- ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۶
- ۲ نظر
رزومهام را برای مریمانا میفرستم. گرچه مریمانا معتقد است روحیات و احوال من به فضای آنجا که کار میکند نمیخورد و خودم هم همین اعتقاد را، منتها نه فقط در خصوص آنجا که درخصوص اکثر فضاهای کاری، دارم. فرد مزبوری در مجموعهشان دنبال تخصصی مشابه من است و من هم البته به دلیل حضور فرد مزبور دیگری، بدم نمیآید که مدتی آنجا باشم. فرد مزبور اول بعد از اینکه میبیند یک دانشکده درس خواندهایم، دستبهکار پیدا کردنم در شبکههای اجتماعی میشود که ببیند احیانا میشناسدم یا نه، شاید هم که از باب کنجکاوی یا فضولی یا هرچه. به هر حال از آنجا که راه رضای خدا هیچ وقت اهل این داستانها نبودهام، فرد مزبور پیاپی به در بسته میخورد. برای جبران ناکامی یا لابد برای نشان دادن شکستناپذیریاش، سراغ ایمیلم میرود. نتیجه کمی تا قسمتی مضحک از آب در میآید. تنها چیزی که پیدا میکند اینست: برگزیده جشنواره مد و لباس فجر چند دوره پیش. البته باز هم اطلاعاتی از من نیست، جز عکس کارم تن مدل جشنواره. طرف که دیگر این همه تناقض را نمیتوانسته در خودش هضم کند، صدایش در میآید که این دوست شما مهندس است؟ فلسفه خوانده؟ یا فشن دیزاینر است؟ مریمانا که حتما در دلش به این میخندیده که اگر فرد مزبور از بین سطور رزومه خبر داشت میخواست سرش را به کدام دیوار بکوبد، با آن آرامش اصیل، لبخند شیرازی ماهش را به سمت طرف نشانه میگیرد و میگوید: از پس کار شما بر میآید.
مریمانا میگوید خبر نداشته که من لباسهایم را در جشنوارهای شرکت داده باشم. من میگویم خودم هم خبر نداشتهام که کارهای آن جشنواره اصلا روی اینترنت باشد و از آن بالاتر از جستجوی ایمیلم چنین چیزی درآید.
باید ایمیل دیگری را جایگزین آن ایمیل رزومه کنم. و باید از مریمانا بنویسم، کهنه رفیقم.