- ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۲
- ۰ نظر
تو عین گیسوکمندی از پرنسسا اَم هوشگلتری آنِه!
[آنه چارقد بر سر از راه رسیدهی چشمها سرخ از خستگیِ به فنا رفته با میگرنِ و قس علی هذا]
علی سه ساله از تهران | دیشب
تو عین گیسوکمندی از پرنسسا اَم هوشگلتری آنِه!
[آنه چارقد بر سر از راه رسیدهی چشمها سرخ از خستگیِ به فنا رفته با میگرنِ و قس علی هذا]
علی سه ساله از تهران | دیشب
تلفن میزنم به گرندمافا. طبق روال معمول که هفتهای دو سه چهار پنج بار تلفنی صحبت میکنیم و دو سه بار میبینیم هم را. میگرنش امروز آمده بود سر وقتش. از سلام کردنش فهمیدم. میپرسم "مسکن خوردی؟" و میگویم "پس چشماتو ببند استراحت کن" میگوید "شب بیا اینجا برات شام درست میکنم" میگویم "یه روز که بهتر بود حالت میام". باز میگوید "شب بیا اینجا برات شام درست میکنم" میگویم "مامانجان با این حالت واجب که نیست" میگوید "کاری نمیکنم که بیا" میگویم "فعلا فقط استراحت کن عصر باهم دوباره حرف میزنیم" میگوید "مسکن خوردم خوب میشم". نمیتوانم بگویم که خوبی. به غایت.
"خاک بر سرم. فردا امتحان دارم. باید برم." ساعت یازده اِی.اِم. به گرندمافا گفتم که خداحافظی کنم و سردردهایم که یکی دو تا نیستند هنوز قطع نشده بودند. شاکی شد از خاک بر سر کردنم و گفت: "دنیا چه ارزشی داره؟" با آن صدای یگانه مرکب از زمین و آسمانش، بعد طوری نگاهم کرد که ته دلم جواب سوالش را لمس کند. بغض تا گلویم بالا آمد. دست راستش به گوشی تلفن مشغول بود. سکوت کردم، دست چپ روشن و کشیدهی زیبا و کهنسال جادوییش را بوسیدم و درآمدم. هنوز سردردهایم قطع نشدهاند و البته که تا خود ابدیت عاشق و شیدای این زن خواهم ماند.
سلام بر حنه خانم بزرگوار و مهربان.
با تاخیر و دستچندم خبر دفاع را شنیدم.
دوست داشتم باخبر بودم و از فیض حضور در جلسه دفاع بیبهره نمیماندم، اما انگار بخت یار نبود.
امیدوارم خوب و خوش باشید و ما نیز گاه از فیض همراهی بیبهره نمانیم.
"تبریک" برای کسب جایگاه کارشناسی ارشد، کمترین بهانه و نشانه برای عرض ارادت است با یک درخواست ضمیمه:
اگر صلاح دانستید، در جمعی دوستانه ما را مهمان فرمایید به گزارش فشردهای از یافتههای تحقیق و پایاننامه.
استاد شهریار | بیست و یکم دی
بر من لحظهای گذشته است که همهی اندوه جهان را در یک وجبیم احساس کردهام. مسلمانان دیگر مرا حنه میرا نخوانید.
علامهی نارفته به مکتب.. زینب..
با آغاز زندگی سوالی پیش روی ما قرار میگیره، که به نظر میرسه پاسخهایی که ما بهش ارائه میدیم، عموما خیلی محدود و قدرنشناسانه است
نیک | هشتم دی
درحالیکه تلویزیون خانه گرندمافا به بعضی شبکههای ماهوارهای متصل است، در خانه ما تلویزیون فقط از شبکههای رسمی خط میگیرد. من هم چند سالی است به این تصمیم رسیدهام که در خانهام کلا تلویزیون نداشته باشم. اینگونه است که در این خانواده نسل به نسل ما شاهد "پیشرفت" معکوسیم.
سلام حنۀ عزیزم
قبل از هرچیزی باید ابراز شادی بسیاری کنم از این که توی تلگرام و واتساپ نیستی، تا من بجای احوالپرسیهای سه کلمهای تعارفاتی بتونم ایمیل بزنم و تمام آنچه که مدتی ذهنم رو مشغول کرده رو با خاطر آسوده بگم.
حقیقت از روزی که توی جلسۀ دفاع پایان نامهات شرکت کردم، لازم دونستم تا برای تحسین تمام آنچه من از تو دیدم ایمیلی بزنم. باید اقرار کنم با وجود اینکه خیلی از مفاهیم فلسفی رو که توی جلسۀ دفاع ازش حرف زدی رو نفهمیدم، اما جان کلامت بر دل و جانم نشست. انتخاب شایستهای بود، آنهم بعد از تجربۀ بینظیرت توی اردوگاه پناهجویان سوری. اگرچه شاید برداشت من از حرفهایت بخاطر سواد کمم در زمینۀ فلسفه متفاوت با واقعیت آن باشد، اما مدت بسیاری بود که مفهوم «دیگری» من رو به نوعی درگیر کرده بود؛ بیآنکه بدانم!
