استفاده، فیلمی از جنگ پس از قریب به سی سال ساخت که به دل مخاطب راه پیدا کند.
چهارراه استانبول – تقریبا مطابق پیشبینی بود. ترکیبی که این کارگردان بلد است از این تیم بازیگری و موضوعات روز دربیاورد. که خب سلیقه من نیست. اما خداوکیلی کاش مهدی پاکدل با بازیگری خداحافظی کند.
سوء تفاهم – با توقع پایین نشستم پای فیلم آن قدر که بد شنیده بودم اما به نظرم فیلم بدی نبود. شاید وسطهایش قدری روی مخ میرفت اما تقریبا با بازی ذهنی فیلم همراهی کردم. به نظرم ایده اصلی قصه جالب بود اما کم بود. یعنی باید شاخ و برگهایی اضافه میشد یا زمان کوتاهتر میشد یا ایده اصلی عمیقتر کاویده میشد.
به وقت شام – برای من نقطه اوج کارهای حاتمیکیا آژانس شیشهای است و هیچکدام از فیلمهای بعدش به پای این فیلم یا کارهای خوب قبل این فیلم نمیرسند. البته روبان قرمز و به رنگ ارغوان و ارتفاع پست را با شدتهای متفاوت دوست دارم. اما رسما از به نام پدر به بعد ارتباطم با کارها اصلا شکل نمیگیرد (به استثنای بادیگارد و گزارش یک جشن). به وقت شام برای من یک فیلم صرفا اکشن است که هیچ کاری، نه به لحاظ حسی و نه فکری، روی من انجام نمیدهد و اصلا هیچ ارتباطی با این فیلم برقرار نمیکنم. گرچه این چند روز دیدم که خیلیها فیلم را دوست داشتند. نمیدانم. سخت است برایم که حاتمیکیا سرپا و سرحال باشد و احوال کارهایش این قدر از من دور باشد.
شعلهور – خوب. خوب. بسیار خوب. تقریبا با لحظه لحظه فیلم زندگی کردم. به گمانم فیلم در ادامه مسیر فیلم رگ خواب بود و بیشتر از اینکه قصه و داستان مورد تمرکز باشد، سیر درونی یک شخصیت مورد توجه بود. همه عوامل و قصههای بیرونی و جغرافیا و موسیقی هم در خدمت راهگشایی برای این سفر درونی سخت قرار گرفته بودند. با اینکه به واسطه زنانه بودن شخصیت فیلم رگ خواب، همدلی بیشتری با آن فیلم داشتم، اما با شعلهور به چشماندازی از ساحتی از احوال انسانی قدم گذاشتم که برایم تازه بود. به نظرم بسنده کردن به "حسد" به عنوان مضمون اصلی فیلم، فروکاستن سپهرهایی از درونیات آدمی است که فیلم ما را در آنها راه میبرد و به گمانم شعلهور حتا از رگ خواب هم فیلم موفقتری از آب درآمده بود. انتخاب امین حیایی با آن بازی فوقالعاده برای شخصیت اصلی بسیار دقیق و هوشمندانه بود و بقیه بازیها هم خیلی خوب و یکدست درآمده بودند. وقتی اینها را بگذارم کنار این دو موضوع که فیلم در منطقه مورد علاقه من یعنی بلوچستان فیلمبرداری شده بود و موسیقی فیلم همکاری بسیار موفق دیگری میان تیم سهراب پورناظری و همایون و حمید نعمتاله و آغشته به موسیقی جذاب بلوچی و صدای بینظیر نصرت فاتح علی خان بود، میتوانم پی ببرم که چطور شعلهور توانست در دقایق پایانی من را دچار چنان شوریدگی و بیقراری کند که برای لحظاتی تنگ بودن قالبم برای جانم و ادراک لمحهای از افق متعالی حقیقت به من چشانده شود. دست مریزاد آقای نعمتاله.
مغزهای کوچک زنگزده – فیلم، فیلم من نبود. یعنی من را همراه خود نمیکرد. درگیر نمیشدم. پنجره تازهای به واقعیت یا خیال برایم باز نمیکرد. اما به لحاظ تکنیک و فرم و دغدغه، فیلم محترمی بود.
