طوبی شو
جناب صاحب مطعم دارد زار و زندگیش را بین دوست و آشنا تقسیم میکند و خانهاش را تحویل میدهد که سر به بیابان بگذارد. سفر به مدت نامعلوم و به مقصد نامعلوم. میگوید فعلا فقط تا قم را میداند و از بعدش خبر ندارد. کل داراییش یک کوله خواهد بود و کمی پول در حسابش. موبایلش خاموش خواهد بود و اینترنت نخواهد داشت. ممکن است این سفر یک ماه طول بکشد و ممکن هم هست که بیست سال. شاید گلی را ببیند و برگردد. شاید دهی را آباد کند و برگردد. هیچ نمیداند. اما به هر حال دارد همه تعلقهای پشت سرش را محو میکند که آسان برنگردد. بعد از برگشتنش از سفرهای نسبتا مفصل اروپا قرآن را دو سه باری باز کرده و "هاجروا" آمده است. خودش با خنده این تصمیمش را به بحران چهل سالگی وصل میکند. معتقد است تمام همّ ما در دنیا باید مصروف تربیت یک نفر شود؛ خودمان، میگوید در زندگی به همه آدمها بذری داده شده که اندکی از ما با صبوری و توجه در فرصت حیات، بذرمان را درخت میکنیم و معتقد است به بعضیها از جمله من بذرهایی داده شده که خیلی خیلی حیف است اگر درخت نشوند. از من میخواهد که برایش حافظ باز کنم و "دست از طلب ندارم" میآید. از وسایل زندگیش یک گیاه پیر، یک شمعدان برنجی کوچک، یک بشقاب سفالی نقاشی شده، یک تسبیح شاه مقصود، دو پیاز گل، یک دفتر طراحی و کتاب نقاشیهای مهندس موسوی را برای من کنار گذاشته است. از من میخواهد که توی دفترچه یادداشت کوچکی که برایش بردهام سوره حمد و توحید را بنویسم و آخرین توصیهاش این است که "هر کاری میتونی بکن که اون محافظه کاریاتو از دست بدی. اما اون سخت سلیقگیت رو نه." چرا که "اون سخت سلیقگی یک خوش سلیقگی شدید و ویژه است و پوست محافظهکاری فقط برا آدمای بدسلیقه خوبه."
- ۹۷/۰۱/۱۷