- ۰۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
- ۰ نظر
میگوید: "فرض کن هزار و پونصد نفر آدم داریم. من که تنوعطلبیم بالاست میگم کمِ کم باید با ششصد نفر از این هزار و پونصد نفر ارتباط برقرار کنم که همه مدل آدم توشون باشه و همه جور تجربه تو معاشرتام داشته باشم. اصلن نمیدونم چرا. وقتی هزار و پونصد تا آدم باشه من نمیتونم به کمتر از ششصدتا راضی شم.. تو ولی، احتمالا دو سه تا آدم از بین اون هزار و پونصدتا رو انتخاب میکنی. اون دو سه تا ممکنه خیلی عجیب یا خیلی عادی باشن. ولی مهم اینه که تو با اون دو سه تا خودِ خودتی." این را نیک وقتی میگوید که بعد از کمی پیچ و تاب بنا میشود امیرب. هم بیاید و من میگویم "نیک میدونی که من میخوام ببینمش، فقط ملاقات آدمای جدید خیلی سختمه این سالا." نیک یک سالی است که با امیرب. دوست است. منظورم این است که کمی جدی دوست. میگوید: "میدونم. تو تمرکزت رو خودته. مث من زیادهطلبی برا معاشرت با آدما نداری. یه جای خوب وایسادی. تکلیفت با خودت خیلی روشنه. این نقطه ضعف نیس. قوتته حنا."