اشتیاق فراوانی داشتم تا به جزئی از آن چیزی که من نیست دست یابم و حال آنکه جدا شدن از منیّت رو در خلال پیوستن به رنج دیگری، تلاشی برای یافتن مفهوم «خود» میدونم. مطمئن نیستم که چی میگم، فقط میخوام تلاش کنم تا اون چیزی که ذهنم رو مشغول کرده باهات درمیان بگذارم.
درست نیست که خیلی با این حرفهای آماتورم وقتت رو بگیرم، اما مطلب دیگری که بیاندازه ذهن من رو به خودش مشغول کرده، حضور تو در اردوگاه پناهجویان سوری بوده. یادم میاد بهت گفته بودم که خیلی مشتاق رفتن به مناطق آسیبدیده از جنگ و کمک هستم، گرچه دستم از کمک کوتاهه! و جالبتر اینکه تو چیزی در مورد این قضیه به من نگفتی و فقط میتونم رو حساب فروتنی بیش از اندازۀ تو بگذارم.
علاقۀ زیادی دارم که پایان نامهات رو بخونم و اگر نسخهای از اون رو توی کتابخونه گذاشتی، تو رو به زحمت نمیاندازم. و همچنین سپاسگزارت خواهم بود اگر قدری دربارۀ چگونگی سفرت به لبنان برام بگی. آنقدر مشتاق این تجربه هستم که حاضرم هر خطری رو بپذیرم و برای یادگیری هر مهارتی وقت بگذارم.
دوستدار تو
میتراشکا🌹
حنا جاااااانم !!!
مباااااااارکه قربونت برم ... خسته نباشی .... خیلی خیلی بهت افتخار میکنم و نمیتونم صبر کنم که زودتر پایان نامه ات رو بخونم و بدونم تصمیمت برا آینده چیه ...
من الان تو راهم که برم پیش زینب ... راستی دیشب زینب بهم گفت که دفاعت امروزه :))) بعد امروز ساراکو کلی عکس برام فرستاد و همین طور فرزان جون ...که مردم از خوشحالی دیدنشون ... قربونت برم الهی ... قربون خودت و اون لباس پوشیدن منحصر به فردت و همه ی وجود منحصر به فردت ... خیلی خیلی خیلی تبریکسالی | بیست و چهارم دسامبر
امروز یعنی قشنگ مایه افتخار بودیا!
ادی
کی میای دفتر بهمون نهار بدی؟؟؟ هما و قهوه بعدش هم با ما :)
مهدا
افتخار کردم بهت حنا
نیک
سلام حنه جان. خدا قوت. کارتون خیلی خوب بود. شبتون ستاره بارون.
خانم متولیان
خیلی بهت افتخار میکنم.
ویولتا
بسیار لذت بردم حقیقت. یه دستیم رو سر ما بکش.
میتراشکا
اون لحظه که داورت داشت حرف میزد و تو داشتی مردمداریش میکردی، یه لحظه ناغافل حس کردم با این دوستیا من چقد خوشبختم
همایون
حنا، همیشه دوستاتو که میبینم حس خیلی خوبی بهشون دارم. ویولت، ساراکو، مریمانا.
به فری گفتم یه مشت آدم خوب سالمن! که مصاحبت باهاشون حالتو خوب میکنه
ادی
لابد مریضهای دیگری هم در دنیا پیدا میشوند که بیست و چهار ساعت قبل و بعد دفاع رسالهای که دو سال و نیم شیره جانشان را کشیده، بغض در گلویشان هی بالا و پایین کند و احساسی شبیه وداع یک عزیز خفهشان کند. و خدایا فقط تو میتوانی وقتی عالم و آدم دارند آدم را ستایش کنند در چشمهای آدم زل بزنی و نشان دهی که هیچ بل کمتر از هیچ است.
لاکردار
موقعیتِ فردات ادمو یادِ اون سکانس کیمیایی میندازه:
"سلامتیِ سه تن؛ ناموس و رفیق و وطن. سلامتی سه کس؛ زندونی و سرباز و بیکس.."
:)
همایون | دوم دی
فیلسوف جان
فردا خریدی کمکی چیزی نمیخوای؟
خدمتکاری پیش خدمتی شرخری دعانویسی طلسم شکنی
خلاصه تجربه داریم
تعارفم نکن
چونا | دوم دی