زنانی با گوشوارههای باروتی – موضوع فیلم جسورانه و جذاب است. موسیقی همراهی با فیلم را تسهیل میکند. فیلم خستهکننده نمیشود. اما به نظرم پایان خوبی برای فیلم انتخاب نشده است و شاید اگر در لحظه و صحنه دیگری و با خلق احوال دیگری فیلم به پایان میرسید، اتفاق بهتری در احساس و ادراک مخاطب رخ میداد. ضمن اینکه به نظرم موقعیتها، قابلیت بهرهبرداری عمیقتر داشتند و من دایما منتظر بودم که با لایههای پنهانتری از ماجرا در مصاحبههای نور با خانوادهها روبرو شوم. اتفاقی که در یکی از صحنهها در ملاقات با خانوادهای که تعلق خود به داعش را کتمان نمیکنند تا حدی رخ میدهد. به هر حال برای منی که در یک دهه گذشته به نوعی درگیر مسایل خاورمیانه بودهام، نفس پرداختن به موضوع خاورمیانه و ارایه تصاویر مستند از اوضاع به بیننده ایرانی ارزشمند است و جای قدردانی دارد، چراکه نگاه به شدت سیاستزده و غیردقیق ما به موضوعات خاورمیانه بسیار نیازمند اصلاحی است که از دل دیدن تصاویر واقعی برمیآید.
بمب – خب واقعیت این است که اصل مشکلم با فیلم به این برمیگردد که همه اجزای فیلم به نحوی برایم غیراصیل بودند. شاید کپی از سینمایی که محبوب فیلمساز است و سعی در نزدیک شدن به آن سینما. فیلم به لحاظ بصری برایم جذابیت داشت و من معمولا کارهای آقای کلاری را خیلی میپسندم. موسیقی فیلم هم متعلق به یکی از دوست داشتنی ترین آهنگسازهای زندگی من النی کارایندرو و بالطبع بسیار زیبا بود با این وجود به ذائقه من بعضی جاها روی فیلم ننشسته بود. در مجموع فیلم را خیلی دوست نداشتم. گرچه یک بار دیدنش تاحدودی برایم لذت بخش بود. اما از آن فیلمها نبود که بخواهم دوباره ببینمشان.
مصادره – لابد خودم مقصرم که وقتی چنین رابطه خرابی با کمدی دارم و اساسا با این ژانر خندهام نمیگیرد به تماشای چنین فیلمی میروم. کارکرد اصلی فیلم که در مورد من کار نمیکند، بقیه حرفها را هم که خب همگی میدانیم و شنیدن دوبارهشان دستکم برای من لطفی ندارد. بازی عطاران را اما در مجموع دوست دارم.
تو عین گیسوکمندی از پرنسسا اَم هوشگلتری آنِه!
[آنه چارقد بر سر از راه رسیدهی چشمها سرخ از خستگیِ به فنا رفته با میگرنِ و قس علی هذا]
علی سه ساله از تهران | دیشب
تلفن میزنم به گرندمافا. طبق روال معمول که هفتهای دو سه چهار پنج بار تلفنی صحبت میکنیم و دو سه بار میبینیم هم را. میگرنش امروز آمده بود سر وقتش. از سلام کردنش فهمیدم. میپرسم "مسکن خوردی؟" و میگویم "پس چشماتو ببند استراحت کن" میگوید "شب بیا اینجا برات شام درست میکنم" میگویم "یه روز که بهتر بود حالت میام". باز میگوید "شب بیا اینجا برات شام درست میکنم" میگویم "مامانجان با این حالت واجب که نیست" میگوید "کاری نمیکنم که بیا" میگویم "فعلا فقط استراحت کن عصر باهم دوباره حرف میزنیم" میگوید "مسکن خوردم خوب میشم". نمیتوانم بگویم که خوبی. به غایت.
"خاک بر سرم. فردا امتحان دارم. باید برم." ساعت یازده اِی.اِم. به گرندمافا گفتم که خداحافظی کنم و سردردهایم که یکی دو تا نیستند هنوز قطع نشده بودند. شاکی شد از خاک بر سر کردنم و گفت: "دنیا چه ارزشی داره؟" با آن صدای یگانه مرکب از زمین و آسمانش، بعد طوری نگاهم کرد که ته دلم جواب سوالش را لمس کند. بغض تا گلویم بالا آمد. دست راستش به گوشی تلفن مشغول بود. سکوت کردم، دست چپ روشن و کشیدهی زیبا و کهنسال جادوییش را بوسیدم و درآمدم. هنوز سردردهایم قطع نشدهاند و البته که تا خود ابدیت عاشق و شیدای این زن خواهم ماند.
بر من لحظهای گذشته است که همهی اندوه جهان را در یک وجبیم احساس کردهام. مسلمانان دیگر مرا حنه میرا نخوانید.
علامهی نارفته به مکتب.. زینب..